گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

نخست
دیر زمانی در اون نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیز به هیات او درآمده بود
انگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریزی نیست....

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#گریه_قلم» ثبت شده است

دایناسورها، ببر دندان خنجری، کوسه های غول پیکر ته اقیانوس ها، مار سه سر، زامبی ها، انواع موجودات خونخوار فضایی و هزاران موجود افسانه ای و خیالی ترسناک دیگه که یا فقط اسمی ازشون شنیدیم و یا خودمون خلقشون کردیم. فقط برای اینکه به خودمون دروغ بگیم که ترسناک تر از ما انسان ها هم وجود داره.

موجودی که ذهنش اونقدر قوی بوده که چنین هیولاهای ترسناکی رو خلق کنه هزاران مرتبه از همه اون ها ترسناک تره. ما انسان ها به اسم تمدن طبیعت رو نابود کردیم. جنگل ها، محل زندگی بقیه موجودات رو، تصرف کردیم، دمای سیاره خودمونو بیش از اندازه بالا بردیم، هم نوع های خودمون رو طبقه بندی و بعضی از انسان ها رو مثل کالا مهر زدیم و خرید و فروش کردیم. ما آسمون آبی رو طوسی کردیم. ما باعث شدیم دیگه ستاره ها توی آسمون دیده نشن. ما مثل نقل و نبات دروغ میگیم، هم دیگه رو قضاوت میکنیم، تهمت میزنیم و برای پیشرفت خودمون از روی دیگران رد میشیم. برای پر کردن جیب هامون از پول شعور مردم رو مثل ته سیگار زیر کفش هامون جا میدیدم. ما چنین موجودی هستیم!

بیخود فوبیاهای عجیب غریب برای خودتون نسازید. تنها چیزی که باید ازش بترسیم موجودیه به نام آدم.......

#گریه_قلم

  • زهرا :)

دوباره دلم هوس کرده بنویسم، دلم یک فنجان "واژه" ناب میخواهد. برشی از "احساس" هم کنار این فنجان عطر خوبی دارد. آسمان این "صفحه" سفید، خیلی خالی است. چند تکه ابر میخواهد که آماده بارش "استعاره" ها باشند. پرواز چند دسته "کنایه" خوش آواز هم بدک نیست. معمولا خورشید فروزان "واج آرایی"، رقص "قلم" روی این آسمان سفید را موزون تر میکند. نسیم "آرایه تکرار" هم باید باشد؛ اگر نباشد چطور بوی آن فنجان واژه توی فضا بپیچد؟ مقدمه اش میشود دشت زیر آسمان. سبزی چمن است و گل های تازه بهاری و یک دوچرخه سوار. جلوی چرخ یک سبد کنفی گذاشته. گربه حنایی کوچکی گوشه سبد گز کرده. دختر دوچرخه سوار دامن آبی دارد با گل های صورتی. کیف پارچه ای صورتی روی دوشش انداخته؛ کیفش بوی توت فرنگی میدهد. پیراهن و کفش های سفید دارد. کتونی پوشیده. دوچرخه را کنار دریاچه متوقف میکند. مقدمه به پایان میرسد.

اصل ماجرا آغاز میشود. پیاده میشود و گربه را روی زمین میگذارد. گربه مشغول بازی میشود. توی چمن ها غلت میزند و میخواهد که پروانه بگیرد. دختر از سبد پشتی دوچرخه یک زیرانداز بیرون می آورد. روی زمین پهن اش میکند. زمینه اش سفید است اما با خطوط قرمز کمرنگ و پررنگ چهارخانه میشود. بعد یک دفترچه و یک قلم از توی کیفش  بیرون می آورد، دستش میگیرد و روی زیرانداز مینشیند. نسیم می وزد و کلاه حصیری اش را بر میدارد. چه عجیب! -البته عجیب نیست اما خب معمولا باید در چنین صحنه ای موهای گیسو کمندی دختر در باد به رقص در آید اما- موهای دختر ما کوتاه است. تا گردنش بیشتر نمی رسد. من فکر میکنم تیپش حرف ندارد. دفتر را باز میکند. او هم مثل من میخواهد بنویسد اما ایده ندارد. به بالا نگاه میکند. من را میبیند. برایش یک فنجان واژه میریزم و با تکه احساس توی سینی میگذارم و به او میدهم. از ابرها یک نم نم باران از استعاره ها برسرش میبارم و این نم نم باران را با نسیم تکرار تکمیل میکنم. آواز و پرواز کنایه های خوش خوان هم بخشی از نوشته اش میشوند و در نهایت تابش واج آرایی نوشته اش را طلایی میکند. 

و اما بند آخر! چند صفحه پشت هم نوشته. سرش را که بالا می آورد خورشید در حال غروب است. گربه حنایی و زیرانداز چهارخانه را برمیدارد و با همان دوچرخه به خانه برمیگردد. چند سال بعد، نوشته هایش تا آن سر دنیا رفته است. او چه نویسنده بزرگی شده........!

#گریه_قلم

  • زهرا :)

شهر ما در زیر آوار دفن شد. 

در پی زلزله نامردی و بی مرامی و همچینین طوفان خودخواهی و غرور، شهر ما با مردمش زیر آواری با دل های شکسته مدفون و شمار بسیاری کشته و زخمی به جای گذاشت. گزارش ها حاکی از آن است که علت مرگ بعضی ها خفگی در اثر انتشار بغض های غلیظ است. برخی از مردم نیز در اثر پخش شدن غم های اشک آور دچار کم بینایی و نابینایی و عده ای در اثر کمبود شنوده لال شدند. وضع برخی از مجروحین حوادث تنهایی وخیم اعلام شده.

در اثر زلزله، آتشفشان های خشم فوران کردند و ریشه برخی روابط را شدید سوزاندند؛ همچنین خاکستری از کینه و دلخوری خرابه های شهر را پوشانده. بوی نامطبوع ناامیدی نیز از ساعات اخیر در فضا استشمام میشود. گزارشگران ما خبر دادند که هر لحظه به تعداد کشته شدگان این حوادث افزوده میشود و ماموران سرشماری اعلام کردند با شهری از مردگان زنده روبرو هستیم.

خبرگزاری ندای امید اعلام کرد، از شب گذشته صداهای عجیبی از زیر آوار به گوش میرسد که منشاء آن نامعلوم است. در ساعات انتهایی شب کسی از زیر آوار فریاد میزند 

من هنوز زنده ام.....

 

#گریه_قلم

  • زهرا :)

عنوان این متن رو از دکتر شریعتی، از کتاب کویر، قرض گرفتم. دبیرستانی که بودم از حرف ها فقط :« اسکل، احمق و.....» از این قسم کلمه ها نصیبم میشد. نشنیده شان میگرفتم وانمود میکردم اصلا برایم مهم نیستند، اما ته دلم، حتی شده به اندازه یک ارزن، غصه میخوردم. من هیچوقت به کسی توهین نکردم، هیچوقت هیچ کدامشان را مسخره یا افکار و باورهایشان را قضاوت نکردم؛ اما مثل خودم با من رفتار نکردند. 

امشب اما حرفی به قشنگی «قلب گرم و روشنی داری.....» نصیبم شد. چقدر برداشت آدمها از یک نفر میتواند متفاوت باشد. من همانم، همان آدم، عوض که نشدم. اما یک نفر به من میگوید "اسکلی" و یک نفر دیگر میگوید "قلب گرمی داری"....

به این نتیجه رسیدم که ما فقط آیینه هستیم برای دیگران. ذات خودشان هرطور که باشد، بقیه را هم همانطور میبینند......

 

#گریه_قلم

  • زهرا :)

جهانم به اندازه اتاق دوازده متری ام کوچک است. اینجا من هستم و نقاشی های روی دیوار، تک بیت های دور آینه، گلدان گل کوچک روی میز و سنتوری که به پایین تخت من تکیه زده.

بله! درست است گاها از این کنج کوچک دنیا شکایت کردم و خواستم برای چند ساعتی از شر در و دیوارش خلاص بشوم، اما هر کجای دنیا که برم باز همین کنج کوچک دنیا، همین جهان کوچک من، دلنشین ترین نقطه زمین است......:))))

 

#گریه_قلم

  • زهرا :)

در آنجا که آسمان و دریا با هم ملاقات خواهند کرد،

در لحظه ای که خورشید و ماه را کنار هم در پهنه آسمان ببینی،

و به وقت تطابق اشک و لبخند _که نشانه شادترین لحظه است_

من و من «پس از سفرهای بسیار و عبور،

از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز»

با هم دیداری دوباره خواهیم داشت...!

 

 

#گریه_قلم

  • زهرا :)

دلم میخواد بتونم از خونه بزنم بیرون

تو خیابونایی که با چراغ های رنگی روشن شدن قدم بزنم

توی یه پارک روی یه صندلی بشینم

ظرف ذرت مکزیکی داغی که تازه گرفتم تو دستم باشه

به مردم و رفت و آمدمشون نگاه کنم

و ذرت های داغ که با سس و فلفل طعم دار شدن

رو توی دهنم بزارم و سرمای هوا رو از یاد ببرم.

اما اینجا یه روستای کوچیکه

اگه این ساعت از خونه بزنم بیرون تنها چیزی که

نصیبم میشه یا دله دزد های روستاس

یا شام شب سگ ها و شغال ها میشم

فکر کنم بهتره بشینم سر جام خیال بافی الکی نکنم....(^_^)

 

 

#گریه_قلم

 

  • زهرا :)

عطر میخک میپیچد در اتاق

وقتی ذهنم پر شده از حضور تو...

و قلبم لبریز است از تمنای حضورت.

حتی وقتی چشم هایم دو دو زنان

در تلنبار تنهایی که، 

اتاقم را احاطه کرده است به دنبال نشانی از تو میگردد؛

و دست های سرد من، میل شدید به فشردن، 

دست های گرم تو را دارند...

عطر میخک میپیچد در اتاق

وقتی به جای استشمام عطر آغوش تو

گردنبند میخک هدیه مادر را میبوسم...!

 

#گریه_قلم

 

  • زهرا :)

مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر، زندگی زیبا بود؛ در کودکی بیشتر.

زندگی زیبایی هایش را در کوچه پس کوچه های ده سالگی جا گذاشت.

قدم های شادی روی مربع های لی لی جا ماندند.

خنده های از ته دل در زیر سنگ های هفت سنگ _که رهایشان کردیم_ گم شدند.

از وقتی قایم باشک بازی نکردیم، خوشی ها به جای ما قایم شدند .

از وقتی از روی سرسره ها سر نخوردیم، اشک ها روی گونه ها سرسره بازی کردند. 

زندگی زمانی زیبا بود که زنگ ورزش بود؛

ما بودیم و توپ و وسطی...

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر،

کودکی بدجور میچسبید،

حالا بیشتر!

 

#گریه_قلم

  • زهرا :)

کاش مثل ساعت ها

قلب ها هم هماهنگ بودند و قلب تو هم برای من میتپید.

کاش مثل کفش ها

من و تو هم جفت هم بودیم.

کاش مثل اعداد فرد

جمع من و تو هم زوج میشد...!

 

#گریه_قلم

 

  • زهرا :)