گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

۳۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

باز هم نشد. امروز چند باری نوشتم و پاک کردم؛ چرا به دلم نمی نشینند؟ نوازدگان را دیده اید؟! وقتی قطعه سختی را مینوازند جگرشان حال می آید. من بدبخت اما این دو سه روز هیج چیز ننوشتم که باب دل بشود. بحث نبودن ایده نیست. ایده هست، فراوان هم هست. مشکل فقر من از کلمات هم نیست. حتی ساختن جمله هم مسئله ای نیست. مسئله انتهای کار است که چندین سطر نوشته ای و دست و عقل پوستشان کنده شده تا تمام شود، یک مرتبه این دل لعنتی میزند زیر میز و مثل کارگردانی که از فیلنمامه ناراضی است، برگه ها را پاره میکند، داد هم میزند و میگوید: "از اول..." 

یک نفر هم نیست بگوید خوب مومن خدا چه مرگت شده دقیقا؟ بگو تا با هم راه حلی پیدا کنیم! صم بکم میشود و عین دختربچه ها دست هایش را دور هم قفل میکند، چشم میگرداند و قهر میکند. دل ما این روزها چه بلایی به سرش آمده، الله اعلم...

#گریه_قلم

امروز هیچی ننوشتم...:( 

وقت نکردم بنویسم. ذهنم انقدر پر بود که نتونتسم روی نوشتن تمرکز کنم...

فردام روز خداست. انشالله فردا مینویسم!!!!

عاقبت شد آنچه نباید میشد. هرچه تلاش کردم مانع شوم تا نشود، نشد. جسمش را نگه داشتم اما روحش رفت. من از پس هر بنی بشری برآمدم به جز خودم. خود من چند روزی ست که در خاطره ها گم شده است. چند روزی ست که به خانه قدیمی برگشته. حیاط و ایوان انگار طلسمش کرده اند. میخ کوب میشود و خیره. هنوز هم نفهمیده ام به چه چیز نگاه میکند. اما هر چیز که هست خون را در رگ های من به جوش آورده. چند ثانیه که خیره میشود لبخند میزند. به گمانم مات و مبهوت یک لحظه تبسم شده است. خنده های کودکانه خود 5 سالمه مان را میبیند. آویزان شده از درخت شاه توت وسط باغچه خانه پدربزرگ. قد و قامتش به زور به شاخه های بلند میرسد اما چه اصراری دارد بر چیدن بزرگترین توت روی بلندترین شاخه. خوب به خاطر دارد که آن زمان جهان فقط یه فصل داشت و بس، همیشه بهار بود. هوا، سرشار از نفس های عمیق، چمن، سبز و پر طراوت. ولی حالا مدت زیادی است که از بهار تا به زمستان هوا دلگیر است. به گمانم برای همین این من 20 ساله دویده و دویده تا به این دخترک 5 ساله برسد. میخواهد درون چشم هایش دوباره شادابی فصل بهار را ببیند. اما چه عجیب! چشم های این دخترک مثل بهار با طراوت است، مثل تابستان گرم، رنگ قهوه ای آن یاد آور پاییز، و شفافی و زلالی اش قندیل های زمستان را می مانَد. چقدر دوست دارم به این دخترک بگویم چشم تو فصل نشاط آور پنجم شده است.....

(یه چالش دیگه. امیدوارم دوست داشته باشین!)

یه حسی بهم میگه تا چند سال دیگه خیلی از بچه ها دیگه نمیدونن خرید عید چیه...:)

بچه های معمولی دیگه تجربه نمیکنن، بچه های خاص هم کل سال دارن تجربه میکنن (گرفتین چی میگم انشاالله)

کوچیکتر که بودم خیلی دوست داشتم جمع دوستام رو برای تولدم دعوت کنم و دور هم باشیم ولی بابام هربار میگفت یوقت میبینی بین اون بچه ها یکی شون توانایی مالی نداره که مثل تو جشن بگیره میاد میبینه دلش میسوزه. 

وقتی میرفتیم خرید اگر دختری از یه خانواده دیگه باهامون بود، حتی اگه از چیزی خوشمم می اومد نمیخریدمش تا نکنه دلش بسوزه.

لباسا و وسایل جدیدی که تازه میخریدم رو تا یه مدت استفاده نمیکردم تا اونایی که نمیتونن تهیه کنن با دیدنشون غصه نخورن.

اما دقیقا همون آدم ها جشن تولدهاشون رو گرفتن و جلوی من وقتی تو شرایط خوبی نبودم راحت خرید کردن و من هربار لباسای جدید تو تنشون و کفش های جدید پاشون دیدم...

خلاصه که ملاحظه کسی رو نکنید، تهش فقط دل خودتو میسوزه...:)

 

ای کاش خیلی رک و پوس کنده و بدون نگرانی از آینده کوفتی که اصلا معلوم نیست میاد یا نه بگم نمیخوام درس بخونم.

بگم که حالم از درس خوندن بهم میخوره

ولی حیف که نمیشه...

کوچیک که بودم قبل از اینکه ساخت خونمون تکمیل بشه یه دیواری داشت که موقع قایم باشک بهترین جا بود برای قایم شدن. الان همون نقطه شده اتاق من، مخفیگاه  من...:)

چشم نواز شماره دَه:

صحنه ای که هیچوقت نمیتونم ببینمش و حسرتش به دلم میمونه قاشق زنی چهارشنبه سوریِ...:)

اگر این پنجره در سینه دیوار نبود، و نمیتوانستم جریان زندگی را با حرکت مردم ببینم و گوشه ای از جریان هرکدام را چهل تیکه وار کنار هم قطار کنم و کوک شان بزنم بهم تا شاید چند خطی متن بنویسم، و کنارم قلم و کاغذ و خودکار نبود، تا سوزن و نخ این کوک ها باشند، ثبت بشوند و خوانده بشوند، چه بلاهای عجیبی به سرم می آمد...

فکرش را بکن، فقط میدیدم و می شنیدمشان و بی تفاوت از کنارشان رد میشدم. آنوقت در این هیاهویی که چشم ها کور است و گوش ها کر و کسی نیست تا کاسه لبریز شده صبرم را ببیند من باید چه میکردم؟ فکر کن سوزن برای دوختن بود اما نخ نبود، یا مثلا قلم برای نوشتن بود اما کاغذ نبود، فرض کن داخل زندانی و سیگار نبود....

 

(یه نمونه دیگه از چالشی که قبلا نوشتم. استفاده از مصرع های دو بیت شعر توی یه نوشته...)

(نظر خواننده برام خیلی مهمه. با نگاه ریزبینتون به پیشرفتم کمک کنین!)

دو روز خونه نبودم و وقتی برگشتم وبلاگ خطا میداد. آمار بازدیدها رو نداشتم و کلا اوضاع بهم ریخته بود. نمیدونستمم چیکار باید بکنم یا چطوری درستش کنم. ولی خب خداروشکر مشکل حل شد. الان چندتا وبلاگ رو دیدم که اونام همین مشکل رو داشتن. امیدوارم اتفاق بدتری نیفته و وبلاگ رو از دست ندم...