مرگ
جزو آن چیزهایی است که زیاد فکرم را به خود مشغول میکند. آخرین لحظات، آخرین نفس!
شاید دست و پا بزنم شاید نه. شاید وصیت کنم یا شاید کاملا ساکت باشم. شاید در خواب اتفاق بیفتد. شاید در جوانی باشد. شاید در اثر بیماری باشد، یا حادثه تصادف. یا شاید حتی به قتل برسم. شاید در تنهایی بمیرم یا شاید دور و برم پر باشد از آدم ها. کسی چه میداند!
حتی اگر باشند هم چند ساعتی گریه می کنند و نهایتا یک هفته ناراحتی و بعد تمام.....
حتی بعد از آن اسمم را با احتیاط بر زبان خواهند آورد چون یادآوری من باعث اندوه شان خواهد شد. از کجا میدانم؟ از همانجا که ما هم با مرده هامان همینگونه ایم. نیستیم؟! البته که هستیم. ناراحت نیستم، حتی دوست دارم این اتفاق بیفتد. دوست دارم فراموشم کنند تا با یاد و خاطره من ناراحت نشوند و گریه نکنند.
اما تاسف میخورم به حال خودم که چه جاها چه چیزها خرج کسانی کردم که حتی قبل از مرگ هم من را فراموش خواهند کرد. چقدر همه را بیشتر از خودم دوست داشتم. اعتراف تلخی ست! اما اشتباه کردم. چقدر زمان مانده برایم نمی دانم، اما وقتی قرار است فقط خودم برای خودم باقی بمانم و برای دیگران فراموش شوم خودم را بیشتر دوست خواهم داشت.....
- ۰۳/۱۰/۱۹