گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#خاطره» ثبت شده است

سلام! 
بازیکن شماره 1094910 متقاضی کنکور علوم ریاضی و فنی، در ردیف اول صنددلی چهار صحبت میکنه.

دیروز میخواستم درباره کنکور بنویسم اما خیلی خسته بودم انقدری که وقتی خوابم حتی برای ناهار هم بلند نشدن با اینکه صبحانه هم هیچی نخورده بودم و معده محترمم سر فحش رو بهم کشیده بود؛ بماند.

خب از کنکور دقیقا چه چیزش جالبه که بگم؟ بطری های آب گرم، که خب عجیب نیست بهرحال هوا گرمه و چند ساعت بیرون بودنشون از یخچال باعث میشه دمای خنک خودشونو از دست بدن. منتظر کیک بودم ولی بیسکوییت دادن اینم جالب بود انتظارشو نداشتم. تنها چیزی که باحال بود بازیکن های شماره 1094933 و 1094934 بودن که کلا کنکور و حوزه و مراقب ها و همه و همه رو گرفته بودن به کف کفششون. قشنگ از همون موقع که اومدن و فهمیدن که شماره هاشون دقیقا پشت هم افتاده ذوق کردن و خوشحالی کردن که باعث شد با صدای بلند بخندم. وسط آزمون هم که انگار نه انگار جلسه کنکوره خیلی راحت با هم حرف میزدن تازه بهم بیسکوییت هم میدادن. من و مراقب جلوییشون هم فقط سعی میکردیم خنده هامونو جمع کنیم.

17 تا ردیف حدودا 30 نفره (30 نفر کامل نبود) انسانی ها بودن، سه ردیف هم ما ریاضی ها. کلا به صد نفر هم نمی رسیدیم. خب همه مونو باهم قبول کنید دانشگاه، میشیم دوتا کلاس سر و ته ماجرا سرهم میاد دیگه چه کاریه انقدر استرس بدید بهمون...

آره خلاصه که اینم از این...:)
شاید تا وقتی که نتایج بیاد دوباره بشینم بخونم که اگر خدایی نکرده زبان من و شیطان و کائنات با هم لال، مجبور شدم یک سال دیگه هم بمونم پشت کنکور باز این دو ماه رو از دست ندم. اگه بی سر و صدا و در سکوت تونستم به برنامه های تابستونم برسم که میام درباره شون میگم؛ اگرم نه که.......ما رو بخیر شما رو به سلامت :)

عا درباره عنوان هم من کلا کنکور رو دست کمی از اسکویید گیم نمیبینم (با اینکه اصلا اون سریالو ندیدم.)

از وقتی که خیلی کوچولو بودم مامانم برام میگفت که اوایل ازدواجشون دخترعموم براش از رویاهای بابام درباره بچه اولش گفته. دخترعموم برای مامانم تعریف کرده بود که:

- عمو ایوب همیشه میگفت انقدر دوست دارم یه دختر داشته باشم موقع رانندگی دستشو از پشت صندلی بکشه به صورت و ریش هام و به "بابایی پفک میخوام"....

مامانم همیشه اینو برای من تعریف میکردم منم از همون سه-چهار سالگی آرزوی بابامو برآورده کردم و هربار که تو ماشین می نشستیم دستامو به زور به صورتش میرسوندم و با شلوغی ازش پفک میخواستم.

از شما چه پنهون به قول مامانم الان وقت شوهرم و چهار سال دیگه خودم قراره دختردار بشم اما هنوزم که هنوزم تو ماشین اینکارو میکنم و با زبون زهرای 4 ساله از بابام پفک میخوام؛ هربارم جواب میده...:)

کنکور اردیبهشت پارسال انقدر سر مسائل دیگه بهم بد گذشت که اصلا یادم نمیاد چی بود و چی شد. ولی امروز چیزهایی بود که بخوام بعدا به یادشون بیارم. از اونجایی که بشدت رویاپردازم امروز هر دفعه که شماره داوطلبیم رو روی پاسخنامه ها مینوشتم حس میکردم وسط "اسکویید گیم" قرار گرفتم و من بازیکن شماره 1096127 بودم. البته از اون بازیکن های بدبخت هم بودم چون نفر اول ردیفی بودم که توش قرار گرفتم و دقیقا روبروی صندلی مراقب.

دیدین یه مدل دانش آموزا هستن تا آخرین لحظه روی برگه نشستن و چندبار چکش میکنن و بعدم برگه رو باید به زور ازشون بگیری؟!! من دقیقا 180 درجه برعکس اینام. توی یه ربع تا بیست دقیقه اول پاسخ دهی هام تموم شده بعدش باید برگه رو تحویل بدم وگرنه جواب درست هام رو هم می زنم غلطشون میکنم و توی کنکور عذاب میکشم که باید صبر کنی تا خودشون بیان برگه رو بگیرن... (-_-)

واسه فرار کردن از اینکه نزنم سوالای درستم رو خراب کنم لم دادم رو صندلی و سالن ورزشی دانشگاه آزاد رو آنالیز میکردم. از طرح آجرچینی جالب دیوارها گرفته تا طراحی هایی که به عنوان ضد زلزله انجام شده بود و موکت هایی که کف پهن کرده بودن و هوووووو خیلی چیزای دیگه. 

یه چیزی که خیلی جالب و خنده دار بود این بود که من فرم مربوط به چپ دست بودن رو پر کرده بودم و روی اطلاعاتم روی صندلی هم عنوان شده بود چپ دست، اما صندلی راست دست بود!!! خیلی عالی و تاثیرگذار. من که تو مدرسه با صندلی راست دست سر کردم کنکور امروزم روش...

وسط نوشتن دفترچه اول هم دیدیم که مراقب ها دارن با هیجان با هم حرف میزنن و تهش از حرفاشون فهمیدیم از یکی از دخترا گوشی گرفتن و به احتمال خیلی زیاد محروم میشه. نکته هیجان انگیز کنکور امسال بود دیگه، چه میشه کرد.

وقتی هم که بعد از دفترچه دوم اعلام کردن بچه های متقاضی فرهنگیان بمونن و بقیه میتونن برن تقریبا همه انسانی ها موندن...فک کنم کلا بستن رو فرهنگیان! خلاصه که موفق باشن همشون. 

از جای ساعت هام که اصلا نگم خیلی بهتره فقط خوشم اومد وقتی از مراقب پرسیدیم ساعت چنده ساعت، 180 درجه چرخید پشت سرش تا ساعت سالن رو نگاه کنه، ولی خودش ساعت رو مچش داشت (0_0) چه میدونم حتما ساعتش باطری نداشته رو حساب عادت دستش کرده.

خلاصه که همینا. خوش گذشت...:)

سال 1393، وقتی که 9 ساله بودم با دخترعمو و پسرعموی کوچیکترم توی روستا، جلوی خونه مادربزرگم بازی میکردیم. خونه مادربزرگم و البته خونه الان ما خیلی به زمین های کشاورزی نزدیکه. قاعدتا یه جوی کوچیک آب هم برای آبیاری زمین ها هست که دقیقا از کنار خونه هامون رد میشه. سه تایی داشتیم بازی میکردیم. دخترعمو و پسرعموم خیلی راحت از روی جوی پریدن؛ من وقتی پریدم اونطرف پام لیزخورد و تعادلم رو از دست دادم. همونجا سرم خورد به یه سنگ بزرگ، دقیقا زیر ابروی راستم. واسه اینکه بچه ها نترسن سعی کردم نشون بدم که دردم نگرفته فقط دستمو گذاشتم روش. دیدم دوتایی دارن میگن "داره خون میاد" منم گفتم نه بابا فقط یکم درد گرفت. یهو از گوشه چشمم دیدم که کف دستم که روی صورتم بود قرمز شده. خلاصه که از ترس دویدم تو خونه. 

نزدیک 10-11 سال میگذره ولی هنوزم وقتی میخوام از یه جایی بپرم یه ترس ریز و کوچیکی دارم حتی اگر ارتفاعش خیلی زیاد نباشه. تا چندوقت پیش هم جای زخمش زیر ابروم بود اما امروز که نگاهش کردم کم کم داره محو میشه...:)

یکی دو سال پیش عید که بود خانواده پدری دور هم جمع شده بودیم توی خونه مامانبزرگم و منم طبق معمول بعد از شام بساط «حکم» رو چیدم. (صرفا جهت بازی. هیچ شرط بندی در کار نبود.) من و پسرعموم روبروی هم نشستیم دخترعموم هم با شوهرعمم هم تیم شد(خوشش نمی اومد مجبور شد). وسط بازی مچ شوهرعمم رو سر تقلب گرفتیم ولی خب چون میخواستیم بازی ادامه پیدا کنه چشم پوشی کردیم البته از رو نرفت بازم تقلب میکرد.

خنده دار ماجرا اینه که همون شوهرعمه با تقلب بازی رو هفت_هیچ باخت (@_@)

خلاصه که کل خونه اشکشون دراومده بود از خنده که چطوری یه نفر با تقلب با همچین نتیجه ای میبازه...!

حسین ،داداشم، کوچولو بود شاید 5 یا 6 سال، که یه پروانه اومد تو خونمون. کلی اینور و اونور پرید تا بگیرش بیخیال هم نمیشد. بابام واسه اینکه سرشو گرم کنه که پروانه رو یادش بره بهش گفت بیا با هم نماز بخونیم بعد خود پروانه میاد پیشت، این یه فرشته ست اومده ببینه تو نماز میخونی یا نه. حسین ما هم از ذوق پروانه و فرشته و این حرفا کنار بابام وایساد و نماز خوند. بعد از نماز به طرز برگ ریزونی پروانه خودش اومد نشست رو شونه حسین....

ینی ما همه از تعجب دهنامون باز مونده بود. هنوز عکس های پروانه رو که روی شونه و روی انگشت حسین نشسته رو داریم و یکی از خوشگل ترین خاطره هایی که دارم :)

توییه جمع خانوادگی نشسته بودیم و بحث ماشین و رانندگی بود و من که تازه گواهینامه گرفتم. نوبت به من که رسید گفتم: صادقانه من از رانندگی کردن میترسم چون همش نگرانم یه حادثه ای اتفاق نیفته.

بابام هم طبق معمول میگفت: اخه ترس نداره که تو با احتیاط بری و بیایی چیزی نمیشه. 

بعدش به پسر خاله ام اشاره کردم و گفتم: الان فرض کنید من و امیرحسین دقیقا مهارت رانندگیمون یکی باشه، با یه مدل ماشین، تو یه خیابون، یه تصادف دقیقا عین هم داشته باشیم بی هیچ تفاوتی، میزان خسارت هم یکی باشه، راننده اون ماشینی که ما بهش زدیم پیاده بشه امیرحسین رو ببینه میگه نه داداش چیزی نشده که فدات قربونت تاج سری باهمم رفیق میشن و میرن پی کارشون. ولی همون راننده اگه من رو ببینه میگه خانم من نمیدونم کی به شما گواهینامه داده تو برو بشین پشت ماشین لباس شویی؛ در صورتی که شرایط ما دوتا دقیقا یکی بوده.

جالبش اینجاست که کل مردهای جمع با هم گفتن همینه که هست باید تحمل کنی...! ممنون واقعا -_-

کوچیک که بودم قبل از اینکه ساخت خونمون تکمیل بشه یه دیواری داشت که موقع قایم باشک بهترین جا بود برای قایم شدن. الان همون نقطه شده اتاق من، مخفیگاه  من...:)

آخرین باری که پدربزرگم رو دیدم خرداد 1398 بود. رفته بودیم خونه شون و قرار بر اون شده بود که مامانم چند روزی رو بمونه. وقتی من و بابام قرار بود برگردیم خونه، رفتم توی اتاقش تا مثل همیشه دستش رو ببوسم و اونم روی سرم رو ببوسه، اما خواب بود؛ ترسیدم اگه ببوسمش بیدار بشه. فقط نگاهش کردم و رفتم...

یک هفته بعد بابابزرگم از دنیا رفت....

تا آخر عمرم حسرت اون بوسه رو دلم میمونه. ای کاش بوسیده بودمش حتی اگه بیدار میشد هم عیبی نداشت، باید اون کارو میکردم..... 

دلم براش تنگ شده. دلم برای صداش تنگ شده. دلم برای خنده هاش تنگ شده:)

یه زمانی پدر بزرگ و مادر بزرگ من با دایی بزرگم زندگی میکردن. یک طرف حیاطشون یک متر دیوار بود و بقیه اش ایرانیت های سیمانی. من اونموقع خیلی خیلی کوچولو بودم و البته ترسو. دم چهارشنبه سوری که میشد دوست داشتم ترقه بازی کنم اما از ترکیدن ترقه ها خیلی میترسیدم. آراد، پسر یکی از دایی های کوچکترم وقتی میدید از ترقه میترسم و البته اجازه ترقه بازی هم ندارم، گلوله های گلی درست میکرد، لابلاشون سنگ میذاشت و میداد بهم و میگفت که به سمت ایرانیت ها پرتش کنم. سنگ ها وقتی میخوردن به اون دیوار مثل ترقه صدا میدادن. بهشون میگفتیم ترقه های گلی...

دلم میخواد یبار دیگه برم تو اون حیاط و ترقه گلی درست کنم.

درباره اون خونه قراره زیاد حرف بزنم :)