- ۰۴/۰۲/۲۸
- ۴ نظر
قدرت تخیل نداری نخون :)))))
دست هایش در جیب سر به زیر انداخته بود و در خیابان های سرد و خاکستری شهر بی هدف قدم میزد. مقصدش کجا بود؟ خودش هم نمیدانست! به خودش که آمد دیگر از دیوارهای بلند شهر، آسمان تیره و سر و صدا خبری نبود. آسمان آبی بود و زمین سبز. اطراف را نگاه میکرد. و جذب زیبایی محیط شده بود. ناگهان از بین سبزه ها، چیزی بلند شد و ایستاد. از جنس همان محیط بود. چهره انسانی اش شبیه یک دختر نوجوان بود. حریری که به تن داشت ترکیب زمرد بود و قندیل. موهایش به سبزی همان چمن ها بود و به لطافت ابریشم. دخترک بین چمن ها می دوید و بازی میکرد. او را که دید شکه شد اما بعد با کنجکاوی جلو رفت و مقابلش ایستاد. سرش را پرسشگرانه به راست و چپ حرکت داد و سپس رو انگشت های پایش ایستاد تا قدش بلندتر شود. با انگشت های ظریفش گل بابونه ای را در دست داشت بالای گوش او، لابلای موهایش گذاشت و با خنده به دویدنش ادامه داد. چند قدمی که دوید به سمت او بازگشت و با دست علامت تا همراهش بدود. بالاخره دست هایش را جیب بیرون آورد و برای لحظه ای فارغ شدن از این دنیا به دنبال موجودی که حتی نمی دانست چیست می دوید. بازی می کردند و می خندیدند. ما بین خنده هایشان دید که موهای دختر رفته رفته رنگ از دست می دهند. انگار که چند تار سفید هم بین آنها دیده میشد. قدری گذشت و حجم موهای سفید دختر بیشتر میشد. قدم هایش سست تر میشد، صورتش رنگ پریده تر و چند خط چین و چروک هم کنار چشم هایش و روی پیشانی نمایان شده بود. این تغییرات را که دید سرجایش ایستاد و با تعجب به دختر نگاه میکرد. دختر چند قدمی جلوتر بود؛ برگشت تا علت ایستادن دوستش را بداند. هنوز هم لبخند روی لب داشت؛ اما پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت، روی زانو افتاد. با نگرانی به سمتش دوید و جلوی دختر زانو زد. گیج بود و مبهوت. نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است. دختر نگاهش کرد و لبخند زد. خواست بلند شود اما دوباره روی زمین افتاد. دست های هم را گرفته بودند. دختر دست های او را با دست های خودش بالا آورد و روی چشم هایش گذاشت.
چند لحظه بعد وقتی دستهایش را برداشت و چشم هایش را باز کرد خبری از دختر نبود اما او با دشتی پر از قاصدک ها روبرو شد. یک قاصدک را از روی زمین چید و روبروی صورتش گرفت. دم گرفت و با بازدمش قاصدک های کوچکتر را به رقص در آسمان درآورد. صحنه زیبایی بود. بلند شد و در دشت قدم میزد و با نگاه قاصدک ها را دنبال می کرد تا کنار برکه رسید. عکس خودش را درون آب دید. لباسش ترکیب زمرد و قندیل بود و موهایش، سبز...... :) :) :) :)
(زندگی همین است؛ همینقدر زیبا، همینقدر کوتاه...)