گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

دخترک جوجه کوچکی را که تازه دو سه روز بود از تخم بیرون آمده بود بین دست هایش گرفت.

_ سلام! اسمت چیه؟

جوجه در پاسخ "اسمت چیه" جوابی نداد؛

البته جواب داد اما دختر معنی جیک جیک های او را نمیفهمید.

 کمی او را چرخاند و کامل تر نگاهش کرد.

_ من اسمت رو میزارم نوک حنا!

شاید جوجه در بین هم نوع های خودش اسم دیگری داشته

اما چون به آدمی برخورد که حرف او را نمیفهمید صاحب یک لقب جدید شد.......

 

امیدوارم منظورم رو درست رسونده باشم :) 

به کجا چنین شتابان میروی دنیای ما؟

باز هم یک درد دیگر خفته در فردای ما؟

 

باز هم قصد و قرض ها مانده در پستوی تو؟

میرود تا کی مغیلان اینهمه بر پای ما؟...

 

از تحصیل کرده های رشته ادبیات عذر میخوام اگه وزنش درست نیست:)

چشم نواز شماره بیست و سه:

شاید فقط برای من اینطوریه اما، تکون خوردن موها وقتی که شخص داره میدوه به نظرم خیلی قشنگه. صرف نظر از زن یا مرد بودنش....

درباره الهه شنیدین؟ راستش ترسناکه. خبرای این مدلی که میاد تا یه مدتی میترسم از خونه بزنم بیرون. فکر کن تا امروز عصر زندگیت کامل عادی بوده، صبح پاشدی خیلی عادی موهاتو شونه کردی به خودت رسیدی کارای عادیتو انجام دادی. یه ساعتی از خونه زدی بیرون اما دیگه به خونه برنگشتی...:)

موندم یه آدم چقدر میتونه پست باشه که جون یه آدم دیگه رو بگیره...!!!!

اگر از من بپرسند فوق العاده ترین استعدادت چیست نه از قلم خوبم صحبت میکنم، نه از دست پختی که بهترین خانم های فامیل هم تحسینش میکنند، نه از تعریف های استادم در موسیقی و و و.....

از بپرسند استعدادت چیست خواهم گفت: تظاهر به شاد بودن و مشکلی نداشتن. آنقدر در این امر خبره و با مهارت هستم که گاهی خودم هم باورم میشود هیچ دردی در زندگی ام ندارم اما فقط یک اشاره به زخمم کافی ست تا لالم کند از درد. یک خیابان، یک لباس، یک عطر، یک آهنگ، یک یادگاری، یک عکس، یک موقعیت مشابه. یک چیزی که کوچکترین ویژگی را برای یادآوردی داشته باشد، خنده من را جمع میکند، قلبم را می فشارد، در اوج شور و هیجان ساکتم میکند. من بازیگر خوبی برای نقش های شاد هستم؛ آنقدر خوبم که حتی خودم را هم گول میزنم...

همیشه فضای پشت بام را دوست داشت. انگار که همه شهر زیر پایش قرار میگرفت. منظره شب را که دیگر نگو؛  انگار بر فراز آسمان قرار گرفته بود، مابین ستاره ها. هروقت شاد بود اولین جایی بود که انتخاب میکرد برای بی مهابا رقصیدن. هروقت غمگین بود بهترین پناهگاه بود برای فریاد زدن. بهترین محیط بود برای خندیدن و بازی با دوست هایش. عاشقانه ترین هوا را داشت برای خنده های یواشکی عاشقانه. الهام بخش تمام نوشته هایش بود. حالا هم اینجا بود با آن کس که دوستش داشت. می خندید؛ از ته دل و بلند بلند. جسارت کرد، لبه دیوار کوتاهش ایستاد. پشت به شهر بود و رو به آدمی که همه هستی اش بود. شخص روبرویش دست هایش را از هم باز کرد تا مثل همیشه میزبان یک بغل تمام عیار باشد. او هم دست هایش را باز کرد تا پرواز کند؛ اما نه به آغوش یارش...

سرش را به عقب خم کرد و از بالای پشت بام تا پایین ساختمان برای اولین و آخرین باز پرواز کرد. بیچاره کسی که شاهد بود و تا کمر خم شد تا دستش را بگیرد و نگذارد اما نتوانست...

 

(من مرض دارم نمیتونم چیزی بنویسم که پایان خوش داشته باشه...)

مخاطب هایی که از چند ماه پیش خواننده وبلاگ من هستن میدونن که تا چند بار گفتم اینو میزارم بعد کنکور، فلان کلاس بعد کنکور، بهمان دوره آموزشی بعد کنکور؛ حالا که دو قدم مونده به بعد کنکور ماشینمون خراب شده و قراره خرج زیادی بزاره سر دستمون. شنیدم که بابام داشت به داداشم میگفت باشگاه فوتبالشو کنسل کنه. این یعنی من دیگه حتی حرف اون کلاس ها و دوره ها رو نمی تونم بزنم اصلا...

الان این شانسه؟ حکمته؟ چیه دقیقا؟ هرسال تا تصمیم میگیرم یه کاری بکنم اینطوری گند زده میشه بهش....:)))))

از وقتی که کلاس سوم بودم و معلم به خاطر برگه امتحان املا دعوام کرد، چون دست های من همیشه خیلی عرق میکنن و برگه امتحانم از عرق دستم خیس شده بود، دستمال زیر دستم میزارم موقع نوشتن هرچیزی. از وقتی یادم میاد تعداد افراد خیلی کمی بودن که موقع راه رفتن یا بازی ها حاضر بودن دستمو بگیرن...

یه وقتایی هم به خاطر کم خونی دست هام اونقدر سرد میشن که چون دمای محیط از دستام گرم تره بازم باعث میشه عرق کنن. خیلی دنبال راه حلش گشتم اما متاسفانه درمان قطعی و صددرصدی نداره....:)))

دست هام خیلی مظلومن. کسی حاضر نیست بگیرتشون!!!!!

تو باید بدانی چه بر من گذشت

چه شب های تلخی به جانم گذشت

سرودیم نم نم من و آسمان

که طوفان و رعدی ز حالم گذشت

من و نام تو، یاد تو، فال تو، یکسره

نفس هم کشیدم ز یادم گذشت...

 

یه زمانی منم طبع شاعری داشتم. اصن نمیدونم وزن و قافیه هاش درسته یا نه. دو-سه سال پیش خیلی دوست داشتم اما کم کم ذوقم بهش کم شد. اینم الان توی دفتر عربیم پیدا کردم...

از عجایب امتحان هندسه امروز اینکه حواسم به قدرمطلق نبود و شعاع دایره رو منفی بدست آوردم....

از کجا معلوم شاید توی یه دنیای دیگه شعاع دایره منفی باشه :)))))

بچه که بودم توی محله ای که زندگی میکردیم بچه های هم سن و سال من اکثرا دوچرخه داشتن. خیلی دوست داشتم منم یکی داشته باشم. تا بتونم کنارشون رکاب بزنم و باهاش مسابقه بدم. شور و اشتیاق عجیبی براش داشتم. اما پدرم هیچوقت اجازه دوچرخه سواری بهم نداد. همیشه از این میترسید که یه بلایی سرم بیاد. بخورم زمین دست و پام بشکنه، یا با ماشین تصادف کنم. یادمه وقتیی ه از اصفهان می اومدیم روستا انقدر با دوچرخه دخترعموم بازی میکردم و زمین میخوردم که وقتی برمیگشتیم خونه پاهام کامل زخمی و کبود بودن. انگار فقط میخواستم عقده هامو خالی کنم. برام مهم نبود چند بار زمین میخورم یا چقدر درد میگیره.

خیلی وقت از اون موقع ها گذشته. تغریبا ده-یازده سالی میشه. داداشم دیگه داره دوره ابتدایی شو تموم میکنه و پارسال بابام براش دوچرخه خرید. ولی حسین برعکس من هیچ شوقی برای دوچرخه سواری نداره. سالی ماهی یبار اونم اگه مجبور بشه سوارش میشه که تا مغازه بره و برگرده. حسین فوتبال دوست داره. تا حالا چندتا توپ عوض کرده اما دوچرخه اش گوشه پارکینگ داره خاک میخوره. یوقتایی دوست دارم به بابام گلایه کنم که همون خطرایی که برای من بود برای حسینم هست، پس چرا برای اون گرفتی برای من نگرفتی ولی خب از همین الان جوابشو میدونم:

" چون تو دختری..."

و با همین یه جمله حتی الانم نمیتونم از دوچرخه داداشم استفاده کنم. فقط کافیه دو نفر تو روستا منو روی چرخ ببینن تا زهراخانم متین و معصومی که میشناسنش یهو براشون تبدیل به یه دختر هرجاییِ بی بند و بار و بی حیا بشه...

چند وقت پیش یه مصاحبه دیدم از یه خانم اهل ماداگاسکار که همسرشون ایرانی بود و این خانم هم از همسرش فارسی رو یاد گرفته بود چقدر هم شیرین زبون و دوست داشتنی بود بماند. مصاحبه گر انتهای صحبت هاشون ازش خواست ایرانی ها رو با یه کلمه توصیف کنه و ایشون هم گفت "شراب" و تفسیرش هم این بود که شما هیچوقت از بودن با ایرانی ها سیر نمیشی و دلت نمیاد ازشون دل بکنی؛ برای همین به شراب تشبیه کرد.

خلاصه که هر کدوممون یه خمره شراب متحرکیم. هم خودمون نخورده مستیم هم دیگرانو مست میکنیم...:)

(فقط امیدوارم منظورم همونطور که بود برداشت بشه و کسی برداشت اشتباه نکنه)

استاد عزیزی یبار یه حرف قشنگی زد؛ گفت:

«هیچ بچه ای خنگ نیست مگر اینکه شما از ماهی بخوایی از درخت بالا بره. اونوقت میشه خنگ کودن بی عرضه احمق»

اون ماهی کارش شنا کردنه. نباید بزاریش از درخت بالا بره که...:)

دلم یه متن خیلی خفن میخواد. از اینا که هم خودم بعد نوشتنش خر کیف بشم هم خواننده هام خوششون بیاد، زیرش پر کامنت بشه؛ اما متاسفانه مغزم کار نمیکنه (T_T)

نمیدونن باید چی بنویسم، درمورد چی بنویسم، چه سبکی بنویسم. بعد وسط فکر کردن به این موضوع کتاب هندسه بخش بردارها جلوم بازه اخه این چه وضعشه. بشینم گریه کنم هااااا.

چشم نواز شماره بیست و دو:

امروز جزوه های هندسه و ریاضی دبیرستان رو واسه پیدا کردن چندتا فرمول ورق زدم. از مرتب بودنشون خوشم اومد واقعا :))))

چشم نواز شماره بیست و یک:

یه دنیا با ترکیب رنگ آبی و سفید.

"بیشتر توضیح بدم خراب میشه P:"

من یه INFPام:

پشت سکوتم دارم سعی میکنم گریه نکنم یا احساسی که دارم رو قورت بدم...:)

 

انقدر که قرنی یبار مریض میشم و زیاد حالم بد نمیشه وقتی واقعا مریضم و دارم با عزاییل مذاکرات انجام میدم تا دست از خرخره ام برداره هیچکس باور نمیکنه. تازه تعجبم میکنن میگن تو که خوبی چته میگی بدم :)))))

فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند.

  • این آخرین فرصته مرد...عقب نشینی کن و راه رو برای ما باز کن تا خواهرت رو بهت برگردونم....

کاش میتوانست چنین کند اما حیف! حیف که موظف بود در حفاظت از کشور و مردمش...!!! خواهرش با آنکه او را نمیدید اما حضورش را فهمید. او خوب میدانست که اینجا میدان نبرد است، سرباز و غیر سرباز ندارد، زن و مرد ندارد، اینجا همه باید بجنگند برای وطن و مردمشان. پس فریاد زد:

  • برادر! اینجایی؟ صدای من رو میشنوی؟ میدونم که اینجایی، میدونم که من رو تماشا میکنی پس گوش کن. از کودکی دوست داشتم بتونم مثل تو شمشیر بزنم و از خانواده و کشورم محافظت کنم اما چون چشم ندارم نتونستم. همیشه فکر میکردم مبارز فقط کسیه که شمشیر و کمان بدست داره، اما جنگیدن با خودمون، بوسیله تصمیم هامون از جنگیدن با دشمن سخت تره. برادر با خودت بجنگد و خشمت رو کنترل کن. مبادا ارتش رو تسلیم کنی. امروز من هم یه سربازم که مثل هزاران سرباز دیگه برای کشورم کشته میشم پس غصه چیزی رو نخور و محکم و قوی بمون. من رو فراموش کن برادر! فراموشم کن...

فرمانده ارتش از شنیدن این صحبت های یک دختر بچه به خشم آمده بود. انتظار داشت تا این دخترک اشک بریزد، گریه و التماس کند برای نجات اما برعکس؛ این دختربچه فرمانده آن سپاه شد و چنان روحیه ای به آنها داد که از شمشیر تیزتر و زور بازویی قدرتمندتر بود. با خشم و غصب دستور داد حکم را اجرا کنند و آتشش بزنند. مشعل ها افروخته شد و آتش آن گل زیبا را در بر گرفت. گرمای سوزانش را روی صورت خود احساس میکرد. با تمام توان سعی در پنهانی درد خود داشت. لب هایش را گاز میگرفت تا از شدت درد و سوختگی فریاد نزند. آتش که به پاهایش رسید دیگر تاب نیاورد اما ناله و التماس هم نکرد. آخرین درخواست خود را از برادرش داشت:

  • برادر! من همیشه شنیده بود که در تیراندازی مهارت خاصی داری، اما هرگز با چشم های خود نتونستم ببینم. برای آخرین بار مهارت خودت رو نشونم بده...

برادرش منظور او را خوب فهمیده بود. میخواست به بیرحمانه ترین شکل به دردش پایان بدهد. چشم هایش را روی هم فشار داد:

  • تیر و کمان!...
  • ولی قربان؟!
  • گفتم تیر و کمان

پیکان را در چله گذاشت و زه را محکم تر از هربار کشید. قبل از آنکه اشک ها دیدش را کاملا تار کنند نشانه گرفت و پرتاب کرد. تیر او مستقیم به قلب خواهرش نشست. دخترک دیگر هیچ دردی را از شعله های آتش حس نمیکرد....!

پریشان بود، خوش در میانه میدان جنگ و از خانه خبر رسیده بود که خواهرش چند روزی است ناپدید شده. وظیفه اش جنگ با دشمن و دفاع از سرزمینش بود اما دل و هوشش پیش خواهر کوچکترش. نابینا بودن خواهرش نگرانی او را بیشتر میکرد. بی شک مسیر خود را گم کرده و نتوانسته به خانه بگردد اما چرا از کسی کمک نگرفته؟ چرا نبودنش چند روز شده؟ نکند اشتباهی راهش را به جنگل گم کرده باشد؟! نکند جلوی پایش ندیده و درون چاهی افتاده باشد؟ این فکرها خواب و خوراک و تمرکز برای اون نگذاشته بود. دست و راست و امینش چند بار خواست برود تا دخترک را پیدا کند اما هربار خودش مانع او شد. باور داشت که بودن مبارز قویی مثل او در میدان جنگ مفیدتر است. اکنون وظیفه آنان حفاظت از کشور و مردمشان بود.

نزدیک به غروب آفتاب پیکی از طرف ارتش دشمن با پرچم سفید وارد اردوگاهشان شد. پیغامی از طرف فرمانده خود داشت. فرمانده ارتش دشمن از او خواسته تا بالای تپه مجاور میدان نبرد برود تا هدیه ای را که برایش آماده کرده اند ببیند. در نامه ذکر شده بود که اگر تا فردا ظهر خودش و ارتشش را تسلیم نکند آن هدیه را در آتش خواهد سوزاند....

کلمات پیغام ترسش را بیشتر کرده بود. همراه با محافظش  و 5 نفر دیگر به محل مقرر رفت. از آنجا اردوگاه دشمن به وضوح پیدا بود. جلوی اردوگاه، سکویی از چوب ساخته بودند که یک ستون داشت. چهار سرباز هر چهار طرف آن به نگهبانی ایستاده بودند. شخصی را به ستون وسط با طناب هایی محکم بسته بودند. درست تر نگاه کرد؛ خواهرش بود....

عذاب بالاتر از این؟ نمیتوانست تمام ارتش و کشورش را فدا کند برای نجات خواهرش؛ نمی توانست دست روی دست بگذارد تا خواهرکش در آتش سوزانده شود. باید چه میکرد؟ خشم از چشم هایش زبانه میکشید. مثل ببری غضبناک دندان به دندان می سایید و غلاف شمشیر خود را در پنجه میفشرد. درنگ کردن جایز نبود. با سرعت به اردوگاه خود بازگشت، 30 نفر مرد مبارز انتخاب کرد تا بعد از تاریکی هوا برای نجاتش بروند. آماده شدند. تا پای سکو هم رسیدند؛ اما فرمانده دشمن ارتش دشمن، ارزش گوهری را که در دست داشت خوب می دانست. تا مبارزه را دید رو به سربازانش فریاد زد:

  • اگر این دختر رو از دست بدید حق ندارید زنده بمونید.

سربازان بیچاره از ترس جانشان هم شده جنگیدند و اجازه نداند برادر بیچاره در نجات خواهرش موفق باشد. دست از پا درازتر، با سر و صورت خون آلود و لباس های خاکی و پاره به جای خود بازگشتند. آفتاب طلوع کرد، صبح شد، با فاصله مقابل خواهرش ، روی اسب، به تماشا ایستاده بود. خورشید در آسمان می چرخید، اما آهسته تر از هر روز. انگار که میخواست بایستد؛ میخواست که هرگز به میانه آسمان نرسد؛ میخواست باعث ظهر نشود. اما موفق نبود. خورشید در مرگز افلاک قرار گرفت، ظهر شد. فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند.

  • این آخرین فرصته مرد...عقب نشینی کن و راه رو برای ما باز کن تا خواهرت رو بهت برگردونم....

ادامه داره...

نمیدونم این دیالوگ برای کدوم فیلمه اما زیادی قشنگه:

+اونها میگن چشم های من زیبا زیاد قشنگ نیستن...

- متاسفم که به اندازه کافی بهشون عشق داده نشده. ما چشم های اقیانوسی داریم، چشم های زمردی داریم....

+ پس قهوه ای چی؟

- قهوه ای به رنگ آخر پاییز، به رنگ شکلات و فندق، به رنگ کهربا و عقیق، به رنگ اولین جرعه قهوه گرم صبح؛ وقتی که نور خورشید بهش میتابه رو که نگو، به رنگ ویسکی و عسل، یه سر مستی دلنشین :)

+ ولی چشم های قهوه ای خیلی عادی نیست؟

- همونطور که باران عادیه،نور خورشید عادیه، لبخند عادیه، عشق و محبت عادیه. همه رنگ ها با هم جمع شدن تا چشم های تو بدرخشه؛ این زیبا نیست؟

 

سطح دید آدم ها نسبت به یک چیز خیلی میتونه متفاوت باشه. یک نویسنده میتونه همچین کلماتی در وصف عادی ترین چیز در دنیا، چشم های قهوه ای بگه، اونوقت من یبار به همکلاسیم که نور خورشید خورده بود توی چشم هاش گفتم چشم هات خیلی خوشگله گفت اره خیلی رنگ ع*نِ. 

هشتک خودزنی نکنیم:))))