امروز هیچی ننوشتم...:(
وقت نکردم بنویسم. ذهنم انقدر پر بود که نتونتسم روی نوشتن تمرکز کنم...
فردام روز خداست. انشالله فردا مینویسم!!!!
- ۱ نظر
- ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۴۳
امروز هیچی ننوشتم...:(
وقت نکردم بنویسم. ذهنم انقدر پر بود که نتونتسم روی نوشتن تمرکز کنم...
فردام روز خداست. انشالله فردا مینویسم!!!!
دو روز خونه نبودم و وقتی برگشتم وبلاگ خطا میداد. آمار بازدیدها رو نداشتم و کلا اوضاع بهم ریخته بود. نمیدونستمم چیکار باید بکنم یا چطوری درستش کنم. ولی خب خداروشکر مشکل حل شد. الان چندتا وبلاگ رو دیدم که اونام همین مشکل رو داشتن. امیدوارم اتفاق بدتری نیفته و وبلاگ رو از دست ندم...
چهارشنبه ظهر رفتیم اصفهان و ظهر امروز برگشتیم. مامانم موند پیش مادربزرگم تا قبل از عید یکم خونه اش رو مرتب کنه و آخر هفته دیگه برمیگرده.
الان خیلی اتفاقی یه دفتر قدیمی که به عنوان چک نویس ازش استفاده میکنم رو درآوردم و خط خطی های زمانی که سعی میکردم طبع شاعرانه داشته باشم رو دیدم. دو_سه سال پیش خیلی دوست داشتم که شعر بگم الان اما خوندن شعر رو ترجیح میدم به نوشتنش.
دلم واسه نوشتن تنگ شده بود. امیدوارم این یه هفته وقت کنم چیزی بنویسم :))))
با دستم روی دسته صندلی هماهنگ آهنگ ریتم گرفتم.سه تا نوشته رو پاک کردم چون دوستشون نداشتم. نمیدونم چرا به دلم ننشتن.
ساعت هام برای درس خوندن تنظیم شدن. برای 12 ساعت هر روز یه برنامه از قبل تنظیم شده دارم. کابوس بزرگتر از این وجود نداره. متنفرم از اینکه مثل ربات یه کدنویسی خاص داشته باشم و مدام از اون تبعیت کنم. وقتم باید در اختیار خودم باشه....
باید در لحظه همون کاری رو انجام بدم که دوستش دارم...
با عوض شدن آهنگ مدل حرکت انگشتم هام روی کیبورد متفاوت میشه.
بحث ریتم شد! یادگیری سنتور رو نصفه نیمه رها کردم. به خاطر همین برنامه رباتی. خشک شدن مچ دستهام رو حس میکنم. دیگه به راحتی پارسال نمیتونم مضراب ها رو حرکت بدم. کوک سنتورم هم بهم ریخته... متنفرم از اینکه این جمله رو بگم اما از سرگیری نوازندگی رو هم باید بزارم برای بعد از کنکور...پارسال هم این حرف ها رو میزدم. میگفتم بعد از کنکور فلان کارو میکنم بهمان کارو میکنم؛ اما هنوزم سرجامم، دارم درجا میزنم. ترسم اینه که سال دیگه هم برنامه همین باشه و بازم با قل و زنجیر یه کنکور دیگه دست و پام بسته بشه.
صادقانه بگم که توی درس خوندن تنبلم. تنبل نیستم، بیشتر انگار دلیلی براش ندارم. احمقم که اینطور فکر میکنم، میدونم. میدونم که توی کشوری دارم زندگی میکنم که تنها گزینه ای که برام وجود داره درس خوندنه اما بازم نمیتونم به زور بپذیرمش...
خوبه نمیدونستم چی بنویسم و انقدر نوشتم!
فقط غر زدم توجهی بهش نکنید...:)
بازم هوس نوشتن و
بازم نمیدونم چی بنویسم.....!
تاکید میکنم «هوس نوشتن دارم»
بازم از اون حس و حالا که نمیدونم درباره چی بنویسم اما بدجوری دوست دارم بنویسم.
امروز و مخصوصا الان از اون وقت هایه که "تنها"، رفیق چندین و چند ساله من، دست هاشو گذاشته رو شونه هام و همین باعث شده شونه ها و گردنم خم بشه پایین. تنها خیلی حساس و حسوده، تحمل نداره منو کنار بقیه ببینه. برای همین هر وقت که من مهمون دارم یا قراره کسی رو ببینم اون از خونه میره بیرون. امروز ولی از صبح یقه مو چسبیده ولم نمیکنه.
یه متن نوشتم با عنوان «دلم میخواد...» نمیدونم خوندینش، نخوندین، چطوریه اوضاع ولی من الان دلم بدجور اون «دلم میخواد...» رو میخواد :)
قبلا یه متن با عنوان نمی دونم نوشتم. الانم نمیدونم دقیقا چی باید بگم. انگار فقط لازم دارم حرف بزنم.
اوضاعم داره خیلی پیچیده میشه. همش دارم فکر میکنم کاش یه کنترلی چیزی بود میشد فیلم زندگیو جلو عقب کرد.
اگه بود جلوتر نمیزدم؛ چون میترسم بدتر از چیزی باشه که الان هست. اگه میتونستم زمانشو مدیریت کنم میزدمش عقب.
بین سال های 90 تا 98. بعد 98 همه چی داره بدتر میشه.
باید گریه کنم، مثل همیشه، اما نمیکنم چون عادت کردم.
این ساعت شب باید خواب باشم اما نمیتونم بخوابم
لااقل باید بشینم درس بخونم اما نمیتونم چون خوابم میاد.
چم شده؟! نمیدونم.
از شبایی که اینطوریم متنفرم.
اخه خیلی خنده داره خوابم میاد چشامم میره رو هم اما خوابم نمیبره.
کاش بتونم بخوابم. واقعا نیاز دارم بخوابم.