گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

نخست
دیر زمانی در اون نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیز به هیات او درآمده بود
انگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریزی نیست....

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رقص دود» ثبت شده است

ادامه:

اون لحظه فقط گونه های سرخ شده از خجالت عطیه بود که تماشایی ترین منظره رو ساخته بود.

بعد از غروب آفتاب توی ایوون نشسته بود که عطیه با یه سینی چایی اومد نشست کنارم. دوباره خیره شدم به صورتش. می خواستم عقده 9 سال دوری رو دربیارم. اونم مثل من خیره نگاهم میکرد. یکم که طولانی شد با خجالت سرش رو انداخت پایین .

- اونجوری نگام نکن خجالت می کشم.......

- چرا؟؟؟ از این به بعد اصلا قرار نیست ازت چشم بردارم. فکر می کردم دیگه هیچوقت نمی بینمت، حالا که اینجایی نمی خوام یه لحظه رو هم ازدست بدم.

- چشمات قرمز شده.....به نظر خسته میایی.

- خیلی وقته یه خواب راحت و آروم نداشتم.

- یکم بخواب...

- می ترسم!

- از چی؟

- از اینکه بخوابم و پاشم ببینم نیستی.

- دیوونه! نترس آقا محسن از امروز تا آخر عمرت ور دلتم. انقدر پیشت باشم که ازم خسته بشی بگی عطیه دو دقیقه ولم کن نبینمت...

- عه دیگه نزنی این حرفو ها....

- خیله خب بابا شاکی نشو حالا! ولی واقعا لازمه یکم بخوابی؛ از وقتی دیدمت جیگرم کبابه واسه چشمای سرخت فکر کردی فقط خودت عاشقی فکر من نیستی که نگران توام....

- چی گفتی؟

- گفتم نگرانتم.

- نه قبل از اون....

- گفتم چشمات سرخ شده.....

- عههههه بین این دوتا

- ای بابا محسن گیر دادیا چه می دونم چی گف.......

یهو جمله خودش یادش اومد. چجوری خون می تونه با این حجم به صورت یه نفر هجوم بیاره؟

- لپات گل انداخت واسه چی؟

حالا می دونستم ها فقط می خواستم اذیتش کنم.

همونطوری که از زور ذوق و خوشحالی می خندیدم روی تخت چوبی ایوون دراز کشیدم و سرمو گذاشتم رو دنباله چادر عطیه و بوی مست کننده اش رو به ریه هام می فرستادم خوابم برد....

میخواستم فردا آخرشو بزارم گفتم آخه چه کاریه چیز خاصی که نداره تمومش کنیم بره!!

نمیدونم چند نفر خوندنش اما امیدوارم خوشتون اومده باشه......شاید بزنه به سرم یه داستان دیگه رو هم بزارم اما هنوز درموردش مطمئن نیستم.

  • زهرا :)

ادامه:

به زور و زحمت بقیه بالاخره چشم از عطیه گرفتم و رفتیم داخل. بالای مجلس نشسته بود و میدیدم که داره پذیرایی میکنه. نمی تونستم چشم ازش بردارم. می ترسیدم اگه یه لحظه نگاهش نکنم بازم محو بشه. مسعود و بابا وقتی دیدن حوصله شلوغی ندارم خیلی محترمانه عذر مهمونا رو خواستن. بالاخره آخرین نفرام رفتن. فقط موند خانواده من و خانواده عطیه. بی صبرانه منتظر بودم عطیه بیاد بشینه تعریف کنه من بفهمم اینجا چه خبره اما انقدر کار داشتن که نشد. نزدیک دو ساعت تو آشپز خونه مشغول جمع و جور کردن و شستن ظرفا بودن. من و بابام و مسعود و آقا بهروز، پدر عطیه، دور هم نشسته بودیم و از جنگ و اسرا میگفتیم ولی من همه حواسم به آشپز خونه بود ببینم عطیه کی میاد بیرون. بالاخره تموم شد و عطیه و مرضیه مادرهامون اومدن نشستن کنار ما. مثل قبل زل زده بودم بهش. هنوزم باورش سخت بود. 9 سال عذاب اینکه اونو با دستای خودم کشتم و حالا اینجا بود. هر لحظه منتظر بودم یه نفر منو از خواب بیدار کنه و بگه بازم خواب میدیدی اما چند ساعت بود که از این بیداری خبری نبود. منم راضی بودم اگه این خوابه تا آخر عمر، تا ابد، بخوابم و فقط عطیه رو تماشا کنم.

- محسن؟.....کجایی؟

 -ب..ببخشید بابا چیزی گفتین؟

- سه دفعه صدات کردم بابا...

- شرمنده حواسم نبود. جانم بفرمایید.

اصلا حواسم نبود که خیلی وقته به عطیه خیره شدم. از مسعود واقعا ممنونم که سر صحبتو باز کرد.

- نه باباجان. اینو تا از سیرتا پیاز ماجرا رو براش نگیم وضع همینه...... روزی که خرمشهر اشغال شد، قرار بود من و سعید زن و بچه ها بیاریم آبادان. قرار بود عطیه خانمم همراه ما بیاد که زرنگی کرد و نیومد. من و سعید به محض رسوندن اونا برگشتیم تا شاید بتونیم به شما کمک کنیم اما نشد، دیر رسیدیم. وقتی رسیدیم به شهر دیدیم که تو رو از یه مغازه آوردن بیرون دست هات بسته بود و مدام زن داداشو صدا میزدی اونم با داد و فریاد. فهمیدیم اون هنوز توی مغازه ست. از یکی از پنجره ها جوری که پیدا نباشیم رفتیم داخل. بدن سرد و بی جون عطیه کف مغازه درست جلوی درب افتاده بود. وقتی سربازای بعثی همه جا رو بنزین ریختن و رفتن بیرون ما هم عطیه رو برداشتیم و درست لحظه ای که آتیش کل ساختمون رو گرفت پریدیم بیرون. تو همچنان فریاد میزدی  اما کاری از دست ما ساخته نبود. فرار کردیم سمت آبادان که من تیر خوردم و دستم رو از دست دادم. فکر می کردیم عطیه مرده اما وقتی توی بیمارستان بودیم متوجه یه چیز عجیب شدیم......

ادامه نداد. چرا مسعو ساکت شد؟ نگاهش رفت سمت عطیه. عطیه دستشو برد زیر روسریش و یه زنجیر بیرون کشید. ساعت جیبی قدیمی بود که پدربزرگم روز خاستگاری بهش هدیه داده بود. یه ساعت نقره ای نسبتا قطور. وقتی سوراخ بزرگ وسطش رو دیدم تازه دوزاریم جا افتاد. عطیه ادامه داد:

- اونروز که بهم شلیک کردی این گردنم بود. یادته می گفتی سنگینه گردنت ننداز......همین جونمو نجات داد

چون با فاصله شلیک کرده بودم ساعت گردن عطیه ضرب گلوله رو تا حدی گرفته بود. تیر بهش خورده بود اما آسیبش باعث مرگ نشده بود. بیشتر شبیه یه معجزه بود چون به هرحال از خرمشهر تا آبادان باید خون زیادی ازش رفته باشه اما زنده مونده. فقط میتونم بگم خدایا حکمتتو شکر که وقتی زمان مرگ کسی نرسیده باشه چطوری معجزه هات رو نشون میدی.....

بلافاصله مسعود ادامه داد:

- توی این چند سال خیلی سعی کردیم از طریق نامه ای پیغامی چیزی بهت اطلاع بدیم ولی نشد. با اینکه ما خودمون دیدیم که تو اسیر شدی ولی نیروهای بعثی زیربار نمیرفتن و میگفتن که همچین اسیری نداریم. تازه بعد 3 سال اسمتو ثبت کردن. از این چیزی هم که پیداست نامه های ما اصلا به دستت نرسیده.

بالاخره خندیدم. بعد از 9 سال خندیدم. انگار حالا تازه باور کرده بودم که خواب نیست، توهم نیست، رویا نیست. واقعیه.......واقعیه واقعی. چقدر شاکی بودم از اینکه زنده موندم ولی حالا حکمتشو فهمیدم. چقدر تلاش کردم واسه مردن و حالا همه وجودم امید به زندگی بود. دست بابام اومد رو دستم:

- شکر خدا عروسم سالمه و تو هم برگشتی......من این موضوع رو میخواستم چند روز دیگه مطرح کنم که محسن هم یه خستگی از تن به در کرده باشه اما حالا یه صحبت اولیه بکنیم تا بعدا مفصل برنامه ریزی کنیم براش؛ با اجازه آقا بهروز، این دو تا بچه که شیرینی خورده هم دیگه ان، زودتر عقدشون کنیم که 9 سال دوری و انتظار برای هر دوشون کافیه. واسه کار که محسن میاد تو طلافروشی پیش خودم. خونه هم که قدمشون رو چشمم؛ تا هر وقت که بخوان می تونن اینجا بمونن تا محسن یه خونه خوب تهیه کنه.

- خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست. آرزوی منم خوشبختی همین یه دونه دختره که برام مونده. کی بهتر از آقا محسن؟! مبارکه.......

(میخواستم این قسمت آخر باشه ولی نشد خیلی طولانی میشد)

دوست داشته باشین ادامه داره.....!

  • زهرا :)

ادامه:

یادمه؟ مگه میشه اونروز فراموش کنم. اونروز واسه یه ایران فراموش نشدنی شده من که جای خود دارم که وسط اون معرکه بودم. اما هرچی فکر کردم یادم نیومد که مسعود کی تیر خورد؟!

- تو نمیخوایی هیچی بگی؟ میدونی دلم چقدر واسه دادش گفتنت تنگ شده!؟

- داداش....!

- جانم داداش.....

جفتمون بغض کرده بودیم. مسعود اشک حلقه زده توی چشم هام رو که دید منو کشید جلو و محکم بغلم کرد. یه تلنگر که واسه ریختن اشکام کافی بود. با هر قطره اشکی که می اومد پایین حلقه دستای منم دور مسعود تنگ تر میشد. انقدر تو بغلش نگهم داشت تا حسابی آروم بشم. رفتیم سوار ماشین بشیم. با یکی از دوستاش به اسم هادی اومده بود. چقدر ممنون بودم که یه جماعت شلوغ واسه استقبال نیومدن. مسعود گفت حدود نصف روز راه داریم. گفت که بعد از اشغال خرمشهر پدرمون توی تهران یه خونه خریده و اونجا ساکنن. الان همشون منتظر رسیدن ما موندن. چند ساعتی از حرکتمون میگذشت. یه جوری ساکت بودم که انگار روزه سکوت گرفتم. واسه چند لحظه چشمام رفت رو هم و خوابم برد. خواب میدیم، نه کابوس میدیدم. کابوسی که 9 سال تمام وقت خواب میدیدم. لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه اون روز. اینبارم مثل هربار که میخوابیدم، داشتم همون خوابو میدیدم. با وحشت از خواب پریدم. عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود، دهنم خشک شده بود، نفس نفس میزدم.

- آروم باش چیزی نیست فقط یه خواب بوده.

بازم صدای عطیه. برگشتم سمت صدا. کنارم رو صندلی عقب ماشین نشسته بود. برای یه لحظه فکر کردم واقعا اینجاست، برای یه لحظه یادم رفت که خودم اونو......

- خواب دیدم کشتمت عطیه....

- فقط یه خواب بوده ببین من اینجام.

- خیلی ترسیدم

- محسن اینو همیشه یادت بمونه آدما وقتی میمیرن که کسی اونا رو به یاد نیاره. وقتی مردم فراموشت میکنن اونوقته که میمیری.

ماشین تکون بدی خورد واسه حفظ تعادلم دستم و گرفتم به صندلی جلویی و چشمام بی اختیار بسته شد. وقتی به حالت اولم برگشتم و چشمام رو باز کردم، عطیه نبود. بازم توهم، بازم خیال، بازم تصور. بازم چشمای پر اشک من. واسه اینکه توجه هادی و مسعود بهم جلب نشه صورتم رو چرخوندم سمت شیشه ولی الان زمان و مکان گریه نبود. هنوز چند ساعتی به مقصدمون مونده بود. مسعود و هادی چند باری ازم خواستن بخوابم تا سرحال باشم، خودشونم به نوبت رانندگی میکردن که اون یکی فرصت استراحت داشته باشه؛ اما من از ترس اینکه دوباره اون خوابو نبینم دیگه تا خود تهران پلک رو هم نذاشتم. نزدیکای غروب رسیدیم. ماشین پیچید توی یه کوچه یکی محله های تهران. جلوی یه خونه که رنگ درب حیاطش آبی بود ایستادیم و هادی دو بار بوق زد. تا ما پیاده شدیم یه جمعیت خیلی زیادی از اون خونه و خونه همسایه ها زدن بیرون. کاش نبودن. کاش اینجا انقدر شلوغ نمیشد. این جماعت واسه چی خوشحالن؟ ینی دیدن یه مرده متحرک انقدر ذوق داره؟ بینشون فقط مامان و بابا و مرضیه رو تونستم تشخیص بدم. دلم واسشون خیلی تنگ شده بود. موهای سفید شده بابا و چین و چروک های صورت مامان آتیش به جیگرم میزد. اول بابام اومد جلو. زل زده بودم توی چشماش. خم شدم دستشو بوسیدم اونم تو همون حالت توی سرمو بوسید. بلند نشدم میخواستم همونطوری زانو بزنم پاشو ببوسم که اجازه نداد. بعد از اینکه بغلم کرد منو به سمت مادر هدایت کرد. مامان با چشمای گریون و لبای خندون قربون صدقه ام میرفت. دستاشو انداخت دور گردنم، قدمو کوتاه تر کردم که بتونه راحت بغلم کنه. گریه میکرد و دم گوشم مدام آیه شکر میخوند. وقتی مامان به اصرار بابا ولم کرد مرضیه اومد جلو. خواهر کوچولوی من چه بزرگ شده بود.

- سلام داداش خوش اومدی. خیلی منتظرت بودیم.

دستمو آوردم بالا گذاشتم گوشه صورتش و آروم نوازشش کردم که..........

دست یه خانم چادری اومد رو شونه مرضیه. مرضیه کنار رفت و اون خانم روبروی من ایستاد. بی مهابا زل زده بودم به صورتش. میترسیدم. میترسیدم اگه دوباره دوباره چشم ازش بگیرم تصویرش محو بشه. ولی اینبار این عطیه ای که جلوی من بود خیلی واقعی بود. خیلی واقعی تر و واضح تر از خواب و تصورهام. میدونستم مرده. میدونستم چون خودم کشتمش. چون دیدم وقتی منو از اون مغازه آوردن بیرون آتیشش زدن و دیدم که جنازه عطیه هم اونجا سوخت؛ ولی چرا داشتم باور می کردم این عطیه که جلوی منه واقعیه. خدایا این چه کابوسیه؟ چرا همینجا منو نمی کشی تا این درد تموم بشه؟! نگاه خیرمو ک دید چشمهای اشک آلودش رو به زمین دوخت و لبخند زد. مادر اومد کنارم.

- میبینی نور چشمم! عروسم 9 ساله پشت همین در منتظر توعه

عروسم؟ مادر چی میگفت؟ مگه اونم عطیه رو میدید؟ مگه عطه فقط تو خیال من نبود پس مادر چطور میدیدش؟ بدون اینکه نگاهم رو از عطیه بگیرم پرسیدم:

- مادر شما هم می بینیدش؟

- وا این چه حرفیه؟ خب معلومه که می بینمش.

- دقیقا دارین کیو می بینین؟

- محسن جان چی میگی تو؟ عطیه ست دیگه قرار بود کس دیگه ای باشه؟

دست لرزونم اومد بالا فکر می کردم تا لمسش کنم محو میشه ولی.......

گوشه چادرشو تو دستم گرفتم. هنوزم بود. محو نشد. صدام میلرزید. تعجب سرازیر شده بود تو چشما و صورتم .

آخه.......چطوری؟

زبون عطیه هم قفل شده بود. انگار نمیدونست بعد از 9 سال دوری دقیقا باید چی بگه. لبخند از روی ذوقش که سعی میکرد کنترلش کنه خیلی دیدنی بود. از چشم هاش میخوندم که کلی حرف برای گفتن داره اما الان زمان و مکان مناسبی نیست. 

- خوش اومدین.......همه خیلی منتظر برگشتتون بودیم.....خداروشکر سالم هستین......

- عطیه!

- سفرتون طولانی بوده.....حتما خسته این.....

هول شده بود قشنگ نمیدونست باید چی بگه. نگاهش بین من و زمین میچرخید. من هنوز مات صورتش مونده بود و تو این فکر بودم که: بالاخره صداشو شنیدم! بعد از 9 سال دوری و تصور اینکه اون مرده........

 

(نظرتون چیه؟ واقعیه یا بازم توهم و خیال؟...)

دوست داشته باشین ادامه داره......!

  • زهرا :)

ادامه: 

با کلافگی ازم فاصله می گرفت. دور مغازه دنبالش میگشتم و اون روشو برمیگردوند که مجبور نشته خواسته ام رو انجام بده. صدای انفجار خیلی بدی اومد. نزدیکمون بودن. صداهاشون واضح شنیده میشد. محسن هنوزم راضی به کاری که ازش میخواستم نمیشد. درب مغازه با لگد محکمی باز شد داد زدم:

- محسن بزن.

همزمان دو نفر اومدن به سمتم که همون لحظه محسن شلیک کرد. اندازه ده پونزده قدم باهام فاصله داشت. تیرش مستقیم به سینه ام خورد. انگار تو تنم آتیش روشن کرده بودن. وجودم داغ داغ شده بود. افتادم رو زمین و آخرین چیزی که دیدم این بود که عراقی ها محسن رو دوره کرده بودن واسلحه هاشون سمت محسن نشونه رفته بود.....جهانم به تاریکی فرو رفت!

9 سال بعد

9 سال گذشته. 9 سال از اون روز منحوس، 9 سال از روزی که خرمشهر اشغال شد. 9 سال از وقتی که عشق زندگیم رو با دستای خودم کشتم 9. سال از روزی که به عطیه شلیک کردم میگذره. توی این 9 سال اتفاقای زیادی افتاد. من اسیر شدم، خرمشهر آزاد شد، جنگ تموم شد، اسرا آزاد شدن. منم امروز قراره با یه گروه دیگه از اسرا به عنوان آزاده برگردم ایران. همه خوشحالن، می خندن ولی من ناراحت از اینکه چرا زنده موندم. چرا بعد از اینکه همه هستی و دنیام رو با دستای خودم از بین بردم باید زنده بمونم و برگردم و تو امنیت زندگی کنم؟ وقتی تو اون مغازه بعثی ها دورم کردن مطمئن بودم کشته میشم و میرم پیش عطیه؛ اما وقتی فهمیدم منو به عنوان اسیر میبرن دنیا رو سرم آوار شد. منو دست بسته از اون مغازه بردن بیرون چند تا سرباز با گالن های بنزین رفتن داخل. هر چی داد زدم فریاد زدم تقلا کردم فایده نداشت. آتیش کل ساختمون رو گرفت و عطیه من بین شراره آتش و رقص دودها سوخت.

توی این 9 سال هرکاری کردم که تو اسارت کشته بشم ولی نشد. به دروغ می گفتم یه افسر رده بالام تا زیر شکنجه ها جون بدم ولی نشد. با بقیه اسرا آشوب به پا میکردم تا بلکم اعدام بشم ولی هربار یه چیزی منو از مرگ نجات میداد. از زندگی سیر بودم ولی زندگی منو ول نمی کرد مشتاق مرگ بودم و مرگ از من فراری. وقتی اتوبوس وارد مرزهای ایران شد یه حس عجیبی داشتم. یه حس غم و شادی با هم. مثل وقتی که مزه ترش و شیرین با هم ملس میشن. خوشحال بودم که ابر تیره جنگ آسمون ایرانم رو رها کرده بود و ناراحت از اینکه این ابر تیره، روشنی روز من رو هم با خودش برد.

با بی حوصلگی از ماشین پیاده شدم. بقیه آزاده ها با خوشحالی به سمت کسایی که برای استقبال اومدن میرفتن و اگه کسی از خانواده هاشونو میدیدن به آغوش می کشیدن. اصلا حوصله اینو نداشتم ببینم کسی دنبال من اومده یا نه. سرم پایین بود و ذهنم مملو از عطیه.

- آقا محسن....

این صدای آشنا مال کی بود؟ سرم رو بلند کردم. عطیه؟ اینجا؟ آخه چطوری؟ بی اختیار به سمتش قدم برداشتم. یه نفر دیگه صدام زد:

- به به آقا محسن گل....

سرم چرخید. مسعود بود. دوباره برگشتم به جهتی که سمت عطیه بود اما......

خودش دیگه نبود. توهم بود. خیال بود. به همون نقطه خیره بودم که دست مسعود اومد رو شونه ام.

- کجایی گل پسر ما اینجاییم.......... خیلی دلم واست تنگ شده بود داداش کوچیکه

توجهم به داداشم جلب شده بود. خیره خیره صورتشو نگاه میکردم. ریشش بلندتر شده بود و یکمی هم سفید. منم دلم واسه داداشم خیلی تنگ شده بود. نگاهم رو تنش چرخید تا رسید به آستین خالی دست چپش. اخم هام رفت تو هم. شونه اش رو تو دستم گرفته بودم. دستشو گذاشت رو دستم و همون لبخند معروفش رو تحویلم داد.

یادگاری همون روزه....دستم و داداشم با هم رفتن.....یادته دیگه؟

یادمه؟ مگه میشه اونروز فراموش کنم. اونروز واسه یه ایران فراموش نشدنی شده من که جای خود دارم که وسط اون معرکه بودم. اما هرچی فکر کردم یادم نیومد که مسعود کی تیر خورد که دستشو از دست بده؟!

دوست داشته باشین ادامه داره....!

  • زهرا :)

- نیروهای بعثی خیلی نزدیک شدن فرمانده. چیکار کنیم؟

- دیگه حرف از محاصره گذشته، شهر سقوط کرده. الانه که برسن اینجا. دستور چیه؟

- می دونم میدونم. انقدر دور سرم نچرخید. منم مثل شما میگید چیکار کنم؟ نه مهمات برامون مونده نه نیرویی. میگی با یه مشت زن و بچه چطوری جلوشون وایسم؟

- حاج احمد......حاج احمد، من و مسعود یه ماشین گیرآوردیم دوتا کوچه پایین تره فقط کافیه خودمونو بهش برسونیم بعد میشه بچه ها و زن ها برسونیم آبادان.

- خیله خب گوش کنید؛ سعید تو با مسعود زن ها و بچه ها رو میبرید آبان من و بقیه هم تا اونجایی که میشه براتون وقت میخریم. علیرضا حدودا چند نفریم؟

- امم.....یک..دو...سه.....حدود پونزده نفر حاجی

صداشونو کامل میشنیدم. نگرانی توی صدای تک تکشون بود. تنها کسی که صداش نمی اومد محسن بود. فکر کنم نمی خواست بفهمم که نگرانه. جشن نامزدیمون بود که این نامردا شادیمونو عزا کردن. رفتم داخل.

- سلام! حاج احمد چیشد؟ برنامه تون چیه؟ این بچه ها خیلی ترسیدن....

- علیک سلام.....شماها از درب پشتی فرار می کنید همراه سعید و مسعود؛ ما هم تا اونجایی که میشه براتون وقت می خریم.

- کمکی از من بر میاد؟

به جای حاج احمد محسن جواب داد.

- بله عطیه خانم! لطفا همراه بقیه که هستین که مراقب باشین تنها کسی که بین اونها کار با اسلحه رو بلده شمایید. مراقب باشید همه سالم برسن یه جای امن.

می دونستم اینطور حرف زدنش یعنی بدون بهونه همراه بقیه برو و اصراری برای موندن نکن. اما من که بالاخره کار خودمو میکنم. مگه میتونم اینجا تنهاش بزارم؟ نه هرطور که شده باید بمونم پیش محسن.

راه افتادیم. رسیدیم به یه نیسان سبز. سعید نشست پشت فرمون. مسعود دونه دونه بچه ها رو گذاشت بالا منم کمک خانما میکردم که سوار بشن. محسن و مرتضی هم تا نزدیکی ماشین اومده بودن تا اگه لازم شد ازمون محافظت کنن. آخرین نفرام که سوار شدن بدون معطلی درب آهنی پشت نیسان رو بستم و چند بار با دست به بدنه نیسان ضربه زدم. سعیدم به خیال اینکه همه سوار شدن و بدون اینکه بدونه من تو ماشین نیستم راه افتاد. مسعود با تعجب نگاهم میکرد و سعی می کرد ماشینو متوقف کنه اما صدای اسلحه ها و انفجار ها انقدر زیاد بود که سعید متوجه نشد. ماشین رفت و من رفتنش رو تماشا می کردم. به قول مرتضی، داداشم، این سرخودی من یجا سرمو به باد میده. محسن که دید سوار نشدم دوید اومد نزدیکم و بی مقدمه پرسید:

- پس چرا سوار نشدی؟ اون سعید نفهمید تو توی ماشین نیستی همینجوری راه افتاد؟

جوابشو ندادم فقط کلاشی که توی دستم بود و مسلح کردم و رفتم طرف عراقی ها. چیزایی که من دیدم دعا می کنم هیچکدومتون هیچ وقت نبینید. آسمان آبی شهر تغریبا طوسی رنگ شده بود. خونه ها خراب شده بودن. جنازه مردمی که مظلومانه شهید شده بودن همه جای شهر بود. اونا مردم غیرنظامی و بی دفاع بودن، بچه های کوچیک، زن های جوون، پسرهای نوجوون، پیرمرد ها و پیرزن ها. جنگ به هیچ کس رحم نکرده بود. همه رو از دم تیغ تیزش گذرنده بود. دردناک تر از این شهادت جوون هایی بود که تا همین چند دقیقه پیش داشتن با هم میگفتن و می خندیدن. انقدر عادی شوخی می کردن که انگار اصلا براشون مهم نبود تا چند ساعت دیگه قراره با زندگی و این دنیا خداحافظی کنن. تماشای مرگ کسایی که هم محله ای و هم بازی های بچگی مون بودن و بدتر از همه قد و بالای مرتضی که جلوی چشم هام افتاد رو زمین هنوزم برام غیرقابل باور بود. توی اون عاشورایی که به پا شده بود فرصت اینکه حتی برای برادرم اشک بریزم هم نداشتم؛ حتی یه قطره. حاج احمد چند بار داد زد:

- محسن دست زنتو بگیر فرار کنین. نزار دست این نامردا بهش برسه.

منم بدون اینکه نشون بدم چیزی میشنوم فقط به تیراندازی ادامه میدادم. بازم صدای داد حاج احمد بلند شد:

- محسن دِ برو دیگه. عطیه رو ببر از اینجا نزار دست این نامردا بهش برسه.

محسن دل تنها گذاشتن حاج احمد رو نداشت اما به خاطر من دل کند. اومد سراغ من. متوجه نشدم چطوری همه اون اتفاقا توی اون زمان کم افتاد. فقط یه لحظه متوجه شدم دستم توی دسته محسنِ و دارم پا به پاش میدوم. رفتیم توی یه مغازه و زیر پنجره هاش قایم شدیم. عراقی ها گممون کردن اما خیلی زود میتونستن پیدامون کنن. باید قبل از رسیدنشون یه کاری می کردم. خدا میدونست اگه دستشون بهم میرسید چه بلاها که به سرم نمی اومد. هر دو مون میدونستیم که دیگه هیچ راه نجاتی وجود نداره. رفتم روبروی محسن ایستادم. اسلحه اش رو گرفتم و گذاشتم رو سینه ام. با تعجب نگام میکرد:

- این کارا چیه عطیه؟ دیوونه شدی؟

- نمیخوام بیفتم دستشون. تو میدونی منم میدونم از اول قرار نبود از این ماجرا زنده بیرون بیاییم. الانم همینه اما نمیخوام قبل از مرگم چیزایی رو تحمل کنم که حتی تصورشم برام عذاب آورده؛ پس تمومش کن.

- عطیه تو میفهمی من از من چی میخوایی؟ من نمی تونم با دستای خودم تو رو........

- میتونی فقط چشماتو ببند و ماشه رو فشار بده.

با کلافگی از فاصله می گرفت. دور مغازه دنبالش میگشتم و اون روشو برمیگردوند که مجبور نشته خواسته ام رو انجام بده. صدای انفجار خیلی بدی اومد. نزدیکمون بودن. صداهاشون واضح شنیده میشد. محسن هنوزم راضی به کاری که ازش میخواستم نمیشد. درب مغازه با لگد محکمی باز شد داد زدم:

- محسن بزن.......

 

اگه دوست داشته باشین ادامه داره!....

(همه شخصیت ها غیرواقعی هستن. اگر تشابهی دیدید کاملا اتفاقیه)

  • زهرا :)