گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفتر روزنامه» ثبت شده است

جنگ بود و کار پستچی ها پر رونق.

نامه بود که بین سربازها و خانواده های دلتنگ آنها رد و بدل میشد.

یک خانه اما معروف تر شده بود بین پستچی ها.

خانه دخترک شاعر شهر.

بهانه شعرهای او یک سال و هشت ماه و دو هفته بود که در جبهه بود.

هر شعر او که از در روزنامه ها چاپ میشد، یک روز زودتر توسط نامه ها به جبهه ها رسیده بود.

او هنوز هم برای چاپ آنها به دفتر روزنامه میرفت اما....!

اما صبح آنروز وقتی وارد شد قاب عکس بزرگی دید تکیه کرده بر دیوار.

قابی از یک رزمنده با چهره ای آشنا و یک ربان مشکی.....!

میگفتند کشته شده اما مزارش؟ چنین جایی وجود نداشت.

همه عکس های او را روی در و دیوار شهر دیده بودند

اما تابوت حامل جنازه اش را نه.

تنها یک نفر در شهر بود که باور نمیکرد مرده باشد.

یک نفر هنوز هم با استمرار نامه مینویسند، شعر میگوید و پست شان میکند.

یک نفر در این شهر هنوز در انتظار جواب نامه هایش است...

#گریه_قلم

اشک هایشان بر گونه ها غلتان شد.

یکی سر به زیر انداخت یکی رو سوی آسمان کرد.

اما هدف هر دو پنهان کردن اشک ها

و فرو خوردن بغض ها بود.

تفنگش روی شانه جابجا شد.

بوسه ای روی پیشانی یادگار ماند.

دخترکش جلوی پایش زانو زد

و بندهای پوتین هایش را محکم تر بست

وداع شکل گرفت.

گروهان سربازها حرکت کرد.

به همرزمانش پیوست

و چشم های آن دختر تا آنجا که سو داشت،

رفتنش را دنبال کرد....

#گریه_قلم

(ادامه داره....)

بخار قهوه داغی فضا را گرم‏تر میکرد.

شرم و خجالت بین چشم ها از بین رفته بود.

یکی به صندلی تکیه داده بود.

گردنش را کمی خم کرده بود و روبرو را می‏نگریست.

یکی دیگر آرنج خود را روی میز گذاشته بود و دست مشت کرده را زیر چانه.

با دست دیگر برگه کاغذ را بالا گرفته بود و شعر میخواند.

ناگاه، صدای پیانو و ویلون ها قطع شد.

صدای پسرکان روزنامچی در شهر پیچید:

جنگ، جنگ! دولت شروع جنگ را اعلام کرد....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)

نویسنده نامه هنوز هم سر جایش نشسته بود.

به گذشته ای فکر میکرد. به اولین روزها. به دفتر روزنامه؛

به اولین باری که قدم در آن نهاد تا اشعارش را چاپ کند.

جوان چاپچی را دید. نگاهی به نگاهی گره خورد.

سری از شرم به زیر افتاد. دست لرزانی بالا آمد و کاغذها را روی میز گذاشت.

قدم هایی که به ناچار از آنچا بیرون آمدند.

قلبی که لابه‏ لای همان کاغذها جا ماند. و امان از فردای آن روز؛

فردایی که چشمه طبع شعرش بیشتر از هر وقتی میجوشید

و بهانه ای برای دوباره رفتن به دفتر روزنامه.....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)

 

خورشید از پس کوه بالا آمد

مرغ سحر به آواز درایستاد

پنجره باز شد

باد صبا به داخل خزید

پرده به رقص درآمد

سوت سماور سکوت خانه را شکست

چای گلدم مهمان استکان کمر باریک شد

دستمال نم دار گلدان ها را جلا داد

عطر یاس زرد و صورتی در ایوان پیچید

قلمی روی کاغذی تاختن گرفت

نامه ای نوشته شد

دامن چین داری پله ها را جارو زد

قدم های کوچکی تا ابتدای جاده روستا رفت

چشمانی خیره به مسیر جاده ماند

صدای زنگ دوچرخه پستچی می آمد

بازم هم نامه ای روانه شد

اما پاسخی هرگز نیامد...

#گریه_قلم

(ادامه داشته باشه؟؟؟)