گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

تا جایی که میدونم این داستان واقعیه:

 

 روانپزشکی گفته: پسره به مسخره ترین دلیل ممکن خودکشی کرده بود. به مامانش گفته بود هوس کتلت کردم. باباش پریده وسط برگشته گفته ..نه که خیل آدم مفیدی هستی، کارم میکنی، حالا دستور غذا هم میدی؟

پسره هم یه بسته قرص خورده و وصیت نامه نوشته که:

« حق با باباست، من خیلی به درد نخورم، ببخشید که پسر خوبی نبودم...»

به قول بزرگترا نسل جدید جز زبون درازی و بی ادبی هیچی بلد نیستم!

و نسل جوون هم میگه بزرگترا کاش دست از تحقیرر کردن بردارن...:)

 

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد. درست در ساعات انتهایی نوازش سیاره ما با دست های خورشید. آسمان نقره فام شده از ابرهای بارانی نیم ساعت پیش حالا رفته رفته به آبی روشنش باز می گشت و داشت باران در مسیر ناودان می ایستاد.

در ایوان خانه نشسته بودیم؛ من بودم، او هم بود، تنها صدای حاظر در صحنه سقوط مرگبار آخرین قطرات لشکر باران بود از ناودان فلزی نیم زنگ زده ای که خود را به آغوش خاک خیس گلدان شب بوی سفید می انداختند. رایحه خاک باران خورده، معرف حضور هر دلباخته ای در این جهان، با ترکیب بوی زعفران چای داخل سینی در کنار قندان بلور دست به دست داده بود تا شرایط دیوانگی را بیشتر مهیا کند. دیدمش که دست جلو برد و انگشتان سرخ شده از سرمای باران پاییزی را دور استکان حلقه کرد. به تن گُر گرفته استکان بیچاره چقدر سریع عرق شرم نشست و از گرمای جوشنده درونش دیگر دست های او سرد و سرخ نبود، گرم گرم شده بودند. با چشم های خود دیدم با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است، نفس من و استکان را با هم گرفت؛ دلبرانه چای مینوشید و قبل استکان می ایستاد...

هر آن طور که میخواهند کم محل ات میکنند، دل نگرانی هایت برایشان را حتی به کف کفش هایشان هم نمی گیرند، ساعت ها و روزها پیغام پشت پیغام میفرستی و آن ها در بی توجه ترین حالت ممکن در جهان بی خبری از خودشان رهایت میکنند، دقیقا اینکارها را از زمانی آغاز میکنند که مطمئن میشوند تو همیشه هستی. مطمئن اند که دل و ذهن گیر کرده و حتی اگر خودت هم بخواهی نمیتوانی گورت را از این معرکه گم کنی...

اما فقط کافی است در احوال پرسی و تعارفات معمول یک کلمه جا بیندازی، 2 دقیقه دیرتر جواب شان را بدهی. از کلمات ساده تری استفاده کنی؛ میدانی چه میشود؟ 

« چرا انقدر سرد شدی؟ تو اون آدم همیشه نیستی! برا چی با من اینطوری رفتار میکنی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟» 


#گریه_قلم

در حرج و مرج این دنیای شلوغ، ما بین هر چیزی که به قول مردم این زمانه "مد" و "ترند" میشود، نمیشود یک نفر یپدا شود تا دوباره نامه نوشتن را روی کار بیاورد؟ حسی در اعماق قلبم این روزها میخواهد بخشی از وقت هفته هایم را به رفتن به دفتر پست اختصاص بدهم، نه فقط برای تحویل گرفتن بسته سفارشی یا پیگیری ارسال گواهینامه و کارت ملی...
دلم میخواهد برای تحویل دادن یک نامه با تمبر آبی وارد اداره پست بشوم و یا منتظر باشم تا مسئول صندوق نامه های تازه رسیده ای را که به نام من است تحویل دهد. دلم یک صندوق پست نیمکره ای نارنجی رنگ جلوی درب خانه مان میخواهد. از همان هایی که وقتی صدای زنگ پستچی دوچرخه سوار شنیده میشود، بدو بدو از خانه بیرون میپری و درب آهنی کوچکش را باز میکنی و بعد هم با یک بغل از نامه های مختلف و روزنامه چاپ صبح و مجلات نشریات خاص به خانه باز میگردی...
بیایید وسط ترند شدن این همه چیزهای عجیب و غریب، نامه نوشتن را ترند کنیم...:)

چشم نواز شماره بیست و شش:

                                                        « پسرا با موهای بلند... »

 

هیچ اعتراض یا مخالفتی رو هم نمیپذیرم :)))

دلم داد زدن میخواهد. از آنها که بعدش گلویت درد میگیرد. از آنها که انقدر طولانی میشود که از یک جایی به بعد دیگر صدا ندارند. در خانه نمیشود فریاد زد. چون پشت بند فریاد، تو دهنی محکمی میخوری و انگ دیوانه بودن. بیرون هم نمیشود رفت. اجازه نداری. آخر بیرون دیوارهای خانه پر از گرگ است. نه که تو حضرت یوسف هستی، خدایی نکرده پیراهن خونینت را باز میگرداند. خب به جهنم. حداقل اگر این دو پای قلم شده بیرون از این خانه بگذارم و پیراهن خونینم برگردد بهتر است تا خودم دیوانه شوم و با دست های خودم این پیراهن سفید را خونین کنم. دیوانگی است دیگر؛ دلیل و منطق نمیشناسد. یک دفعه دیدی این دیوانگی و این عقده ها و این فریاد های نزده، تیغ برنده شد روی رگ های نازکِ پوست نازک ترم.  

بلدم چطور انجامش بدهم. افقی اگر ببری خون آرام آرام از بدن خارج میشود. درد و رنج زیادی دارد و احتمال به هدر رفتن  تلاش سفر از این دنیا هم خیلیییییی بالاست. باید خراش را عمودی رو مچ بیاندازی. خون با سرعت بیشتری میرود، درد کمتری میکشی، سریع تر هم تمام خواهد شد. آنوقت به جای تمام فریادهایی که خودت نتوانستی بزنی مادرت فریاد خواهد زد و خودشان تو را روی دست از این خانه بیرون خواهند برد.....