چرا؟
صبح که به زور بیدار میشویم با چشم های باز و بسته، دست و صورت شسته و نشسته، لقمه به دهان، با بند کفش های باز میپریم توی ماشین هایمان و تا آخر شب سر و کله میزنیم با مردم و رییس و همکارها و خودمان، برای به قولی "یک لقمه نان حلال" بعد هم آخر شب سلانه سلانه کفش ها را شرق و غربی جلوی درب ورودی و سوییچ را روی پیشخوان آشپزخانه رها کرده، کیف و پالتو را روانه کنج کاناپه میکنیم، تا نهایتا جنازه خود را به تخت خواب برسانیم؛ و فردا! و فردا همین پروسه باز تکرار میشود. تکرار میشود و تکرار میشود تا مثلا به قول خودمان اندوخته ای جمع شود تا بعد از بازنشستگی به جهان گردی و تفریح بپردازیم.
به قول گفتنی خودمان، زرشک!(با طعنه و کشیده بخوانید). بعد از بازنشستگی هم میشود کم سویی چشم ها و ضعف اعصاب و دیسک بیرون زده کمر و زانوهای پرانتزی شده. دیگر نه حال و حوصله ای برای جهان گردی مانده نه نفسی برای تفریح و خوش گذرانی. در آخر هم کپک میزنیم از فرط حسرت هایمان و شاید کسی دو سالی یکبار سراغی بگیرد که جنازه جامانده یمان را جمع کند تا بو نگیریم.
چه زندگی پر بار و زیبایی دارد انسان (آره جونِ خودش)!!!!
- ۰۳/۱۰/۲۴