گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#گریه_قلم» ثبت شده است

بخار قهوه داغی فضا را گرم‏تر میکرد.

شرم و خجالت بین چشم ها از بین رفته بود.

یکی به صندلی تکیه داده بود.

گردنش را کمی خم کرده بود و روبرو را می‏نگریست.

یکی دیگر آرنج خود را روی میز گذاشته بود و دست مشت کرده را زیر چانه.

با دست دیگر برگه کاغذ را بالا گرفته بود و شعر میخواند.

ناگاه، صدای پیانو و ویلون ها قطع شد.

صدای پسرکان روزنامچی در شهر پیچید:

جنگ، جنگ! دولت شروع جنگ را اعلام کرد....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)

نویسنده نامه هنوز هم سر جایش نشسته بود.

به گذشته ای فکر میکرد. به اولین روزها. به دفتر روزنامه؛

به اولین باری که قدم در آن نهاد تا اشعارش را چاپ کند.

جوان چاپچی را دید. نگاهی به نگاهی گره خورد.

سری از شرم به زیر افتاد. دست لرزانی بالا آمد و کاغذها را روی میز گذاشت.

قدم هایی که به ناچار از آنچا بیرون آمدند.

قلبی که لابه‏ لای همان کاغذها جا ماند. و امان از فردای آن روز؛

فردایی که چشمه طبع شعرش بیشتر از هر وقتی میجوشید

و بهانه ای برای دوباره رفتن به دفتر روزنامه.....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)

 

خورشید از پس کوه بالا آمد

مرغ سحر به آواز درایستاد

پنجره باز شد

باد صبا به داخل خزید

پرده به رقص درآمد

سوت سماور سکوت خانه را شکست

چای گلدم مهمان استکان کمر باریک شد

دستمال نم دار گلدان ها را جلا داد

عطر یاس زرد و صورتی در ایوان پیچید

قلمی روی کاغذی تاختن گرفت

نامه ای نوشته شد

دامن چین داری پله ها را جارو زد

قدم های کوچکی تا ابتدای جاده روستا رفت

چشمانی خیره به مسیر جاده ماند

صدای زنگ دوچرخه پستچی می آمد

بازم هم نامه ای روانه شد

اما پاسخی هرگز نیامد...

#گریه_قلم

(ادامه داشته باشه؟؟؟)

شومینه را روشن کرده ای؟ این کلوچه های داغ کشمشی همراه یک فنجان چایی که تو دم کرده باششی خوردن دارند. 

گرامافون چه رقصانه(نویسنده کلمه بهتری نیافت) میخواند امشب؛ باید با هم برقصیم؛ اگر نرقصیم زیبایی این شب تکمیل نخواهد شد. در این فکرم آیا این شب اصلا به پایان خواهد رسید؟ امشب خواب به چشم های من و تو خواهد آمد؟ من که امشب خواب را بر هر دو چشمم حرام کرده ام، تو اما لطفا کمی بخواب؛ تماشای معصومیت صورتت وقتی که در عالم رویا سفر میکنی، حیات جان نیمه جانم را تمدید میکند. 

تو به خاطر داری که چه شد که به اینجا رسید؟ از من اگر بپرسی، فکر میکنم همه چیز زیر سر  پرتو آفتاب نزدیک غروب بود. انکعاس نورش و درخشش چشم های پر فروغ تو شروع ماجرا شد. ای کاش تو هم میدیدی دخترکی را که من دیدم. جای قدم  های او روی برف تازه بر زمین نشسته، نشان میداد که چه کفش های کوچکی دارد. رد قدم هایش را که دنبال کردم، پیچ و تاب دامن چین داری را دیدم که با نهایت ناز همراه آن الهه زیبا میرقصید. کمربند کت مخملی قهوه ای خود را محکم بسته بود تا باد بینوا و سرگردان لحظه ای طعم آغوش گرمش را نچشد. من که به شال چهارخانه ای که ترکیب سبز و قهوه ای و نارنجی بود و آنطور هوس انگیز دست به گردن تو آویخته بود حسودی نکردم، کردم؟

دو ریسمان از موی حنایی اش بافته بود و با هر چرخش، تازیانه روانه پیکر درهم شکسته قلبم میکرد.

خوابیده ای؟ باید هم بخوابی! برای من هم اگر چنین هزار و یک شبی تعریف میکردند غرق دنیای رویا میشدم...

بخواب تا من از رقص سرانگشتانم بر گونه های تو مست و مدهوش شوم و جز ماه صورت تو در این شب دنیا هیچ چیز نبینم :))

 

#گریه_قلم

(می دونم الان بهاره و زمستان گذشته اما خب تراوشات مغز رو نمیشه کاریش کرد...)

ابرهای سفید پراکنده، بستر این آسمان آبی را فرش کرده اند، گویا فراششان باد بوده. این فراش همیشه مسافر، فقط به زینت دادن فلک اکتفا نکرده؛ فرش زمردین هم گسترده بر تن زمین. بنات نبات را بگر چه خودنمایی میکنند بر این بستر زمردفام. جویباری بلورین شکاف انداخته بر قلب این صحرا. روان شده به سمت سرو و صنوبرهای آن طرف مَرغزار. این سرو و صنوبرها سالیان سال است که پل زده اند از زمین به آسمان. شاید ثمره ای نداشته باشند اما سر هم خم نکرده اند در سرد و گرم این روزگار. هیچوقت ندیدم کمرشان بکشند. الحق که نماد قدرت اند اینها. تپه های بهم پیوسته مملو از سبزی و طراوت چمن را ببین. شاید به سان کوه های بلند، عظمت نداشته باشند اما رزق و روزی این بره ها و بزبزک ها از همین تپه های سرسبز است. میشنوی؟ بوی بهار می آید.

چه صفایی دارد اگر برای چند دقیقه کنار این جوی بنشینیم، در کتری های سیاه چوپان که قرص گرفتیم، چای دم کنیم و بی حرف پس و پیش فقط گوش دلمان را بسپاریم به سکوت دشت و نوای چلچله ها. اگر هستی که بسم الله، در تاخیر آفات است...:)

#گریه_قلم

 

کافر بی دین و ایمان! به کدام کیش و مذهب هستی که در آن دزدی حلال است و بی کفاره؟ مهمان ناخوانده دل بی صاحب شده ما میشوی، عیش و نوش به راه می اندازی و خوشی هایت که تمام شد سفره دل را هم بر میداری رو با خود میبری؟!!

با خود تو هستم عشق! تویی که بی دعوت دل ساکن دل شدی و این دل بود که بی صاحب و سرگشته و میل شد. ای عشق این تو بودی که از خون جگر طالب مِی شدی، این دل بود که بی منت ساغر شد و ساقی هم خود دل شد...

خوردی و بردی و یک نیم نگاهم به پشت سر نکردی، حلالت! ما که سراسر حیات را باختیم اما، باختن این دل همتای بردن بود :)

 

(از ساعت خوابم گذشته زیاد توجه نکنید...)

#گریه_قلم

باز هم نشد. امروز چند باری نوشتم و پاک کردم؛ چرا به دلم نمی نشینند؟ نوازدگان را دیده اید؟! وقتی قطعه سختی را مینوازند جگرشان حال می آید. من بدبخت اما این دو سه روز هیج چیز ننوشتم که باب دل بشود. بحث نبودن ایده نیست. ایده هست، فراوان هم هست. مشکل فقر من از کلمات هم نیست. حتی ساختن جمله هم مسئله ای نیست. مسئله انتهای کار است که چندین سطر نوشته ای و دست و عقل پوستشان کنده شده تا تمام شود، یک مرتبه این دل لعنتی میزند زیر میز و مثل کارگردانی که از فیلنمامه ناراضی است، برگه ها را پاره میکند، داد هم میزند و میگوید: "از اول..." 

یک نفر هم نیست بگوید خوب مومن خدا چه مرگت شده دقیقا؟ بگو تا با هم راه حلی پیدا کنیم! صم بکم میشود و عین دختربچه ها دست هایش را دور هم قفل میکند، چشم میگرداند و قهر میکند. دل ما این روزها چه بلایی به سرش آمده، الله اعلم...

#گریه_قلم

 

اگر قطارِ گذرانِ زمان، من و تو را در ایستگاه های متفاوتی از سرنوشت پیاده کرد قطار دیگری را سوار شو و دوباره من را پیدا کن. من در یک کافه قدیمی منتظر تو نشسته ام. پشت سرم یک کتابخانه است؛ من اما قصدی برا خواندن هیچکدام آن کتاب ها را ندارم! میخواهم داستان خودمان را بنویسم. من پشت این میز نشسته ام و انگشتانم را با ساز صدای دلتنگم روی صفحات این دفتر به رقص درآورده ام. زبانم زمزمه میکند خاطره هایمان را و دستانم رقص کنان آنان را با جوهر عشق در دل این کاغذ سفید ثبت میکنند...

دسته کوچکی از موهایم را پشت گوش میدهم و با چشم های قهوه ای از پشت شیشه پنجره های زیبای این کافه، مسیر خیابان را دنبال میکنم، شاید نگاهم به تو بیفتد، شاید ببینم که آمده ای...:) اگر دیر بیایی، حتی اگر فنجان قهوه ام هم سرد شود و از دهن بیفتد، باز هم مهم نیست؛ دوباره " دو فنجان قهوه سفارش میدهم و دست هایت را بی مهابا میگیرم. نترس هیچکس ما را نخواهد دید؛ اینجا کافه خیال من است..."

اما اگر خیلی دیر بیایی من قطار را سوار خواهم شد و به دیار تو خواهم آمد. به من بگو کجا تو را بیابم...؟!

#گریه_قلم

پرسید چشم هایت را برای مدت طولانی بستی، به چه چیز فکر میکردی؟ در گفتن یا نگفتنش دو دل بودم؛ چون نمیدانستم اصلا حرف من را درک خواهد کرد یا نه! آیا تصویری که من با چشم بسته به آن خیره شده بودم او را هم به وجد خواهد آورد؟ گمان نکنم.

مثلا اگر بگویم به یک اتاق چهل متری با دیوارهای کرم رنگ و بژ فکر میکردم و یک پنجره بلند دو متر در یک متر با پرده های حریر یا کتان رنگ روشن که روبروی درب ورودی است و نور اصلی اتاق را تامین میکند هیجان انگیز خواهد بود؟! برای او جذاب خواهد بود اگر توصیف کنم که سمت راست یک کتابخانه چوبی تیره رنگ سرتاسری وجود دارد که از کف تا سقف پر شده از کتاب‏های مختلف؟ برای من حتی جذاب تر هم خواهد شد اگر زیر پنجره کمدی هم جنس و هم رنگ کتابخانه باشد که انتهایش به دیوارهای دو طرف اتاق میرسد و بالای همین کمد هم کنار پنجره، یک قفسه کتابخانه کوچکتر قرار دارد. به من اگر باشد به دیوار سمت چپ یک تابلوی مستطیلی نقاشی مینیاتوری آویزان میکنم از یک بوته گل رز با گل هایی سفید و صورتی که یک شاخه آن  بوته هم میزبان پرستوهای مهاجر شده، پس زمینه این منظره هم یک صفحه کرمی و قاب تابلو هم شکلاتی رنگ است.

اما حیف نیست این فضا باشد و جای یک فرش دستبافت ایرانی، با طرح های ظریف فیروزه ای و کرمی خالی باشد؟ روی ابریشم این فرش هم یک میز مطالعه چوبی دقیقا روبروی پنجره جای میگرید. روی میز اما دنیای دیگری‏ست برای خودش!

چراغ مطالعه روی میز با نور نارنجی، ترکیب رنگ بندی اتاق را تکمیل کرده. کنارش هم قلمدان چوبی با قلم های پر. مرکب و جوهر هم نباشد جای تعجب است. جعبه چوبی حاوی مهر و موم هم گوشه دیگر میز است. وسط این قاب هم یک کتاب شعر با جلد چرمی که روبروی صندلی نشسته و به انتظار من است، خودنمایی میکند :)

آیا این صحنه با همین حجم هیجانی که من دارم برای او هم هیجان انگیز خواهد بود؟؟؟؟

#گریه_قلم

(در نوشتن عنوان برای این متن کلمات کم می آورند...)

 یه نوشته قدیمی پیدا کردم. مال 16 آبان 1401:

« در این دنیای بزرگ که قفسی بدون میله را مانند است، روح انسان همواره در تشویش و نگرانی بوده که کیست؟ چیست؟ از کجا آمده؟ و هرچه یک روح کاملتر و بلندتر میشود این اضطراب ها نیز افزایش میابد. چرا که این روح درمیباد که بخشی از هستی خویش را در مبدا خویشتن جا گذاشته.

 اصل وجود ما را روح است که با سرعتی شگفت در پی تکامل میدود و این روح خوب می داند که آمده ام تا کامل شوم. اما مصیبت این است که هرچه بیشتر بدانی و هرچه بزرگتر باشی بار غم و اندوه افزون تری را متحمل هستی. چرا همواره عمق و تعالی روح با اندوه و حمق و پستی و ابتذال با شادی توام است؟! با مفهوم ترین آثار هنری، زیباترین موسیقی ها و ... غمی نهان را آشکارا در دل خود دارند و برعکس اینها ها هر هنری را مبتذل و موسیقی را سبک بیابی شادی آور است. مگر نه اینکه اندوه، تجلی روح است که چون برتر و آگاه تر است تنگی جهان را بیشتر احساس کرده؟ پس چرا مستی و بیخودی و ابتذال را دوست می دارد؟ شاید چون این مستی و ابتذال روح را ز خود بی خود کرده و مدتی آن اصل گمگشته که او را در اضطراب نهاده، فراموش میکند.

اما سوال اینجاست که آن اصل چیست؟ کجاست؟ چگونه میتوان به آن رسید؟ آن چیست که اینگونه روح را دچار نگرانی و او را مضطرب ساخته؟ و چرا روح های بلندی که آن اصل را درک کرده اند، اندوه، سکوت، پاییز و غروب را دوست می دارند؟؟؟ شاید چون در این لحظه هاست که خود را به مرز پایان این عالم، این جهان و این بودن نزدیک تر میبینند.

به گمانم آنها، همان روح های بلند، دریافته اند که آن اصل وجودی که روح مادام در پی اش بوده و به سبب آن مضطرب با پایان آغاز میبابد و آرامشش در گرو این پایان و آن آغاز است؛ و آن بخش هستی روح که در مبدا جا مانده با بازگشت به همان مبدا است که به روح باز میگردد. فکر میکنم صائب هم جزو آن روح های بلند است:

بیداری حیات شود منتهی به مرگ                 آرامش است عاقبت اضطراب ها....»

 

واسه یه بچه 17 ساله زیادی سنگینه :))))

#گریه_قلم