گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

نخست
دیر زمانی در اون نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیز به هیات او درآمده بود
انگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریزی نیست....

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

آرامش است عاقبت اضطراب ها

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۳۸ ق.ظ

 یه نوشته قدیمی پیدا کردم. مال 16 آبان 1401:

« در این دنیای بزرگ که قفسی بدون میله را مانند است، روح انسان همواره در تشویش و نگرانی بوده که کیست؟ چیست؟ از کجا آمده؟ و هرچه یک روح کاملتر و بلندتر میشود این اضطراب ها نیز افزایش میابد. چرا که این روح درمیباد که بخشی از هستی خویش را در مبدا خویشتن جا گذاشته.

 اصل وجود ما را روح است که با سرعتی شگفت در پی تکامل میدود و این روح خوب می داند که آمده ام تا کامل شوم. اما مصیبت این است که هرچه بیشتر بدانی و هرچه بزرگتر باشی بار غم و اندوه افزون تری را متحمل هستی. چرا همواره عمق و تعالی روح با اندوه و حمق و پستی و ابتذال با شادی توام است؟! با مفهوم ترین آثار هنری، زیباترین موسیقی ها و ... غمی نهان را آشکارا در دل خود دارند و برعکس اینها ها هر هنری را مبتذل و موسیقی را سبک بیابی شادی آور است. مگر نه اینکه اندوه، تجلی روح است که چون برتر و آگاه تر است تنگی جهان را بیشتر احساس کرده؟ پس چرا مستی و بیخودی و ابتذال را دوست می دارد؟ شاید چون این مستی و ابتذال روح را ز خود بی خود کرده و مدتی آن اصل گمگشته که او را در اضطراب نهاده، فراموش میکند.

اما سوال اینجاست که آن اصل چیست؟ کجاست؟ چگونه میتوان به آن رسید؟ آن چیست که اینگونه روح را دچار نگرانی و او را مضطرب ساخته؟ و چرا روح های بلندی که آن اصل را درک کرده اند، اندوه، سکوت، پاییز و غروب را دوست می دارند؟؟؟ شاید چون در این لحظه هاست که خود را به مرز پایان این عالم، این جهان و این بودن نزدیک تر میبینند.

به گمانم آنها، همان روح های بلند، دریافته اند که آن اصل وجودی که روح مادام در پی اش بوده و به سبب آن مضطرب با پایان آغاز میبابد و آرامشش در گرو این پایان و آن آغاز است؛ و آن بخش هستی روح که در مبدا جا مانده با بازگشت به همان مبدا است که به روح باز میگردد. فکر میکنم صائب هم جزو آن روح های بلند است:

بیداری حیات شود منتهی به مرگ                 آرامش است عاقبت اضطراب ها....»

 

واسه یه بچه 17 ساله زیادی سنگینه :))))

#گریه_قلم

  • زهرا :)

#گریه_قلم

نظرات (۳)

بله هنوزم سنگینه...

هفده سالگی اوجه یه وقتایی برای بعضیا

من هیچ وقت اون آدم هفده سالگیم نشدم

قشنگ بود و کلی چیز یادم داد

ممنون بابت پست خوب و روح بخش

پاسخ:
واسه من اون اوجی که میگید 15 سالگی بود. 
نوش نگاهتون:) 
  • اِلیو | Eliwe ‌‌‌‌‌‌
  • عالی بود

    پاسخ:
    خوشحالم خوشتون اومده:) 

    باید بذارمش یه گوشه و وقتی ذهنم آروم بود با تمرکز بخونم تا بهتر درکش کنم

    پاسخ:
    نوش نگاهتون:)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی