گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

۲۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

بچه که بودم توی محله ای که زندگی میکردیم بچه های هم سن و سال من اکثرا دوچرخه داشتن. خیلی دوست داشتم منم یکی داشته باشم. تا بتونم کنارشون رکاب بزنم و باهاش مسابقه بدم. شور و اشتیاق عجیبی براش داشتم. اما پدرم هیچوقت اجازه دوچرخه سواری بهم نداد. همیشه از این میترسید که یه بلایی سرم بیاد. بخورم زمین دست و پام بشکنه، یا با ماشین تصادف کنم. یادمه وقتیی ه از اصفهان می اومدیم روستا انقدر با دوچرخه دخترعموم بازی میکردم و زمین میخوردم که وقتی برمیگشتیم خونه پاهام کامل زخمی و کبود بودن. انگار فقط میخواستم عقده هامو خالی کنم. برام مهم نبود چند بار زمین میخورم یا چقدر درد میگیره.

خیلی وقت از اون موقع ها گذشته. تغریبا ده-یازده سالی میشه. داداشم دیگه داره دوره ابتدایی شو تموم میکنه و پارسال بابام براش دوچرخه خرید. ولی حسین برعکس من هیچ شوقی برای دوچرخه سواری نداره. سالی ماهی یبار اونم اگه مجبور بشه سوارش میشه که تا مغازه بره و برگرده. حسین فوتبال دوست داره. تا حالا چندتا توپ عوض کرده اما دوچرخه اش گوشه پارکینگ داره خاک میخوره. یوقتایی دوست دارم به بابام گلایه کنم که همون خطرایی که برای من بود برای حسینم هست، پس چرا برای اون گرفتی برای من نگرفتی ولی خب از همین الان جوابشو میدونم:

" چون تو دختری..."

و با همین یه جمله حتی الانم نمیتونم از دوچرخه داداشم استفاده کنم. فقط کافیه دو نفر تو روستا منو روی چرخ ببینن تا زهراخانم متین و معصومی که میشناسنش یهو براشون تبدیل به یه دختر هرجاییِ بی بند و بار و بی حیا بشه...

چند وقت پیش یه مصاحبه دیدم از یه خانم اهل ماداگاسکار که همسرشون ایرانی بود و این خانم هم از همسرش فارسی رو یاد گرفته بود چقدر هم شیرین زبون و دوست داشتنی بود بماند. مصاحبه گر انتهای صحبت هاشون ازش خواست ایرانی ها رو با یه کلمه توصیف کنه و ایشون هم گفت "شراب" و تفسیرش هم این بود که شما هیچوقت از بودن با ایرانی ها سیر نمیشی و دلت نمیاد ازشون دل بکنی؛ برای همین به شراب تشبیه کرد.

خلاصه که هر کدوممون یه خمره شراب متحرکیم. هم خودمون نخورده مستیم هم دیگرانو مست میکنیم...:)

(فقط امیدوارم منظورم همونطور که بود برداشت بشه و کسی برداشت اشتباه نکنه)

استاد عزیزی یبار یه حرف قشنگی زد؛ گفت:

«هیچ بچه ای خنگ نیست مگر اینکه شما از ماهی بخوایی از درخت بالا بره. اونوقت میشه خنگ کودن بی عرضه احمق»

اون ماهی کارش شنا کردنه. نباید بزاریش از درخت بالا بره که...:)

دلم یه متن خیلی خفن میخواد. از اینا که هم خودم بعد نوشتنش خر کیف بشم هم خواننده هام خوششون بیاد، زیرش پر کامنت بشه؛ اما متاسفانه مغزم کار نمیکنه (T_T)

نمیدونن باید چی بنویسم، درمورد چی بنویسم، چه سبکی بنویسم. بعد وسط فکر کردن به این موضوع کتاب هندسه بخش بردارها جلوم بازه اخه این چه وضعشه. بشینم گریه کنم هااااا.

چشم نواز شماره بیست و دو:

امروز جزوه های هندسه و ریاضی دبیرستان رو واسه پیدا کردن چندتا فرمول ورق زدم. از مرتب بودنشون خوشم اومد واقعا :))))

چشم نواز شماره بیست و یک:

یه دنیا با ترکیب رنگ آبی و سفید.

"بیشتر توضیح بدم خراب میشه P:"

من یه INFPام:

پشت سکوتم دارم سعی میکنم گریه نکنم یا احساسی که دارم رو قورت بدم...:)

 

انقدر که قرنی یبار مریض میشم و زیاد حالم بد نمیشه وقتی واقعا مریضم و دارم با عزاییل مذاکرات انجام میدم تا دست از خرخره ام برداره هیچکس باور نمیکنه. تازه تعجبم میکنن میگن تو که خوبی چته میگی بدم :)))))

فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند.

  • این آخرین فرصته مرد...عقب نشینی کن و راه رو برای ما باز کن تا خواهرت رو بهت برگردونم....

کاش میتوانست چنین کند اما حیف! حیف که موظف بود در حفاظت از کشور و مردمش...!!! خواهرش با آنکه او را نمیدید اما حضورش را فهمید. او خوب میدانست که اینجا میدان نبرد است، سرباز و غیر سرباز ندارد، زن و مرد ندارد، اینجا همه باید بجنگند برای وطن و مردمشان. پس فریاد زد:

  • برادر! اینجایی؟ صدای من رو میشنوی؟ میدونم که اینجایی، میدونم که من رو تماشا میکنی پس گوش کن. از کودکی دوست داشتم بتونم مثل تو شمشیر بزنم و از خانواده و کشورم محافظت کنم اما چون چشم ندارم نتونستم. همیشه فکر میکردم مبارز فقط کسیه که شمشیر و کمان بدست داره، اما جنگیدن با خودمون، بوسیله تصمیم هامون از جنگیدن با دشمن سخت تره. برادر با خودت بجنگد و خشمت رو کنترل کن. مبادا ارتش رو تسلیم کنی. امروز من هم یه سربازم که مثل هزاران سرباز دیگه برای کشورم کشته میشم پس غصه چیزی رو نخور و محکم و قوی بمون. من رو فراموش کن برادر! فراموشم کن...

فرمانده ارتش از شنیدن این صحبت های یک دختر بچه به خشم آمده بود. انتظار داشت تا این دخترک اشک بریزد، گریه و التماس کند برای نجات اما برعکس؛ این دختربچه فرمانده آن سپاه شد و چنان روحیه ای به آنها داد که از شمشیر تیزتر و زور بازویی قدرتمندتر بود. با خشم و غصب دستور داد حکم را اجرا کنند و آتشش بزنند. مشعل ها افروخته شد و آتش آن گل زیبا را در بر گرفت. گرمای سوزانش را روی صورت خود احساس میکرد. با تمام توان سعی در پنهانی درد خود داشت. لب هایش را گاز میگرفت تا از شدت درد و سوختگی فریاد نزند. آتش که به پاهایش رسید دیگر تاب نیاورد اما ناله و التماس هم نکرد. آخرین درخواست خود را از برادرش داشت:

  • برادر! من همیشه شنیده بود که در تیراندازی مهارت خاصی داری، اما هرگز با چشم های خود نتونستم ببینم. برای آخرین بار مهارت خودت رو نشونم بده...

برادرش منظور او را خوب فهمیده بود. میخواست به بیرحمانه ترین شکل به دردش پایان بدهد. چشم هایش را روی هم فشار داد:

  • تیر و کمان!...
  • ولی قربان؟!
  • گفتم تیر و کمان

پیکان را در چله گذاشت و زه را محکم تر از هربار کشید. قبل از آنکه اشک ها دیدش را کاملا تار کنند نشانه گرفت و پرتاب کرد. تیر او مستقیم به قلب خواهرش نشست. دخترک دیگر هیچ دردی را از شعله های آتش حس نمیکرد....!

پریشان بود، خوش در میانه میدان جنگ و از خانه خبر رسیده بود که خواهرش چند روزی است ناپدید شده. وظیفه اش جنگ با دشمن و دفاع از سرزمینش بود اما دل و هوشش پیش خواهر کوچکترش. نابینا بودن خواهرش نگرانی او را بیشتر میکرد. بی شک مسیر خود را گم کرده و نتوانسته به خانه بگردد اما چرا از کسی کمک نگرفته؟ چرا نبودنش چند روز شده؟ نکند اشتباهی راهش را به جنگل گم کرده باشد؟! نکند جلوی پایش ندیده و درون چاهی افتاده باشد؟ این فکرها خواب و خوراک و تمرکز برای اون نگذاشته بود. دست و راست و امینش چند بار خواست برود تا دخترک را پیدا کند اما هربار خودش مانع او شد. باور داشت که بودن مبارز قویی مثل او در میدان جنگ مفیدتر است. اکنون وظیفه آنان حفاظت از کشور و مردمشان بود.

نزدیک به غروب آفتاب پیکی از طرف ارتش دشمن با پرچم سفید وارد اردوگاهشان شد. پیغامی از طرف فرمانده خود داشت. فرمانده ارتش دشمن از او خواسته تا بالای تپه مجاور میدان نبرد برود تا هدیه ای را که برایش آماده کرده اند ببیند. در نامه ذکر شده بود که اگر تا فردا ظهر خودش و ارتشش را تسلیم نکند آن هدیه را در آتش خواهد سوزاند....

کلمات پیغام ترسش را بیشتر کرده بود. همراه با محافظش  و 5 نفر دیگر به محل مقرر رفت. از آنجا اردوگاه دشمن به وضوح پیدا بود. جلوی اردوگاه، سکویی از چوب ساخته بودند که یک ستون داشت. چهار سرباز هر چهار طرف آن به نگهبانی ایستاده بودند. شخصی را به ستون وسط با طناب هایی محکم بسته بودند. درست تر نگاه کرد؛ خواهرش بود....

عذاب بالاتر از این؟ نمیتوانست تمام ارتش و کشورش را فدا کند برای نجات خواهرش؛ نمی توانست دست روی دست بگذارد تا خواهرکش در آتش سوزانده شود. باید چه میکرد؟ خشم از چشم هایش زبانه میکشید. مثل ببری غضبناک دندان به دندان می سایید و غلاف شمشیر خود را در پنجه میفشرد. درنگ کردن جایز نبود. با سرعت به اردوگاه خود بازگشت، 30 نفر مرد مبارز انتخاب کرد تا بعد از تاریکی هوا برای نجاتش بروند. آماده شدند. تا پای سکو هم رسیدند؛ اما فرمانده دشمن ارتش دشمن، ارزش گوهری را که در دست داشت خوب می دانست. تا مبارزه را دید رو به سربازانش فریاد زد:

  • اگر این دختر رو از دست بدید حق ندارید زنده بمونید.

سربازان بیچاره از ترس جانشان هم شده جنگیدند و اجازه نداند برادر بیچاره در نجات خواهرش موفق باشد. دست از پا درازتر، با سر و صورت خون آلود و لباس های خاکی و پاره به جای خود بازگشتند. آفتاب طلوع کرد، صبح شد، با فاصله مقابل خواهرش ، روی اسب، به تماشا ایستاده بود. خورشید در آسمان می چرخید، اما آهسته تر از هر روز. انگار که میخواست بایستد؛ میخواست که هرگز به میانه آسمان نرسد؛ میخواست باعث ظهر نشود. اما موفق نبود. خورشید در مرگز افلاک قرار گرفت، ظهر شد. فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند.

  • این آخرین فرصته مرد...عقب نشینی کن و راه رو برای ما باز کن تا خواهرت رو بهت برگردونم....

ادامه داره...