گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#گریه_قلم» ثبت شده است

قدرت تخیل نداری نخون :)))))

دست هایش در جیب سر به زیر انداخته بود و در خیابان های سرد و خاکستری شهر بی هدف قدم میزد. مقصدش کجا بود؟ خودش هم نمیدانست! به خودش که آمد دیگر از دیوارهای بلند شهر، آسمان تیره و سر و صدا خبری نبود. آسمان آبی بود و زمین سبز. اطراف را نگاه میکرد. و جذب زیبایی محیط شده بود. ناگهان از بین سبزه ها، چیزی بلند شد و ایستاد. از جنس همان محیط بود. چهره انسانی اش شبیه یک دختر نوجوان بود. حریری که به تن داشت ترکیب زمرد بود و قندیل. موهایش به سبزی همان چمن ها بود و به لطافت ابریشم. دخترک بین چمن ها می دوید و بازی میکرد. او را که دید شکه شد اما بعد با کنجکاوی جلو رفت و مقابلش ایستاد. سرش را پرسش‏گرانه به راست و چپ حرکت داد و سپس رو انگشت های پایش ایستاد تا قدش بلندتر شود. با انگشت های ظریفش گل بابونه ای را در دست داشت بالای گوش او، لابلای موهایش گذاشت و با خنده به دویدنش ادامه داد. چند قدمی که دوید به سمت او بازگشت و با دست علامت تا همراهش بدود. بالاخره دست هایش را جیب بیرون آورد و برای لحظه ای فارغ شدن از این دنیا به دنبال موجودی که حتی نمی دانست چیست می دوید. بازی می کردند و می خندیدند. ما بین خنده هایشان دید که موهای دختر رفته رفته رنگ از دست می دهند. انگار که چند تار سفید هم بین آنها دیده میشد. قدری گذشت و حجم موهای سفید دختر بیشتر میشد. قدم هایش سست تر میشد، صورتش رنگ پریده تر و چند خط چین و چروک هم کنار چشم هایش و روی پیشانی نمایان شده بود. این تغییرات را که دید سرجایش ایستاد و با تعجب به دختر نگاه میکرد. دختر چند قدمی جلوتر بود؛ برگشت تا علت ایستادن دوستش را بداند. هنوز هم لبخند روی لب داشت؛ اما پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت، روی زانو افتاد. با نگرانی به سمتش دوید و جلوی دختر زانو زد. گیج بود و مبهوت. نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است. دختر نگاهش کرد و لبخند زد. خواست بلند شود اما دوباره روی زمین افتاد. دست های هم را گرفته بودند. دختر دست های او را با دست های خودش بالا آورد و روی چشم هایش گذاشت.

چند لحظه بعد وقتی دستهایش را برداشت و چشم هایش را باز کرد خبری از دختر نبود اما او با دشتی پر از قاصدک ها روبرو شد. یک قاصدک را از روی زمین چید و روبروی صورتش گرفت. دم گرفت و با بازدمش قاصدک های کوچکتر را به رقص در آسمان درآورد. صحنه زیبایی بود. بلند شد و در دشت قدم میزد و با نگاه قاصدک ها را دنبال می کرد تا کنار برکه رسید. عکس خودش را درون آب دید. لباسش ترکیب زمرد و قندیل بود و موهایش، سبز...... :) :) :) :)

(زندگی همین است؛ همینقدر زیبا، همینقدر کوتاه...)

جنگ بود و کار پستچی ها پر رونق.

نامه بود که بین سربازها و خانواده های دلتنگ آنها رد و بدل میشد.

یک خانه اما معروف تر شده بود بین پستچی ها.

خانه دخترک شاعر شهر.

بهانه شعرهای او یک سال و هشت ماه و دو هفته بود که در جبهه بود.

هر شعر او که از در روزنامه ها چاپ میشد، یک روز زودتر توسط نامه ها به جبهه ها رسیده بود.

او هنوز هم برای چاپ آنها به دفتر روزنامه میرفت اما....!

اما صبح آنروز وقتی وارد شد قاب عکس بزرگی دید تکیه کرده بر دیوار.

قابی از یک رزمنده با چهره ای آشنا و یک ربان مشکی.....!

میگفتند کشته شده اما مزارش؟ چنین جایی وجود نداشت.

همه عکس های او را روی در و دیوار شهر دیده بودند

اما تابوت حامل جنازه اش را نه.

تنها یک نفر در شهر بود که باور نمیکرد مرده باشد.

یک نفر هنوز هم با استمرار نامه مینویسند، شعر میگوید و پست شان میکند.

یک نفر در این شهر هنوز در انتظار جواب نامه هایش است...

#گریه_قلم

اشک هایشان بر گونه ها غلتان شد.

یکی سر به زیر انداخت یکی رو سوی آسمان کرد.

اما هدف هر دو پنهان کردن اشک ها

و فرو خوردن بغض ها بود.

تفنگش روی شانه جابجا شد.

بوسه ای روی پیشانی یادگار ماند.

دخترکش جلوی پایش زانو زد

و بندهای پوتین هایش را محکم تر بست

وداع شکل گرفت.

گروهان سربازها حرکت کرد.

به همرزمانش پیوست

و چشم های آن دختر تا آنجا که سو داشت،

رفتنش را دنبال کرد....

#گریه_قلم

(ادامه داره....)

بخار قهوه داغی فضا را گرم‏تر میکرد.

شرم و خجالت بین چشم ها از بین رفته بود.

یکی به صندلی تکیه داده بود.

گردنش را کمی خم کرده بود و روبرو را می‏نگریست.

یکی دیگر آرنج خود را روی میز گذاشته بود و دست مشت کرده را زیر چانه.

با دست دیگر برگه کاغذ را بالا گرفته بود و شعر میخواند.

ناگاه، صدای پیانو و ویلون ها قطع شد.

صدای پسرکان روزنامچی در شهر پیچید:

جنگ، جنگ! دولت شروع جنگ را اعلام کرد....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)

نویسنده نامه هنوز هم سر جایش نشسته بود.

به گذشته ای فکر میکرد. به اولین روزها. به دفتر روزنامه؛

به اولین باری که قدم در آن نهاد تا اشعارش را چاپ کند.

جوان چاپچی را دید. نگاهی به نگاهی گره خورد.

سری از شرم به زیر افتاد. دست لرزانی بالا آمد و کاغذها را روی میز گذاشت.

قدم هایی که به ناچار از آنچا بیرون آمدند.

قلبی که لابه‏ لای همان کاغذها جا ماند. و امان از فردای آن روز؛

فردایی که چشمه طبع شعرش بیشتر از هر وقتی میجوشید

و بهانه ای برای دوباره رفتن به دفتر روزنامه.....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)

 

خورشید از پس کوه بالا آمد

مرغ سحر به آواز درایستاد

پنجره باز شد

باد صبا به داخل خزید

پرده به رقص درآمد

سوت سماور سکوت خانه را شکست

چای گلدم مهمان استکان کمر باریک شد

دستمال نم دار گلدان ها را جلا داد

عطر یاس زرد و صورتی در ایوان پیچید

قلمی روی کاغذی تاختن گرفت

نامه ای نوشته شد

دامن چین داری پله ها را جارو زد

قدم های کوچکی تا ابتدای جاده روستا رفت

چشمانی خیره به مسیر جاده ماند

صدای زنگ دوچرخه پستچی می آمد

بازم هم نامه ای روانه شد

اما پاسخی هرگز نیامد...

#گریه_قلم

(ادامه داشته باشه؟؟؟)

شومینه را روشن کرده ای؟ این کلوچه های داغ کشمشی همراه یک فنجان چایی که تو دم کرده باششی خوردن دارند. 

گرامافون چه رقصانه(نویسنده کلمه بهتری نیافت) میخواند امشب؛ باید با هم برقصیم؛ اگر نرقصیم زیبایی این شب تکمیل نخواهد شد. در این فکرم آیا این شب اصلا به پایان خواهد رسید؟ امشب خواب به چشم های من و تو خواهد آمد؟ من که امشب خواب را بر هر دو چشمم حرام کرده ام، تو اما لطفا کمی بخواب؛ تماشای معصومیت صورتت وقتی که در عالم رویا سفر میکنی، حیات جان نیمه جانم را تمدید میکند. 

تو به خاطر داری که چه شد که به اینجا رسید؟ از من اگر بپرسی، فکر میکنم همه چیز زیر سر  پرتو آفتاب نزدیک غروب بود. انکعاس نورش و درخشش چشم های پر فروغ تو شروع ماجرا شد. ای کاش تو هم میدیدی دخترکی را که من دیدم. جای قدم  های او روی برف تازه بر زمین نشسته، نشان میداد که چه کفش های کوچکی دارد. رد قدم هایش را که دنبال کردم، پیچ و تاب دامن چین داری را دیدم که با نهایت ناز همراه آن الهه زیبا میرقصید. کمربند کت مخملی قهوه ای خود را محکم بسته بود تا باد بینوا و سرگردان لحظه ای طعم آغوش گرمش را نچشد. من که به شال چهارخانه ای که ترکیب سبز و قهوه ای و نارنجی بود و آنطور هوس انگیز دست به گردن تو آویخته بود حسودی نکردم، کردم؟

دو ریسمان از موی حنایی اش بافته بود و با هر چرخش، تازیانه روانه پیکر درهم شکسته قلبم میکرد.

خوابیده ای؟ باید هم بخوابی! برای من هم اگر چنین هزار و یک شبی تعریف میکردند غرق دنیای رویا میشدم...

بخواب تا من از رقص سرانگشتانم بر گونه های تو مست و مدهوش شوم و جز ماه صورت تو در این شب دنیا هیچ چیز نبینم :))

 

#گریه_قلم

(می دونم الان بهاره و زمستان گذشته اما خب تراوشات مغز رو نمیشه کاریش کرد...)

ابرهای سفید پراکنده، بستر این آسمان آبی را فرش کرده اند، گویا فراششان باد بوده. این فراش همیشه مسافر، فقط به زینت دادن فلک اکتفا نکرده؛ فرش زمردین هم گسترده بر تن زمین. بنات نبات را بگر چه خودنمایی میکنند بر این بستر زمردفام. جویباری بلورین شکاف انداخته بر قلب این صحرا. روان شده به سمت سرو و صنوبرهای آن طرف مَرغزار. این سرو و صنوبرها سالیان سال است که پل زده اند از زمین به آسمان. شاید ثمره ای نداشته باشند اما سر هم خم نکرده اند در سرد و گرم این روزگار. هیچوقت ندیدم کمرشان بکشند. الحق که نماد قدرت اند اینها. تپه های بهم پیوسته مملو از سبزی و طراوت چمن را ببین. شاید به سان کوه های بلند، عظمت نداشته باشند اما رزق و روزی این بره ها و بزبزک ها از همین تپه های سرسبز است. میشنوی؟ بوی بهار می آید.

چه صفایی دارد اگر برای چند دقیقه کنار این جوی بنشینیم، در کتری های سیاه چوپان که قرص گرفتیم، چای دم کنیم و بی حرف پس و پیش فقط گوش دلمان را بسپاریم به سکوت دشت و نوای چلچله ها. اگر هستی که بسم الله، در تاخیر آفات است...:)

#گریه_قلم

 

کافر بی دین و ایمان! به کدام کیش و مذهب هستی که در آن دزدی حلال است و بی کفاره؟ مهمان ناخوانده دل بی صاحب شده ما میشوی، عیش و نوش به راه می اندازی و خوشی هایت که تمام شد سفره دل را هم بر میداری رو با خود میبری؟!!

با خود تو هستم عشق! تویی که بی دعوت دل ساکن دل شدی و این دل بود که بی صاحب و سرگشته و میل شد. ای عشق این تو بودی که از خون جگر طالب مِی شدی، این دل بود که بی منت ساغر شد و ساقی هم خود دل شد...

خوردی و بردی و یک نیم نگاهم به پشت سر نکردی، حلالت! ما که سراسر حیات را باختیم اما، باختن این دل همتای بردن بود :)

 

(از ساعت خوابم گذشته زیاد توجه نکنید...)

#گریه_قلم

باز هم نشد. امروز چند باری نوشتم و پاک کردم؛ چرا به دلم نمی نشینند؟ نوازدگان را دیده اید؟! وقتی قطعه سختی را مینوازند جگرشان حال می آید. من بدبخت اما این دو سه روز هیج چیز ننوشتم که باب دل بشود. بحث نبودن ایده نیست. ایده هست، فراوان هم هست. مشکل فقر من از کلمات هم نیست. حتی ساختن جمله هم مسئله ای نیست. مسئله انتهای کار است که چندین سطر نوشته ای و دست و عقل پوستشان کنده شده تا تمام شود، یک مرتبه این دل لعنتی میزند زیر میز و مثل کارگردانی که از فیلنمامه ناراضی است، برگه ها را پاره میکند، داد هم میزند و میگوید: "از اول..." 

یک نفر هم نیست بگوید خوب مومن خدا چه مرگت شده دقیقا؟ بگو تا با هم راه حلی پیدا کنیم! صم بکم میشود و عین دختربچه ها دست هایش را دور هم قفل میکند، چشم میگرداند و قهر میکند. دل ما این روزها چه بلایی به سرش آمده، الله اعلم...

#گریه_قلم