- ۰۴/۰۵/۱۸
- ۱ نظر
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد. درست در ساعات انتهایی نوازش سیاره ما با دست های خورشید. آسمان نقره فام شده از ابرهای بارانی نیم ساعت پیش حالا رفته رفته به آبی روشنش باز می گشت و داشت باران در مسیر ناودان می ایستاد.
در ایوان خانه نشسته بودیم؛ من بودم، او هم بود، تنها صدای حاظر در صحنه سقوط مرگبار آخرین قطرات لشکر باران بود از ناودان فلزی نیم زنگ زده ای که خود را به آغوش خاک خیس گلدان شب بوی سفید می انداختند. رایحه خاک باران خورده، معرف حضور هر دلباخته ای در این جهان، با ترکیب بوی زعفران چای داخل سینی در کنار قندان بلور دست به دست داده بود تا شرایط دیوانگی را بیشتر مهیا کند. دیدمش که دست جلو برد و انگشتان سرخ شده از سرمای باران پاییزی را دور استکان حلقه کرد. به تن گُر گرفته استکان بیچاره چقدر سریع عرق شرم نشست و از گرمای جوشنده درونش دیگر دست های او سرد و سرخ نبود، گرم گرم شده بودند. با چشم های خود دیدم با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است، نفس من و استکان را با هم گرفت؛ دلبرانه چای مینوشید و قبل استکان می ایستاد...