- ۰۴/۰۳/۱۵
- ۱ نظر
همیشه فضای پشت بام را دوست داشت. انگار که همه شهر زیر پایش قرار میگرفت. منظره شب را که دیگر نگو؛ انگار بر فراز آسمان قرار گرفته بود، مابین ستاره ها. هروقت شاد بود اولین جایی بود که انتخاب میکرد برای بی مهابا رقصیدن. هروقت غمگین بود بهترین پناهگاه بود برای فریاد زدن. بهترین محیط بود برای خندیدن و بازی با دوست هایش. عاشقانه ترین هوا را داشت برای خنده های یواشکی عاشقانه. الهام بخش تمام نوشته هایش بود. حالا هم اینجا بود با آن کس که دوستش داشت. می خندید؛ از ته دل و بلند بلند. جسارت کرد، لبه دیوار کوتاهش ایستاد. پشت به شهر بود و رو به آدمی که همه هستی اش بود. شخص روبرویش دست هایش را از هم باز کرد تا مثل همیشه میزبان یک بغل تمام عیار باشد. او هم دست هایش را باز کرد تا پرواز کند؛ اما نه به آغوش یارش...
سرش را به عقب خم کرد و از بالای پشت بام تا پایین ساختمان برای اولین و آخرین باز پرواز کرد. بیچاره کسی که شاهد بود و تا کمر خم شد تا دستش را بگیرد و نگذارد اما نتوانست...
(من مرض دارم نمیتونم چیزی بنویسم که پایان خوش داشته باشه...)
یه متن کامل ازش مینویسم. حیفه انقدر کوتاه باشه