- ۰۴/۰۳/۰۵
- ۲ نظر
من یه INFPام:
پشت سکوتم دارم سعی میکنم گریه نکنم یا احساسی که دارم رو قورت بدم...:)
من یه INFPام:
پشت سکوتم دارم سعی میکنم گریه نکنم یا احساسی که دارم رو قورت بدم...:)
فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند.
کاش میتوانست چنین کند اما حیف! حیف که موظف بود در حفاظت از کشور و مردمش...!!! خواهرش با آنکه او را نمیدید اما حضورش را فهمید. او خوب میدانست که اینجا میدان نبرد است، سرباز و غیر سرباز ندارد، زن و مرد ندارد، اینجا همه باید بجنگند برای وطن و مردمشان. پس فریاد زد:
فرمانده ارتش از شنیدن این صحبت های یک دختر بچه به خشم آمده بود. انتظار داشت تا این دخترک اشک بریزد، گریه و التماس کند برای نجات اما برعکس؛ این دختربچه فرمانده آن سپاه شد و چنان روحیه ای به آنها داد که از شمشیر تیزتر و زور بازویی قدرتمندتر بود. با خشم و غصب دستور داد حکم را اجرا کنند و آتشش بزنند. مشعل ها افروخته شد و آتش آن گل زیبا را در بر گرفت. گرمای سوزانش را روی صورت خود احساس میکرد. با تمام توان سعی در پنهانی درد خود داشت. لب هایش را گاز میگرفت تا از شدت درد و سوختگی فریاد نزند. آتش که به پاهایش رسید دیگر تاب نیاورد اما ناله و التماس هم نکرد. آخرین درخواست خود را از برادرش داشت:
برادرش منظور او را خوب فهمیده بود. میخواست به بیرحمانه ترین شکل به دردش پایان بدهد. چشم هایش را روی هم فشار داد:
پیکان را در چله گذاشت و زه را محکم تر از هربار کشید. قبل از آنکه اشک ها دیدش را کاملا تار کنند نشانه گرفت و پرتاب کرد. تیر او مستقیم به قلب خواهرش نشست. دخترک دیگر هیچ دردی را از شعله های آتش حس نمیکرد....!
پریشان بود، خوش در میانه میدان جنگ و از خانه خبر رسیده بود که خواهرش چند روزی است ناپدید شده. وظیفه اش جنگ با دشمن و دفاع از سرزمینش بود اما دل و هوشش پیش خواهر کوچکترش. نابینا بودن خواهرش نگرانی او را بیشتر میکرد. بی شک مسیر خود را گم کرده و نتوانسته به خانه بگردد اما چرا از کسی کمک نگرفته؟ چرا نبودنش چند روز شده؟ نکند اشتباهی راهش را به جنگل گم کرده باشد؟! نکند جلوی پایش ندیده و درون چاهی افتاده باشد؟ این فکرها خواب و خوراک و تمرکز برای اون نگذاشته بود. دست و راست و امینش چند بار خواست برود تا دخترک را پیدا کند اما هربار خودش مانع او شد. باور داشت که بودن مبارز قویی مثل او در میدان جنگ مفیدتر است. اکنون وظیفه آنان حفاظت از کشور و مردمشان بود.
نزدیک به غروب آفتاب پیکی از طرف ارتش دشمن با پرچم سفید وارد اردوگاهشان شد. پیغامی از طرف فرمانده خود داشت. فرمانده ارتش دشمن از او خواسته تا بالای تپه مجاور میدان نبرد برود تا هدیه ای را که برایش آماده کرده اند ببیند. در نامه ذکر شده بود که اگر تا فردا ظهر خودش و ارتشش را تسلیم نکند آن هدیه را در آتش خواهد سوزاند....
کلمات پیغام ترسش را بیشتر کرده بود. همراه با محافظش و 5 نفر دیگر به محل مقرر رفت. از آنجا اردوگاه دشمن به وضوح پیدا بود. جلوی اردوگاه، سکویی از چوب ساخته بودند که یک ستون داشت. چهار سرباز هر چهار طرف آن به نگهبانی ایستاده بودند. شخصی را به ستون وسط با طناب هایی محکم بسته بودند. درست تر نگاه کرد؛ خواهرش بود....
عذاب بالاتر از این؟ نمیتوانست تمام ارتش و کشورش را فدا کند برای نجات خواهرش؛ نمی توانست دست روی دست بگذارد تا خواهرکش در آتش سوزانده شود. باید چه میکرد؟ خشم از چشم هایش زبانه میکشید. مثل ببری غضبناک دندان به دندان می سایید و غلاف شمشیر خود را در پنجه میفشرد. درنگ کردن جایز نبود. با سرعت به اردوگاه خود بازگشت، 30 نفر مرد مبارز انتخاب کرد تا بعد از تاریکی هوا برای نجاتش بروند. آماده شدند. تا پای سکو هم رسیدند؛ اما فرمانده دشمن ارتش دشمن، ارزش گوهری را که در دست داشت خوب می دانست. تا مبارزه را دید رو به سربازانش فریاد زد:
سربازان بیچاره از ترس جانشان هم شده جنگیدند و اجازه نداند برادر بیچاره در نجات خواهرش موفق باشد. دست از پا درازتر، با سر و صورت خون آلود و لباس های خاکی و پاره به جای خود بازگشتند. آفتاب طلوع کرد، صبح شد، با فاصله مقابل خواهرش ، روی اسب، به تماشا ایستاده بود. خورشید در آسمان می چرخید، اما آهسته تر از هر روز. انگار که میخواست بایستد؛ میخواست که هرگز به میانه آسمان نرسد؛ میخواست باعث ظهر نشود. اما موفق نبود. خورشید در مرگز افلاک قرار گرفت، ظهر شد. فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند.
ادامه داره...
نمیدونم این دیالوگ برای کدوم فیلمه اما زیادی قشنگه:
+اونها میگن چشم های من زیبا زیاد قشنگ نیستن...
- متاسفم که به اندازه کافی بهشون عشق داده نشده. ما چشم های اقیانوسی داریم، چشم های زمردی داریم....
+ پس قهوه ای چی؟
- قهوه ای به رنگ آخر پاییز، به رنگ شکلات و فندق، به رنگ کهربا و عقیق، به رنگ اولین جرعه قهوه گرم صبح؛ وقتی که نور خورشید بهش میتابه رو که نگو، به رنگ ویسکی و عسل، یه سر مستی دلنشین :)
+ ولی چشم های قهوه ای خیلی عادی نیست؟
- همونطور که باران عادیه،نور خورشید عادیه، لبخند عادیه، عشق و محبت عادیه. همه رنگ ها با هم جمع شدن تا چشم های تو بدرخشه؛ این زیبا نیست؟
سطح دید آدم ها نسبت به یک چیز خیلی میتونه متفاوت باشه. یک نویسنده میتونه همچین کلماتی در وصف عادی ترین چیز در دنیا، چشم های قهوه ای بگه، اونوقت من یبار به همکلاسیم که نور خورشید خورده بود توی چشم هاش گفتم چشم هات خیلی خوشگله گفت اره خیلی رنگ ع*نِ.
هشتک خودزنی نکنیم:))))