- ۰۴/۰۳/۱۲
- ۰ نظر
از عجایب امتحان هندسه امروز اینکه حواسم به قدرمطلق نبود و شعاع دایره رو منفی بدست آوردم....
از کجا معلوم شاید توی یه دنیای دیگه شعاع دایره منفی باشه :)))))
از عجایب امتحان هندسه امروز اینکه حواسم به قدرمطلق نبود و شعاع دایره رو منفی بدست آوردم....
از کجا معلوم شاید توی یه دنیای دیگه شعاع دایره منفی باشه :)))))
بچه که بودم توی محله ای که زندگی میکردیم بچه های هم سن و سال من اکثرا دوچرخه داشتن. خیلی دوست داشتم منم یکی داشته باشم. تا بتونم کنارشون رکاب بزنم و باهاش مسابقه بدم. شور و اشتیاق عجیبی براش داشتم. اما پدرم هیچوقت اجازه دوچرخه سواری بهم نداد. همیشه از این میترسید که یه بلایی سرم بیاد. بخورم زمین دست و پام بشکنه، یا با ماشین تصادف کنم. یادمه وقتیی ه از اصفهان می اومدیم روستا انقدر با دوچرخه دخترعموم بازی میکردم و زمین میخوردم که وقتی برمیگشتیم خونه پاهام کامل زخمی و کبود بودن. انگار فقط میخواستم عقده هامو خالی کنم. برام مهم نبود چند بار زمین میخورم یا چقدر درد میگیره.
خیلی وقت از اون موقع ها گذشته. تغریبا ده-یازده سالی میشه. داداشم دیگه داره دوره ابتدایی شو تموم میکنه و پارسال بابام براش دوچرخه خرید. ولی حسین برعکس من هیچ شوقی برای دوچرخه سواری نداره. سالی ماهی یبار اونم اگه مجبور بشه سوارش میشه که تا مغازه بره و برگرده. حسین فوتبال دوست داره. تا حالا چندتا توپ عوض کرده اما دوچرخه اش گوشه پارکینگ داره خاک میخوره. یوقتایی دوست دارم به بابام گلایه کنم که همون خطرایی که برای من بود برای حسینم هست، پس چرا برای اون گرفتی برای من نگرفتی ولی خب از همین الان جوابشو میدونم:
" چون تو دختری..."
و با همین یه جمله حتی الانم نمیتونم از دوچرخه داداشم استفاده کنم. فقط کافیه دو نفر تو روستا منو روی چرخ ببینن تا زهراخانم متین و معصومی که میشناسنش یهو براشون تبدیل به یه دختر هرجاییِ بی بند و بار و بی حیا بشه...
کنکور اردیبهشت پارسال انقدر سر مسائل دیگه بهم بد گذشت که اصلا یادم نمیاد چی بود و چی شد. ولی امروز چیزهایی بود که بخوام بعدا به یادشون بیارم. از اونجایی که بشدت رویاپردازم امروز هر دفعه که شماره داوطلبیم رو روی پاسخنامه ها مینوشتم حس میکردم وسط "اسکویید گیم" قرار گرفتم و من بازیکن شماره 1096127 بودم. البته از اون بازیکن های بدبخت هم بودم چون نفر اول ردیفی بودم که توش قرار گرفتم و دقیقا روبروی صندلی مراقب.
دیدین یه مدل دانش آموزا هستن تا آخرین لحظه روی برگه نشستن و چندبار چکش میکنن و بعدم برگه رو باید به زور ازشون بگیری؟!! من دقیقا 180 درجه برعکس اینام. توی یه ربع تا بیست دقیقه اول پاسخ دهی هام تموم شده بعدش باید برگه رو تحویل بدم وگرنه جواب درست هام رو هم می زنم غلطشون میکنم و توی کنکور عذاب میکشم که باید صبر کنی تا خودشون بیان برگه رو بگیرن... (-_-)
واسه فرار کردن از اینکه نزنم سوالای درستم رو خراب کنم لم دادم رو صندلی و سالن ورزشی دانشگاه آزاد رو آنالیز میکردم. از طرح آجرچینی جالب دیوارها گرفته تا طراحی هایی که به عنوان ضد زلزله انجام شده بود و موکت هایی که کف پهن کرده بودن و هوووووو خیلی چیزای دیگه.
یه چیزی که خیلی جالب و خنده دار بود این بود که من فرم مربوط به چپ دست بودن رو پر کرده بودم و روی اطلاعاتم روی صندلی هم عنوان شده بود چپ دست، اما صندلی راست دست بود!!! خیلی عالی و تاثیرگذار. من که تو مدرسه با صندلی راست دست سر کردم کنکور امروزم روش...
وسط نوشتن دفترچه اول هم دیدیم که مراقب ها دارن با هیجان با هم حرف میزنن و تهش از حرفاشون فهمیدیم از یکی از دخترا گوشی گرفتن و به احتمال خیلی زیاد محروم میشه. نکته هیجان انگیز کنکور امسال بود دیگه، چه میشه کرد.
وقتی هم که بعد از دفترچه دوم اعلام کردن بچه های متقاضی فرهنگیان بمونن و بقیه میتونن برن تقریبا همه انسانی ها موندن...فک کنم کلا بستن رو فرهنگیان! خلاصه که موفق باشن همشون.
از جای ساعت هام که اصلا نگم خیلی بهتره فقط خوشم اومد وقتی از مراقب پرسیدیم ساعت چنده ساعت، 180 درجه چرخید پشت سرش تا ساعت سالن رو نگاه کنه، ولی خودش ساعت رو مچش داشت (0_0) چه میدونم حتما ساعتش باطری نداشته رو حساب عادت دستش کرده.
خلاصه که همینا. خوش گذشت...:)
سال 1393، وقتی که 9 ساله بودم با دخترعمو و پسرعموی کوچیکترم توی روستا، جلوی خونه مادربزرگم بازی میکردیم. خونه مادربزرگم و البته خونه الان ما خیلی به زمین های کشاورزی نزدیکه. قاعدتا یه جوی کوچیک آب هم برای آبیاری زمین ها هست که دقیقا از کنار خونه هامون رد میشه. سه تایی داشتیم بازی میکردیم. دخترعمو و پسرعموم خیلی راحت از روی جوی پریدن؛ من وقتی پریدم اونطرف پام لیزخورد و تعادلم رو از دست دادم. همونجا سرم خورد به یه سنگ بزرگ، دقیقا زیر ابروی راستم. واسه اینکه بچه ها نترسن سعی کردم نشون بدم که دردم نگرفته فقط دستمو گذاشتم روش. دیدم دوتایی دارن میگن "داره خون میاد" منم گفتم نه بابا فقط یکم درد گرفت. یهو از گوشه چشمم دیدم که کف دستم که روی صورتم بود قرمز شده. خلاصه که از ترس دویدم تو خونه.
نزدیک 10-11 سال میگذره ولی هنوزم وقتی میخوام از یه جایی بپرم یه ترس ریز و کوچیکی دارم حتی اگر ارتفاعش خیلی زیاد نباشه. تا چندوقت پیش هم جای زخمش زیر ابروم بود اما امروز که نگاهش کردم کم کم داره محو میشه...:)
یکی دو سال پیش عید که بود خانواده پدری دور هم جمع شده بودیم توی خونه مامانبزرگم و منم طبق معمول بعد از شام بساط «حکم» رو چیدم. (صرفا جهت بازی. هیچ شرط بندی در کار نبود.) من و پسرعموم روبروی هم نشستیم دخترعموم هم با شوهرعمم هم تیم شد(خوشش نمی اومد مجبور شد). وسط بازی مچ شوهرعمم رو سر تقلب گرفتیم ولی خب چون میخواستیم بازی ادامه پیدا کنه چشم پوشی کردیم البته از رو نرفت بازم تقلب میکرد.
خنده دار ماجرا اینه که همون شوهرعمه با تقلب بازی رو هفت_هیچ باخت (@_@)
خلاصه که کل خونه اشکشون دراومده بود از خنده که چطوری یه نفر با تقلب با همچین نتیجه ای میبازه...!
حسین ،داداشم، کوچولو بود شاید 5 یا 6 سال، که یه پروانه اومد تو خونمون. کلی اینور و اونور پرید تا بگیرش بیخیال هم نمیشد. بابام واسه اینکه سرشو گرم کنه که پروانه رو یادش بره بهش گفت بیا با هم نماز بخونیم بعد خود پروانه میاد پیشت، این یه فرشته ست اومده ببینه تو نماز میخونی یا نه. حسین ما هم از ذوق پروانه و فرشته و این حرفا کنار بابام وایساد و نماز خوند. بعد از نماز به طرز برگ ریزونی پروانه خودش اومد نشست رو شونه حسین....
ینی ما همه از تعجب دهنامون باز مونده بود. هنوز عکس های پروانه رو که روی شونه و روی انگشت حسین نشسته رو داریم و یکی از خوشگل ترین خاطره هایی که دارم :)
توییه جمع خانوادگی نشسته بودیم و بحث ماشین و رانندگی بود و من که تازه گواهینامه گرفتم. نوبت به من که رسید گفتم: صادقانه من از رانندگی کردن میترسم چون همش نگرانم یه حادثه ای اتفاق نیفته.
بابام هم طبق معمول میگفت: اخه ترس نداره که تو با احتیاط بری و بیایی چیزی نمیشه.
بعدش به پسر خاله ام اشاره کردم و گفتم: الان فرض کنید من و امیرحسین دقیقا مهارت رانندگیمون یکی باشه، با یه مدل ماشین، تو یه خیابون، یه تصادف دقیقا عین هم داشته باشیم بی هیچ تفاوتی، میزان خسارت هم یکی باشه، راننده اون ماشینی که ما بهش زدیم پیاده بشه امیرحسین رو ببینه میگه نه داداش چیزی نشده که فدات قربونت تاج سری باهمم رفیق میشن و میرن پی کارشون. ولی همون راننده اگه من رو ببینه میگه خانم من نمیدونم کی به شما گواهینامه داده تو برو بشین پشت ماشین لباس شویی؛ در صورتی که شرایط ما دوتا دقیقا یکی بوده.
جالبش اینجاست که کل مردهای جمع با هم گفتن همینه که هست باید تحمل کنی...! ممنون واقعا -_-
سال یازدهمی که بودم کلاس ما اواخر اسفند که هیچ کس مدرسه نیومده بود مجبور شد بره مدرسه، چون یه امتحان مهم داشتیم و یه معلم بد عنق که با یه کوزه عسل هم قابل خوردن نبود. خلاصه که شانس ما سرزده عزیزان و بزرگواران بسیج و اداره آموزش پرورش از راه رسیدن که فیلم برداری جشن نیکوکاری یا همچین چیزی داشته باشن. ما رو هم با وعده اینکه نمرات منفی کل کلاس رو در طی کل سال پاک میکنن یک ساعت بیشتر نگه داشتن. سخنرانی حضرات که تموم شد، مدیر محترم مدرسه از بوفه خود مدرسه نفری 10 تومن بهمون داد که بندازیم تویی صندوق جمع آوری کمک های مالی. از کتابخونه هم چند تا کتاب رو با کاغذ کادو جلد کرده بود که هدایا و کمک های غیرمالی بود...
خلاصه که نیکوکاری و کمک به محرومین کیلو چنده فیلمو بگیر عموجون :)
ناگفته نمونه که هر کدوممون هم یه شیرینی نارگیلی نصیبمون شد....
11 سالم که بود تصمیم گرفتیم بریم مسافرت. همدان و بانه جزو مقصدهامون بود. به همدان که رسیدیم یه خرید مختصر واجبات انجام دادیم و بابام گازشو گرفت سمت بانه. هرچی من گفتم پدر من اول همدان رو خوب بگردیم بعد میریم بانه. پاشو کرد توی یه کفش که نه اول میریم بانه خریدهای اصلی رو گرفتیم برمیگردیم. تو مسیر برگشت ماشین مون خراب شد، دست از پا درازتر برگشتیم اصفهان، همدان هم به چشم ندیدیم.
16 ساله که بودم رفتیم تهران سر بزنیم به خانواده. از قضا من یکی دو ماه قبلش یه تحقیق درباره شهید صدیقه رودباری تو مدرسه ارائه داده بودم و میدونستم که مزار ایشون تهرانه. گفتم که اگه میشه یه برنامه بچینن من بتونم مزار ایشونو ببینم. تهش همه بهم گفتن میخوایی قبرستون ببینی که چی بشه؟!
سال بعدش باز رفتیم تهران خونه عموم بودیم، گفتم بابا من کنجکاوم کاخ گلستان رو ببینم. یه برنامه بچین بتونیم بریم. زن عموی محترمم برگشت گفت اونجا که هیچی نداره موزه ست فقط. حوصله تون سر میره. شامم بمونید خونه خودمون...
اینا رو گفتم که تهش بگم اگه یه زمانی شروع کردم با دوستام سفر مجردی رفتن خانواده بهم خرده نگیره یوقت...:)
یه هفته پیش به بابام گفتم یه برنامه بچینیم تابستون بریم شیراز. میگه مگه قبلا نرفتیم!
بله پدر عزیزم رفتیم. 15 سال پیش رفتیم. من 4 ساله بودم (-_-)
دبیرستانی که بودم یه دختر سر و ساده توی کلاسمون که معمولا کسی تحویلش نمیگرفت. خیلی دوست داشت با بقیه بجوشه اما بهش محل نمیزاشتن. من دلم به حالش میسوخت و تا جایی که میشد رعایتش رو میکردم. باهاش حرف میزدم و گه گاهی هم با هم درس میخوندیم. تقریبا کل سه سال دبیرستان هم درحال جزوه گرفتن از من بود. تمام مدت سر کلاس خواب بود یا کلا یک هفته دو هفته غیبت میکرد. سال دوم که بودیم بعد از عید بحثمون شد؛ بهش میگفتم تو که یا خوابی همش یا غایب بیا ردیف عقب بشین من جلو بشینم لااقل یه چیزی یاد بگیرم، که خیلی خوشگل و تر تمیز با دست زد زیر کتابام و ریختشون زمین و راحت گفت انقدر زر زر نکن زهرا...
الان که گذشته. شاید یه خاطره احمقانه هم باشه؛ ولی متاسفانه حماقتی که من میکردم و رو میدادم به بعضیا رو داداشم داره انجام میده. هر روز میانگین سه تا تماس داره که باید مشقا و سوالا و کلا هرچی به مدرسه مربوط میشه رو بفرسته برای همکلاسی هاش. هرچیم من بهش میگم نکن مامانم میگه انقدر میگه حساسیت به خرج نده...
شاید من و داداشم هنوز بچه باشیم و اینا پیش پا افتاده باشه ولی خدایی قبول کنیم کم نبودن بزرگتر هایی که توی ماجراهای مشابه ضربه های خیلی بدتری خوردن!