گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

۴۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

دو ماه پیش وقتی فرم وبلاگ رو پر کردم و شروع کردم به نوشتن فکر کردم بالاخره یه جایی رو پیدا کردم که متن های اصلیم «گریه قلم»ها و «چالش»ها خونده میشن و میتونم ایرادهای کارم رو پیدا کنم و رفعشون کنم. ولی از قرار معلوم این تلاشم مثل تلاش های قبلی بی نتیجه میمونه. با این روند بخواد ادامه پیدا کنه فکر کنم منم جزو کسایی میشم که رفتن...:)

بیرون نم نم داره بارون میاد. هوا به طرز وحشتناکی خوبه. اونوقت من نمیتونم پامو از خونه بزارم بیرون. این چه وضعشه کی منو جنبل و جادو کرده...........

ابرهای سفید پراکنده، بستر این آسمان آبی را فرش کرده اند، گویا فراششان باد بوده. این فراش همیشه مسافر، فقط به زینت دادن فلک اکتفا نکرده؛ فرش زمردین هم گسترده بر تن زمین. بنات نبات را بگر چه خودنمایی میکنند بر این بستر زمردفام. جویباری بلورین شکاف انداخته بر قلب این صحرا. روان شده به سمت سرو و صنوبرهای آن طرف مَرغزار. این سرو و صنوبرها سالیان سال است که پل زده اند از زمین به آسمان. شاید ثمره ای نداشته باشند اما سر هم خم نکرده اند در سرد و گرم این روزگار. هیچوقت ندیدم کمرشان بکشند. الحق که نماد قدرت اند اینها. تپه های بهم پیوسته مملو از سبزی و طراوت چمن را ببین. شاید به سان کوه های بلند، عظمت نداشته باشند اما رزق و روزی این بره ها و بزبزک ها از همین تپه های سرسبز است. میشنوی؟ بوی بهار می آید.

چه صفایی دارد اگر برای چند دقیقه کنار این جوی بنشینیم، در کتری های سیاه چوپان که قرص گرفتیم، چای دم کنیم و بی حرف پس و پیش فقط گوش دلمان را بسپاریم به سکوت دشت و نوای چلچله ها. اگر هستی که بسم الله، در تاخیر آفات است...:)

#گریه_قلم

 

یه زمانی یه رسم نانوشته ای وجود داشته به اسم «خوشه چینی». اینطوری بوده که بعد از برداشت محصولات کشاورزی و باغداری، که صاحب محصول به اندازه کافی سود زحمتش رو برده، یک عده ای باقی مونده محصولات برداشت شده رو برمیداشتن و استفاده میکردن.

خب الان فازم چی بود که اینو تعریف کردم؟! پارسال یه کشاورز گلایه میکرد که قبل از اینکه محصولش رو برداشت کنه، چندتا خانم رفتن سراغ زمینش و حجم زیادی از محصول رو چیدن، وقتی که کشاورز بیچاره اعتراض کرده که بابا این چه کاریه من خودم هنوز برداشت نکردم، با سنگ بهش حمله کردن...

 

یه مدت خبری از کابوس و خواب بد نبود. دو سه روزه باز دوباره شروع شده :/

الان تو فضای مجازی یه متنی خوندم خیلی باحال بود:

مثلا ببوسمت؛
و در دفتر بنویسم؛
" امروز جانم به لب رسید؛"...

نزار قبانی

سال یازدهمی که بودم کلاس ما اواخر اسفند که هیچ کس مدرسه نیومده بود مجبور شد بره مدرسه، چون یه امتحان مهم داشتیم و یه معلم بد عنق که با یه کوزه عسل هم قابل خوردن نبود. خلاصه که شانس ما سرزده عزیزان و بزرگواران بسیج و اداره آموزش پرورش از راه رسیدن که فیلم برداری جشن نیکوکاری یا همچین چیزی داشته باشن. ما رو هم با وعده اینکه نمرات منفی کل کلاس رو در طی کل سال پاک میکنن یک ساعت بیشتر نگه داشتن. سخنرانی حضرات که تموم شد، مدیر محترم مدرسه از بوفه خود مدرسه نفری 10 تومن بهمون داد که بندازیم تویی صندوق جمع آوری کمک های مالی. از کتابخونه هم چند تا کتاب رو با کاغذ کادو جلد کرده بود که هدایا و کمک های غیرمالی بود...

خلاصه که نیکوکاری و کمک به محرومین کیلو چنده فیلمو بگیر عموجون :)

ناگفته نمونه که هر کدوممون هم یه شیرینی نارگیلی نصیبمون شد....

چشم نواز شماره دوازده:

آقا ما که ندیدیم ولی خونه درختی داشتن هم قشنگه ها...:)

کافر بی دین و ایمان! به کدام کیش و مذهب هستی که در آن دزدی حلال است و بی کفاره؟ مهمان ناخوانده دل بی صاحب شده ما میشوی، عیش و نوش به راه می اندازی و خوشی هایت که تمام شد سفره دل را هم بر میداری رو با خود میبری؟!!

با خود تو هستم عشق! تویی که بی دعوت دل ساکن دل شدی و این دل بود که بی صاحب و سرگشته و میل شد. ای عشق این تو بودی که از خون جگر طالب مِی شدی، این دل بود که بی منت ساغر شد و ساقی هم خود دل شد...

خوردی و بردی و یک نیم نگاهم به پشت سر نکردی، حلالت! ما که سراسر حیات را باختیم اما، باختن این دل همتای بردن بود :)

 

(از ساعت خوابم گذشته زیاد توجه نکنید...)

#گریه_قلم

11 سالم که بود تصمیم گرفتیم بریم مسافرت. همدان و بانه جزو مقصدهامون بود. به همدان که رسیدیم یه خرید مختصر واجبات انجام دادیم و بابام گازشو گرفت سمت بانه. هرچی من گفتم پدر من اول همدان رو خوب بگردیم بعد میریم بانه. پاشو کرد توی یه کفش که نه اول میریم بانه خریدهای اصلی رو گرفتیم برمیگردیم. تو مسیر برگشت ماشین مون خراب شد، دست از پا درازتر برگشتیم اصفهان، همدان هم به چشم ندیدیم. 

16 ساله که بودم رفتیم تهران سر بزنیم به خانواده. از قضا من یکی دو ماه قبلش یه تحقیق درباره شهید صدیقه رودباری تو مدرسه ارائه داده بودم و میدونستم که مزار ایشون تهرانه. گفتم که اگه میشه یه برنامه بچینن من بتونم مزار ایشونو ببینم. تهش همه بهم گفتن میخوایی قبرستون ببینی که چی بشه؟!

سال بعدش باز رفتیم تهران خونه عموم بودیم، گفتم بابا من کنجکاوم کاخ گلستان رو ببینم. یه برنامه بچین بتونیم بریم. زن عموی محترمم برگشت گفت اونجا که هیچی نداره موزه ست فقط. حوصله تون سر میره. شامم بمونید خونه خودمون...

اینا رو گفتم که تهش بگم اگه یه زمانی شروع کردم با دوستام سفر مجردی رفتن خانواده بهم خرده نگیره یوقت...:)

یه هفته پیش به بابام گفتم یه برنامه بچینیم تابستون بریم شیراز. میگه مگه قبلا نرفتیم! 

بله پدر عزیزم رفتیم. 15 سال پیش رفتیم. من 4 ساله بودم (-_-)