گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#گریه_قلم» ثبت شده است

هر آن طور که میخواهند کم محل ات میکنند، دل نگرانی هایت برایشان را حتی به کف کفش هایشان هم نمی گیرند، ساعت ها و روزها پیغام پشت پیغام میفرستی و آن ها در بی توجه ترین حالت ممکن در جهان بی خبری از خودشان رهایت میکنند، دقیقا اینکارها را از زمانی آغاز میکنند که مطمئن میشوند تو همیشه هستی. مطمئن اند که دل و ذهن گیر کرده و حتی اگر خودت هم بخواهی نمیتوانی گورت را از این معرکه گم کنی...

اما فقط کافی است در احوال پرسی و تعارفات معمول یک کلمه جا بیندازی، 2 دقیقه دیرتر جواب شان را بدهی. از کلمات ساده تری استفاده کنی؛ میدانی چه میشود؟ 

« چرا انقدر سرد شدی؟ تو اون آدم همیشه نیستی! برا چی با من اینطوری رفتار میکنی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟» 


#گریه_قلم

در حرج و مرج این دنیای شلوغ، ما بین هر چیزی که به قول مردم این زمانه "مد" و "ترند" میشود، نمیشود یک نفر یپدا شود تا دوباره نامه نوشتن را روی کار بیاورد؟ حسی در اعماق قلبم این روزها میخواهد بخشی از وقت هفته هایم را به رفتن به دفتر پست اختصاص بدهم، نه فقط برای تحویل گرفتن بسته سفارشی یا پیگیری ارسال گواهینامه و کارت ملی...
دلم میخواهد برای تحویل دادن یک نامه با تمبر آبی وارد اداره پست بشوم و یا منتظر باشم تا مسئول صندوق نامه های تازه رسیده ای را که به نام من است تحویل دهد. دلم یک صندوق پست نیمکره ای نارنجی رنگ جلوی درب خانه مان میخواهد. از همان هایی که وقتی صدای زنگ پستچی دوچرخه سوار شنیده میشود، بدو بدو از خانه بیرون میپری و درب آهنی کوچکش را باز میکنی و بعد هم با یک بغل از نامه های مختلف و روزنامه چاپ صبح و مجلات نشریات خاص به خانه باز میگردی...
بیایید وسط ترند شدن این همه چیزهای عجیب و غریب، نامه نوشتن را ترند کنیم...:)

دلم داد زدن میخواهد. از آنها که بعدش گلویت درد میگیرد. از آنها که انقدر طولانی میشود که از یک جایی به بعد دیگر صدا ندارند. در خانه نمیشود فریاد زد. چون پشت بند فریاد، تو دهنی محکمی میخوری و انگ دیوانه بودن. بیرون هم نمیشود رفت. اجازه نداری. آخر بیرون دیوارهای خانه پر از گرگ است. نه که تو حضرت یوسف هستی، خدایی نکرده پیراهن خونینت را باز میگرداند. خب به جهنم. حداقل اگر این دو پای قلم شده بیرون از این خانه بگذارم و پیراهن خونینم برگردد بهتر است تا خودم دیوانه شوم و با دست های خودم این پیراهن سفید را خونین کنم. دیوانگی است دیگر؛ دلیل و منطق نمیشناسد. یک دفعه دیدی این دیوانگی و این عقده ها و این فریاد های نزده، تیغ برنده شد روی رگ های نازکِ پوست نازک ترم.  

بلدم چطور انجامش بدهم. افقی اگر ببری خون آرام آرام از بدن خارج میشود. درد و رنج زیادی دارد و احتمال به هدر رفتن  تلاش سفر از این دنیا هم خیلیییییی بالاست. باید خراش را عمودی رو مچ بیاندازی. خون با سرعت بیشتری میرود، درد کمتری میکشی، سریع تر هم تمام خواهد شد. آنوقت به جای تمام فریادهایی که خودت نتوانستی بزنی مادرت فریاد خواهد زد و خودشان تو را روی دست از این خانه بیرون خواهند برد.....

با اینکه همیشه و همیشه اشک هایش را از خانواده پنهان کرده بود و به زور آن ها را پشت سد پلک ها نگه داشته بود تا خودش را به اتاق برساند، درب را پشت سرش ببند و به بهانه لباس عوض کردن قفلش کند، در فاصله کم بین دیوار و کمد و بخاری که انگار دقیقا به اندازه خودش ساخته شده بود بچپد، زانو به بغل بگیرد و بالاخره سیل جاری شده از اشک هایش را روانه جوش های نوجوانی صورتش کند، باز هم با همه وجودش دوست داشت یک نفر در همان لحظه اتفاقی درب اتاق را باز کند و داخل بیاید(حتی با اینکه میدانست درب را قفل کرده)؛ با دیدن دانه دانه اشک های روی گونه اش او را بغل بگیرد و نوازش کند تا این سیل بند بیاید. اما هیچوقت اینطور نشد.

همیشه وقتی که حال و حوصله درس خواندن را نداشت و به فیلم هایش پناه میبرد ناغافل پدر یا مادر داخل میشدند و مچش را میگرفتند، حسابی غر میشنید و تهدید میشد، اما یکبار هم نشد وقتی که دلش گرفته و گریه میکند کسی حتی از نزدیکی اتاقش هم رد شود. یکبار هم که صدای حق هقهق هایش از دستش در رفت و بلند بلند گریه کرد مادرش با کوبیدن مشت به درب اتاق خواست تا ساکت شود، چون ممکن است کسی صدای گریه های دختر نوجوان این خانه را بشنود و خب این خیلی زشت است! میدانید؟ خیلی زشت است...

گه گاهی به چشم هایش لعنت میفرستاد که چرا بلافاصله بعد از خشک شدن اشک ها به حالت عادی بر میگردند. کاش حداقل برای 5 دقیقه بیشتر قرمز، متورم و خیس می ماندند تا لااقل بعد از گریه کسی سراغ حال دلش را بگیرد اما انگار حتی چشم های خودش هم میل به باریدن در تنهایی و سوزاندن قبلش داشتند.....حیف که هیچوقت نشد. این قانون ناعادلانه مزخرف از 9 ساله اش در زندگی تصویب شد و از قرار معلوم تا آخر عمرش انگار همراهش خواهد بود......:) 

عرفان طهماسبی خواند: " به من جای ستاره، ماه دادی"

ستاره، نور دارد، گرما دارد و در مرکز یک منظومه قرارر میگیرد و سیاهر هایی به گِردَش میگردند.

ماه، سیاه است. نوری از خود ندارد. هرچه هست خاک است و سنگ. یکی از همان سیاره هایی است که به دور یک ستاره طواف میکنند

ولی چرا همیشه از ستاره های با ارزش تر بوده؟!!

ساده است! ماه به زمین نزدیک است، ماه در کنار ماست. ستاره ها کیلومترها دورترند. همه شان از ماه بزرگتر و درخشان تر هستند اما کوچک دیده میشوند؛ چون دورند، چون برای زمین نیستند. ماه است که اینجاست!

ماه است که بی توقف دور زمین میچرخد. ماه است که ماه زمین است. مهم نیست اگر آسمان شب را روشنِ روشن، به روشنی روز، نکند. مهم نیست که او مثل خورشید از جنس نور نیست و سنگ است.

خب زمین هم سنگی ست. آن ها مثل همدیگرند. او ماهِ زمین است و این زمینِ ماه، بهم تعلق دارند...!

(بالاخره بعد مدت ها تونستم بنویسم...:»)

قدرت تخیل نداری نخون :)))))

دست هایش در جیب سر به زیر انداخته بود و در خیابان های سرد و خاکستری شهر بی هدف قدم میزد. مقصدش کجا بود؟ خودش هم نمیدانست! به خودش که آمد دیگر از دیوارهای بلند شهر، آسمان تیره و سر و صدا خبری نبود. آسمان آبی بود و زمین سبز. اطراف را نگاه میکرد. و جذب زیبایی محیط شده بود. ناگهان از بین سبزه ها، چیزی بلند شد و ایستاد. از جنس همان محیط بود. چهره انسانی اش شبیه یک دختر نوجوان بود. حریری که به تن داشت ترکیب زمرد بود و قندیل. موهایش به سبزی همان چمن ها بود و به لطافت ابریشم. دخترک بین چمن ها می دوید و بازی میکرد. او را که دید شکه شد اما بعد با کنجکاوی جلو رفت و مقابلش ایستاد. سرش را پرسش‏گرانه به راست و چپ حرکت داد و سپس رو انگشت های پایش ایستاد تا قدش بلندتر شود. با انگشت های ظریفش گل بابونه ای را در دست داشت بالای گوش او، لابلای موهایش گذاشت و با خنده به دویدنش ادامه داد. چند قدمی که دوید به سمت او بازگشت و با دست علامت داد تا همراهش بدود. بالاخره دست هایش را جیب بیرون آورد و برای لحظه ای فارغ شدن از این دنیا به دنبال موجودی که حتی نمی دانست چیست می دوید. بازی می کردند و می خندیدند. ما بین خنده هایشان دید که موهای دختر رفته رفته رنگ از دست می دهند. انگار که چند تار سفید هم بین آنها دیده میشد. قدری گذشت و حجم موهای سفید دختر بیشتر میشد. قدم هایش سست تر میشد، صورتش رنگ پریده تر و چند خط چین و چروک هم کنار چشم هایش و روی پیشانی نمایان شده بود. این تغییرات را که دید سرجایش ایستاد و با تعجب به دختر نگاه میکرد. دختر چند قدمی جلوتر بود؛ برگشت تا علت ایستادن دوستش را بداند. هنوز هم لبخند روی لب داشت؛ اما پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت، روی زانو افتاد. با نگرانی به سمتش دوید و جلوی دختر زانو زد. گیج بود و مبهوت. نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است. دختر نگاهش کرد و لبخند زد. خواست بلند شود اما دوباره روی زمین افتاد. دست های هم را گرفته بودند. دختر دست های او را با دست های خودش بالا آورد و روی چشم هایش گذاشت.

چند لحظه بعد وقتی دستهایش را برداشت و چشم هایش را باز کرد خبری از دختر نبود اما او با دشتی پر از قاصدک ها روبرو شد. یک قاصدک را از روی زمین چید و روبروی صورتش گرفت. دم گرفت و با بازدمش قاصدک های کوچکتر را به رقص در آسمان درآورد. صحنه زیبایی بود. بلند شد و در دشت قدم میزد و با نگاه قاصدک ها را دنبال می کرد تا کنار برکه رسید. عکس خودش را درون آب دید. لباسش ترکیب زمرد و قندیل بود و موهایش، سبز...... :) :) :) :)

(زندگی همین است؛ همینقدر زیبا، همینقدر کوتاه...)

جنگ بود و کار پستچی ها پر رونق.

نامه بود که بین سربازها و خانواده های دلتنگ آنها رد و بدل میشد.

یک خانه اما معروف تر شده بود بین پستچی ها.

خانه دخترک شاعر شهر.

بهانه شعرهای او یک سال و هشت ماه و دو هفته بود که در جبهه بود.

هر شعر او که از در روزنامه ها چاپ میشد، یک روز زودتر توسط نامه ها به جبهه ها رسیده بود.

او هنوز هم برای چاپ آنها به دفتر روزنامه میرفت اما....!

اما صبح آنروز وقتی وارد شد قاب عکس بزرگی دید تکیه کرده بر دیوار.

قابی از یک رزمنده با چهره ای آشنا و یک ربان مشکی.....!

میگفتند کشته شده اما مزارش؟ چنین جایی وجود نداشت.

همه عکس های او را روی در و دیوار شهر دیده بودند

اما تابوت حامل جنازه اش را نه.

تنها یک نفر در شهر بود که باور نمیکرد مرده باشد.

یک نفر هنوز هم با استمرار نامه مینویسند، شعر میگوید و پست شان میکند.

یک نفر در این شهر هنوز در انتظار جواب نامه هایش است...

#گریه_قلم

اشک هایشان بر گونه ها غلتان شد.

یکی سر به زیر انداخت یکی رو سوی آسمان کرد.

اما هدف هر دو پنهان کردن اشک ها

و فرو خوردن بغض ها بود.

تفنگش روی شانه جابجا شد.

بوسه ای روی پیشانی یادگار ماند.

دخترکش جلوی پایش زانو زد

و بندهای پوتین هایش را محکم تر بست

وداع شکل گرفت.

گروهان سربازها حرکت کرد.

به همرزمانش پیوست

و چشم های آن دختر تا آنجا که سو داشت،

رفتنش را دنبال کرد....

#گریه_قلم

(ادامه داره....)

بخار قهوه داغی فضا را گرم‏تر میکرد.

شرم و خجالت بین چشم ها از بین رفته بود.

یکی به صندلی تکیه داده بود.

گردنش را کمی خم کرده بود و روبرو را می‏نگریست.

یکی دیگر آرنج خود را روی میز گذاشته بود و دست مشت کرده را زیر چانه.

با دست دیگر برگه کاغذ را بالا گرفته بود و شعر میخواند.

ناگاه، صدای پیانو و ویلون ها قطع شد.

صدای پسرکان روزنامچی در شهر پیچید:

جنگ، جنگ! دولت شروع جنگ را اعلام کرد....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)

نویسنده نامه هنوز هم سر جایش نشسته بود.

به گذشته ای فکر میکرد. به اولین روزها. به دفتر روزنامه؛

به اولین باری که قدم در آن نهاد تا اشعارش را چاپ کند.

جوان چاپچی را دید. نگاهی به نگاهی گره خورد.

سری از شرم به زیر افتاد. دست لرزانی بالا آمد و کاغذها را روی میز گذاشت.

قدم هایی که به ناچار از آنچا بیرون آمدند.

قلبی که لابه‏ لای همان کاغذها جا ماند. و امان از فردای آن روز؛

فردایی که چشمه طبع شعرش بیشتر از هر وقتی میجوشید

و بهانه ای برای دوباره رفتن به دفتر روزنامه.....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)