- ۰۴/۰۴/۲۸
- ۱ نظر
با اینکه همیشه و همیشه اشک هایش را از خانواده پنهان کرده بود و به زور آن ها را پشت سد پلک ها نگه داشته بود تا خودش را به اتاق برساند، درب را پشت سرش ببند و به بهانه لباس عوض کردن قفلش کند، در فاصله کم بین دیوار و کمد و بخاری که انگار دقیقا به اندازه خودش ساخته شده بود بچپد، زانو به بغل بگیرد و بالاخره سیل جاری شده از اشک هایش را روانه جوش های نوجوانی صورتش کند، باز هم با همه وجودش دوست داشت یک نفر در همان لحظه اتفاقی درب اتاق را باز کند و داخل بیاید(حتی با اینکه میدانست درب را قفل کرده)؛ با دیدن دانه دانه اشک های روی گونه اش او را بغل بگیرد و نوازش کند تا این سیل بند بیاید. اما هیچوقت اینطور نشد.
همیشه وقتی که حال و حوصله درس خواندن را نداشت و به فیلم هایش پناه میبرد ناغافل پدر یا مادر داخل میشدند و مچش را میگرفتند، حسابی غر میشنید و تهدید میشد، اما یکبار هم نشد وقتی که دلش گرفته و گریه میکند کسی حتی از نزدیکی اتاقش هم رد شود. یکبار هم که صدای حق هقهق هایش از دستش در رفت و بلند بلند گریه کرد مادرش با کوبیدن مشت به درب اتاق خواست تا ساکت شود، چون ممکن است کسی صدای گریه های دختر نوجوان این خانه را بشنود و خب این خیلی زشت است! میدانید؟ خیلی زشت است...
گه گاهی به چشم هایش لعنت میفرستاد که چرا بلافاصله بعد از خشک شدن اشک ها به حالت عادی بر میگردند. کاش حداقل برای 5 دقیقه بیشتر قرمز، متورم و خیس می ماندند تا لااقل بعد از گریه کسی سراغ حال دلش را بگیرد اما انگار حتی چشم های خودش هم میل به باریدن در تنهایی و سوزاندن قبلش داشتند.....حیف که هیچوقت نشد. این قانون ناعادلانه مزخرف از 9 ساله اش در زندگی تصویب شد و از قرار معلوم تا آخر عمرش انگار همراهش خواهد بود......:)
خودت خودتو بغل کنو دلداری بده منم الان دارم همین کارو میکنم