پریشان بود، خوش در میانه میدان جنگ و از خانه خبر رسیده بود که خواهرش چند روزی است ناپدید شده. وظیفه اش جنگ با دشمن و دفاع از سرزمینش بود اما دل و هوشش پیش خواهر کوچکترش. نابینا بودن خواهرش نگرانی او را بیشتر میکرد. بی شک مسیر خود را گم کرده و نتوانسته به خانه بگردد اما چرا از کسی کمک نگرفته؟ چرا نبودنش چند روز شده؟ نکند اشتباهی راهش را به جنگل گم کرده باشد؟! نکند جلوی پایش ندیده و درون چاهی افتاده باشد؟ این فکرها خواب و خوراک و تمرکز برای اون نگذاشته بود. دست و راست و امینش چند بار خواست برود تا دخترک را پیدا کند اما هربار خودش مانع او شد. باور داشت که بودن مبارز قویی مثل او در میدان جنگ مفیدتر است. اکنون وظیفه آنان حفاظت از کشور و مردمشان بود.
نزدیک به غروب آفتاب پیکی از طرف ارتش دشمن با پرچم سفید وارد اردوگاهشان شد. پیغامی از طرف فرمانده خود داشت. فرمانده ارتش دشمن از او خواسته تا بالای تپه مجاور میدان نبرد برود تا هدیه ای را که برایش آماده کرده اند ببیند. در نامه ذکر شده بود که اگر تا فردا ظهر خودش و ارتشش را تسلیم نکند آن هدیه را در آتش خواهد سوزاند....
کلمات پیغام ترسش را بیشتر کرده بود. همراه با محافظش و 5 نفر دیگر به محل مقرر رفت. از آنجا اردوگاه دشمن به وضوح پیدا بود. جلوی اردوگاه، سکویی از چوب ساخته بودند که یک ستون داشت. چهار سرباز هر چهار طرف آن به نگهبانی ایستاده بودند. شخصی را به ستون وسط با طناب هایی محکم بسته بودند. درست تر نگاه کرد؛ خواهرش بود....
عذاب بالاتر از این؟ نمیتوانست تمام ارتش و کشورش را فدا کند برای نجات خواهرش؛ نمی توانست دست روی دست بگذارد تا خواهرکش در آتش سوزانده شود. باید چه میکرد؟ خشم از چشم هایش زبانه میکشید. مثل ببری غضبناک دندان به دندان می سایید و غلاف شمشیر خود را در پنجه میفشرد. درنگ کردن جایز نبود. با سرعت به اردوگاه خود بازگشت، 30 نفر مرد مبارز انتخاب کرد تا بعد از تاریکی هوا برای نجاتش بروند. آماده شدند. تا پای سکو هم رسیدند؛ اما فرمانده دشمن ارتش دشمن، ارزش گوهری را که در دست داشت خوب می دانست. تا مبارزه را دید رو به سربازانش فریاد زد:
- اگر این دختر رو از دست بدید حق ندارید زنده بمونید.
سربازان بیچاره از ترس جانشان هم شده جنگیدند و اجازه نداند برادر بیچاره در نجات خواهرش موفق باشد. دست از پا درازتر، با سر و صورت خون آلود و لباس های خاکی و پاره به جای خود بازگشتند. آفتاب طلوع کرد، صبح شد، با فاصله مقابل خواهرش ، روی اسب، به تماشا ایستاده بود. خورشید در آسمان می چرخید، اما آهسته تر از هر روز. انگار که میخواست بایستد؛ میخواست که هرگز به میانه آسمان نرسد؛ میخواست باعث ظهر نشود. اما موفق نبود. خورشید در مرگز افلاک قرار گرفت، ظهر شد. فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند.
- این آخرین فرصته مرد...عقب نشینی کن و راه رو برای ما باز کن تا خواهرت رو بهت برگردونم....
ادامه داره...