- ۰۳/۱۱/۲۹
- ۱ نظر
اگر قطارِ گذرانِ زمان، من و تو را در ایستگاه های متفاوتی از سرنوشت پیاده کرد قطار دیگری را سوار شو و دوباره من را پیدا کن. من در یک کافه قدیمی منتظر تو نشسته ام. پشت سرم یک کتابخانه است؛ من اما قصدی برا خواندن هیچکدام آن کتاب ها را ندارم! میخواهم داستان خودمان را بنویسم. من پشت این میز نشسته ام و انگشتانم را با ساز صدای دلتنگم روی صفحات این دفتر به رقص درآورده ام. زبانم زمزمه میکند خاطره هایمان را و دستانم رقص کنان آنان را با جوهر عشق در دل این کاغذ سفید ثبت میکنند...
دسته کوچکی از موهایم را پشت گوش میدهم و با چشم های قهوه ای از پشت شیشه پنجره های زیبای این کافه، مسیر خیابان را دنبال میکنم، شاید نگاهم به تو بیفتد، شاید ببینم که آمده ای...:) اگر دیر بیایی، حتی اگر فنجان قهوه ام هم سرد شود و از دهن بیفتد، باز هم مهم نیست؛ دوباره " دو فنجان قهوه سفارش میدهم و دست هایت را بی مهابا میگیرم. نترس هیچکس ما را نخواهد دید؛ اینجا کافه خیال من است..."
اما اگر خیلی دیر بیایی من قطار را سوار خواهم شد و به دیار تو خواهم آمد. به من بگو کجا تو را بیابم...؟!
#گریه_قلم