- ۰۴/۰۳/۱۱
- ۵ نظر
بچه که بودم توی محله ای که زندگی میکردیم بچه های هم سن و سال من اکثرا دوچرخه داشتن. خیلی دوست داشتم منم یکی داشته باشم. تا بتونم کنارشون رکاب بزنم و باهاش مسابقه بدم. شور و اشتیاق عجیبی براش داشتم. اما پدرم هیچوقت اجازه دوچرخه سواری بهم نداد. همیشه از این میترسید که یه بلایی سرم بیاد. بخورم زمین دست و پام بشکنه، یا با ماشین تصادف کنم. یادمه وقتیی ه از اصفهان می اومدیم روستا انقدر با دوچرخه دخترعموم بازی میکردم و زمین میخوردم که وقتی برمیگشتیم خونه پاهام کامل زخمی و کبود بودن. انگار فقط میخواستم عقده هامو خالی کنم. برام مهم نبود چند بار زمین میخورم یا چقدر درد میگیره.
خیلی وقت از اون موقع ها گذشته. تغریبا ده-یازده سالی میشه. داداشم دیگه داره دوره ابتدایی شو تموم میکنه و پارسال بابام براش دوچرخه خرید. ولی حسین برعکس من هیچ شوقی برای دوچرخه سواری نداره. سالی ماهی یبار اونم اگه مجبور بشه سوارش میشه که تا مغازه بره و برگرده. حسین فوتبال دوست داره. تا حالا چندتا توپ عوض کرده اما دوچرخه اش گوشه پارکینگ داره خاک میخوره. یوقتایی دوست دارم به بابام گلایه کنم که همون خطرایی که برای من بود برای حسینم هست، پس چرا برای اون گرفتی برای من نگرفتی ولی خب از همین الان جوابشو میدونم:
" چون تو دختری..."
و با همین یه جمله حتی الانم نمیتونم از دوچرخه داداشم استفاده کنم. فقط کافیه دو نفر تو روستا منو روی چرخ ببینن تا زهراخانم متین و معصومی که میشناسنش یهو براشون تبدیل به یه دختر هرجاییِ بی بند و بار و بی حیا بشه...
من یه زمانی خیلی ذوق دوچرخه داشتم بعدش دیگه حوصله ام نکشید .
اگه اصفهانی که دوچرخه سوار شو برو بیرون اوکیه گیر نمیدن .