- ۰۳/۱۲/۱۲
- ۴ نظر
چشم نواز شماره یازده:
پنجره اتاق من سمت غربِ. موقع غروب خورشید دیوارهای کل خونه سفیده، اتاق من نارنجی میشه...:)
چشم نواز شماره یازده:
پنجره اتاق من سمت غربِ. موقع غروب خورشید دیوارهای کل خونه سفیده، اتاق من نارنجی میشه...:)
دبیرستانی که بودم یه دختر سر و ساده توی کلاسمون که معمولا کسی تحویلش نمیگرفت. خیلی دوست داشت با بقیه بجوشه اما بهش محل نمیزاشتن. من دلم به حالش میسوخت و تا جایی که میشد رعایتش رو میکردم. باهاش حرف میزدم و گه گاهی هم با هم درس میخوندیم. تقریبا کل سه سال دبیرستان هم درحال جزوه گرفتن از من بود. تمام مدت سر کلاس خواب بود یا کلا یک هفته دو هفته غیبت میکرد. سال دوم که بودیم بعد از عید بحثمون شد؛ بهش میگفتم تو که یا خوابی همش یا غایب بیا ردیف عقب بشین من جلو بشینم لااقل یه چیزی یاد بگیرم، که خیلی خوشگل و تر تمیز با دست زد زیر کتابام و ریختشون زمین و راحت گفت انقدر زر زر نکن زهرا...
الان که گذشته. شاید یه خاطره احمقانه هم باشه؛ ولی متاسفانه حماقتی که من میکردم و رو میدادم به بعضیا رو داداشم داره انجام میده. هر روز میانگین سه تا تماس داره که باید مشقا و سوالا و کلا هرچی به مدرسه مربوط میشه رو بفرسته برای همکلاسی هاش. هرچیم من بهش میگم نکن مامانم میگه انقدر میگه حساسیت به خرج نده...
شاید من و داداشم هنوز بچه باشیم و اینا پیش پا افتاده باشه ولی خدایی قبول کنیم کم نبودن بزرگتر هایی که توی ماجراهای مشابه ضربه های خیلی بدتری خوردن!
باز هم نشد. امروز چند باری نوشتم و پاک کردم؛ چرا به دلم نمی نشینند؟ نوازدگان را دیده اید؟! وقتی قطعه سختی را مینوازند جگرشان حال می آید. من بدبخت اما این دو سه روز هیج چیز ننوشتم که باب دل بشود. بحث نبودن ایده نیست. ایده هست، فراوان هم هست. مشکل فقر من از کلمات هم نیست. حتی ساختن جمله هم مسئله ای نیست. مسئله انتهای کار است که چندین سطر نوشته ای و دست و عقل پوستشان کنده شده تا تمام شود، یک مرتبه این دل لعنتی میزند زیر میز و مثل کارگردانی که از فیلنمامه ناراضی است، برگه ها را پاره میکند، داد هم میزند و میگوید: "از اول..."
یک نفر هم نیست بگوید خوب مومن خدا چه مرگت شده دقیقا؟ بگو تا با هم راه حلی پیدا کنیم! صم بکم میشود و عین دختربچه ها دست هایش را دور هم قفل میکند، چشم میگرداند و قهر میکند. دل ما این روزها چه بلایی به سرش آمده، الله اعلم...
#گریه_قلم
امروز هیچی ننوشتم...:(
وقت نکردم بنویسم. ذهنم انقدر پر بود که نتونتسم روی نوشتن تمرکز کنم...
فردام روز خداست. انشالله فردا مینویسم!!!!
عاقبت شد آنچه نباید میشد. هرچه تلاش کردم مانع شوم تا نشود، نشد. جسمش را نگه داشتم اما روحش رفت. من از پس هر بنی بشری برآمدم به جز خودم. خود من چند روزی ست که در خاطره ها گم شده است. چند روزی ست که به خانه قدیمی برگشته. حیاط و ایوان انگار طلسمش کرده اند. میخ کوب میشود و خیره. هنوز هم نفهمیده ام به چه چیز نگاه میکند. اما هر چیز که هست خون را در رگ های من به جوش آورده. چند ثانیه که خیره میشود لبخند میزند. به گمانم مات و مبهوت یک لحظه تبسم شده است. خنده های کودکانه خود 5 سالمه مان را میبیند. آویزان شده از درخت شاه توت وسط باغچه خانه پدربزرگ. قد و قامتش به زور به شاخه های بلند میرسد اما چه اصراری دارد بر چیدن بزرگترین توت روی بلندترین شاخه. خوب به خاطر دارد که آن زمان جهان فقط یه فصل داشت و بس، همیشه بهار بود. هوا، سرشار از نفس های عمیق، چمن، سبز و پر طراوت. ولی حالا مدت زیادی است که از بهار تا به زمستان هوا دلگیر است. به گمانم برای همین این من 20 ساله دویده و دویده تا به این دخترک 5 ساله برسد. میخواهد درون چشم هایش دوباره شادابی فصل بهار را ببیند. اما چه عجیب! چشم های این دخترک مثل بهار با طراوت است، مثل تابستان گرم، رنگ قهوه ای آن یاد آور پاییز، و شفافی و زلالی اش قندیل های زمستان را می مانَد. چقدر دوست دارم به این دخترک بگویم چشم تو فصل نشاط آور پنجم شده است.....
(یه چالش دیگه. امیدوارم دوست داشته باشین!)
یه حسی بهم میگه تا چند سال دیگه خیلی از بچه ها دیگه نمیدونن خرید عید چیه...:)
بچه های معمولی دیگه تجربه نمیکنن، بچه های خاص هم کل سال دارن تجربه میکنن (گرفتین چی میگم انشاالله)
کوچیکتر که بودم خیلی دوست داشتم جمع دوستام رو برای تولدم دعوت کنم و دور هم باشیم ولی بابام هربار میگفت یوقت میبینی بین اون بچه ها یکی شون توانایی مالی نداره که مثل تو جشن بگیره میاد میبینه دلش میسوزه.
وقتی میرفتیم خرید اگر دختری از یه خانواده دیگه باهامون بود، حتی اگه از چیزی خوشمم می اومد نمیخریدمش تا نکنه دلش بسوزه.
لباسا و وسایل جدیدی که تازه میخریدم رو تا یه مدت استفاده نمیکردم تا اونایی که نمیتونن تهیه کنن با دیدنشون غصه نخورن.
اما دقیقا همون آدم ها جشن تولدهاشون رو گرفتن و جلوی من وقتی تو شرایط خوبی نبودم راحت خرید کردن و من هربار لباسای جدید تو تنشون و کفش های جدید پاشون دیدم...
خلاصه که ملاحظه کسی رو نکنید، تهش فقط دل خودتو میسوزه...:)
ای کاش خیلی رک و پوس کنده و بدون نگرانی از آینده کوفتی که اصلا معلوم نیست میاد یا نه بگم نمیخوام درس بخونم.
بگم که حالم از درس خوندن بهم میخوره
ولی حیف که نمیشه...
کوچیک که بودم قبل از اینکه ساخت خونمون تکمیل بشه یه دیواری داشت که موقع قایم باشک بهترین جا بود برای قایم شدن. الان همون نقطه شده اتاق من، مخفیگاه من...:)
چشم نواز شماره دَه:
صحنه ای که هیچوقت نمیتونم ببینمش و حسرتش به دلم میمونه قاشق زنی چهارشنبه سوریِ...:)