- ۰۴/۰۲/۲۶
- ۱ نظر
جنگ بود و کار پستچی ها پر رونق.
نامه بود که بین سربازها و خانواده های دلتنگ آنها رد و بدل میشد.
یک خانه اما معروف تر شده بود بین پستچی ها.
خانه دخترک شاعر شهر.
بهانه شعرهای او یک سال و هشت ماه و دو هفته بود که در جبهه بود.
هر شعر او که از در روزنامه ها چاپ میشد، یک روز زودتر توسط نامه ها به جبهه ها رسیده بود.
او هنوز هم برای چاپ آنها به دفتر روزنامه میرفت اما....!
اما صبح آنروز وقتی وارد شد قاب عکس بزرگی دید تکیه کرده بر دیوار.
قابی از یک رزمنده با چهره ای آشنا و یک ربان مشکی.....!
میگفتند کشته شده اما مزارش؟ چنین جایی وجود نداشت.
همه عکس های او را روی در و دیوار شهر دیده بودند
اما تابوت حامل جنازه اش را نه.
تنها یک نفر در شهر بود که باور نمیکرد مرده باشد.
یک نفر هنوز هم با استمرار نامه مینویسند، شعر میگوید و پست شان میکند.
یک نفر در این شهر هنوز در انتظار جواب نامه هایش است...
#گریه_قلم
وای خدا 🥲🥲🥲
قشنگ نوشتی
داشتم میخوندم سلسله پست هارو تا بالاخره فهمیدم چی به چیه :""""