- نیروهای بعثی خیلی نزدیک شدن فرمانده. چیکار کنیم؟
- دیگه حرف از محاصره گذشته، شهر سقوط کرده. الانه که برسن اینجا. دستور چیه؟
- می دونم میدونم. انقدر دور سرم نچرخید. منم مثل شما میگید چیکار کنم؟ نه مهمات برامون مونده نه نیرویی. میگی با یه مشت زن و بچه چطوری جلوشون وایسم؟
- حاج احمد......حاج احمد، من و مسعود یه ماشین گیرآوردیم دوتا کوچه پایین تره فقط کافیه خودمونو بهش برسونیم بعد میشه بچه ها و زن ها برسونیم آبادان.
- خیله خب گوش کنید؛ سعید تو با مسعود زن ها و بچه ها رو میبرید آبان من و بقیه هم تا اونجایی که میشه براتون وقت میخریم. علیرضا حدودا چند نفریم؟
- امم.....یک..دو...سه.....حدود پونزده نفر حاجی
صداشونو کامل میشنیدم. نگرانی توی صدای تک تکشون بود. تنها کسی که صداش نمی اومد محسن بود. فکر کنم نمی خواست بفهمم که نگرانه. جشن نامزدیمون بود که این نامردا شادیمونو عزا کردن. رفتم داخل.
- سلام! حاج احمد چیشد؟ برنامه تون چیه؟ این بچه ها خیلی ترسیدن....
- علیک سلام.....شماها از درب پشتی فرار می کنید همراه سعید و مسعود؛ ما هم تا اونجایی که میشه براتون وقت می خریم.
- کمکی از من بر میاد؟
به جای حاج احمد محسن جواب داد.
- بله عطیه خانم! لطفا همراه بقیه که هستین که مراقب باشین تنها کسی که بین اونها کار با اسلحه رو بلده شمایید. مراقب باشید همه سالم برسن یه جای امن.
می دونستم اینطور حرف زدنش یعنی بدون بهونه همراه بقیه برو و اصراری برای موندن نکن. اما من که بالاخره کار خودمو میکنم. مگه میتونم اینجا تنهاش بزارم؟ نه هرطور که شده باید بمونم پیش محسن.
راه افتادیم. رسیدیم به یه نیسان سبز. سعید نشست پشت فرمون. مسعود دونه دونه بچه ها رو گذاشت بالا منم کمک خانما میکردم که سوار بشن. محسن و مرتضی هم تا نزدیکی ماشین اومده بودن تا اگه لازم شد ازمون محافظت کنن. آخرین نفرام که سوار شدن بدون معطلی درب آهنی پشت نیسان رو بستم و چند بار با دست به بدنه نیسان ضربه زدم. سعیدم به خیال اینکه همه سوار شدن و بدون اینکه بدونه من تو ماشین نیستم راه افتاد. مسعود با تعجب نگاهم میکرد و سعی می کرد ماشینو متوقف کنه اما صدای اسلحه ها و انفجار ها انقدر زیاد بود که سعید متوجه نشد. ماشین رفت و من رفتنش رو تماشا می کردم. به قول مرتضی، داداشم، این سرخودی من یجا سرمو به باد میده. محسن که دید سوار نشدم دوید اومد نزدیکم و بی مقدمه پرسید:
- پس چرا سوار نشدی؟ اون سعید نفهمید تو توی ماشین نیستی همینجوری راه افتاد؟
جوابشو ندادم فقط کلاشی که توی دستم بود و مسلح کردم و رفتم طرف عراقی ها. چیزایی که من دیدم دعا می کنم هیچکدومتون هیچ وقت نبینید. آسمان آبی شهر تغریبا طوسی رنگ شده بود. خونه ها خراب شده بودن. جنازه مردمی که مظلومانه شهید شده بودن همه جای شهر بود. اونا مردم غیرنظامی و بی دفاع بودن، بچه های کوچیک، زن های جوون، پسرهای نوجوون، پیرمرد ها و پیرزن ها. جنگ به هیچ کس رحم نکرده بود. همه رو از دم تیغ تیزش گذرنده بود. دردناک تر از این شهادت جوون هایی بود که تا همین چند دقیقه پیش داشتن با هم میگفتن و می خندیدن. انقدر عادی شوخی می کردن که انگار اصلا براشون مهم نبود تا چند ساعت دیگه قراره با زندگی و این دنیا خداحافظی کنن. تماشای مرگ کسایی که هم محله ای و هم بازی های بچگی مون بودن و بدتر از همه قد و بالای مرتضی که جلوی چشم هام افتاد رو زمین هنوزم برام غیرقابل باور بود. توی اون عاشورایی که به پا شده بود فرصت اینکه حتی برای برادرم اشک بریزم هم نداشتم؛ حتی یه قطره. حاج احمد چند بار داد زد:
- محسن دست زنتو بگیر فرار کنین. نزار دست این نامردا بهش برسه.
منم بدون اینکه نشون بدم چیزی میشنوم فقط به تیراندازی ادامه میدادم. بازم صدای داد حاج احمد بلند شد:
- محسن دِ برو دیگه. عطیه رو ببر از اینجا نزار دست این نامردا بهش برسه.
محسن دل تنها گذاشتن حاج احمد رو نداشت اما به خاطر من دل کند. اومد سراغ من. متوجه نشدم چطوری همه اون اتفاقا توی اون زمان کم افتاد. فقط یه لحظه متوجه شدم دستم توی دسته محسنِ و دارم پا به پاش میدوم. رفتیم توی یه مغازه و زیر پنجره هاش قایم شدیم. عراقی ها گممون کردن اما خیلی زود میتونستن پیدامون کنن. باید قبل از رسیدنشون یه کاری می کردم. خدا میدونست اگه دستشون بهم میرسید چه بلاها که به سرم نمی اومد. هر دو مون میدونستیم که دیگه هیچ راه نجاتی وجود نداره. رفتم روبروی محسن ایستادم. اسلحه اش رو گرفتم و گذاشتم رو سینه ام. با تعجب نگام میکرد:
- این کارا چیه عطیه؟ دیوونه شدی؟
- نمیخوام بیفتم دستشون. تو میدونی منم میدونم از اول قرار نبود از این ماجرا زنده بیرون بیاییم. الانم همینه اما نمیخوام قبل از مرگم چیزایی رو تحمل کنم که حتی تصورشم برام عذاب آورده؛ پس تمومش کن.
- عطیه تو میفهمی من از من چی میخوایی؟ من نمی تونم با دستای خودم تو رو........
- میتونی فقط چشماتو ببند و ماشه رو فشار بده.
با کلافگی از فاصله می گرفت. دور مغازه دنبالش میگشتم و اون روشو برمیگردوند که مجبور نشته خواسته ام رو انجام بده. صدای انفجار خیلی بدی اومد. نزدیکمون بودن. صداهاشون واضح شنیده میشد. محسن هنوزم راضی به کاری که ازش میخواستم نمیشد. درب مغازه با لگد محکمی باز شد داد زدم:
- محسن بزن.......
اگه دوست داشته باشین ادامه داره!....
(همه شخصیت ها غیرواقعی هستن. اگر تشابهی دیدید کاملا اتفاقیه)