واقعا نمیدونم چی بگم!
11 سالم که بود تصمیم گرفتیم بریم مسافرت. همدان و بانه جزو مقصدهامون بود. به همدان که رسیدیم یه خرید مختصر واجبات انجام دادیم و بابام گازشو گرفت سمت بانه. هرچی من گفتم پدر من اول همدان رو خوب بگردیم بعد میریم بانه. پاشو کرد توی یه کفش که نه اول میریم بانه خریدهای اصلی رو گرفتیم برمیگردیم. تو مسیر برگشت ماشین مون خراب شد، دست از پا درازتر برگشتیم اصفهان، همدان هم به چشم ندیدیم.
16 ساله که بودم رفتیم تهران سر بزنیم به خانواده. از قضا من یکی دو ماه قبلش یه تحقیق درباره شهید صدیقه رودباری تو مدرسه ارائه داده بودم و میدونستم که مزار ایشون تهرانه. گفتم که اگه میشه یه برنامه بچینن من بتونم مزار ایشونو ببینم. تهش همه بهم گفتن میخوایی قبرستون ببینی که چی بشه؟!
سال بعدش باز رفتیم تهران خونه عموم بودیم، گفتم بابا من کنجکاوم کاخ گلستان رو ببینم. یه برنامه بچین بتونیم بریم. زن عموی محترمم برگشت گفت اونجا که هیچی نداره موزه ست فقط. حوصله تون سر میره. شامم بمونید خونه خودمون...
اینا رو گفتم که تهش بگم اگه یه زمانی شروع کردم با دوستام سفر مجردی رفتن خانواده بهم خرده نگیره یوقت...:)
یه هفته پیش به بابام گفتم یه برنامه بچینیم تابستون بریم شیراز. میگه مگه قبلا نرفتیم!
بله پدر عزیزم رفتیم. 15 سال پیش رفتیم. من 4 ساله بودم (-_-)
پاراگراف اخر تیر خلاصو زد😁