- ۰۴/۰۲/۲۵
- ۲ نظر
بخار قهوه داغی فضا را گرمتر میکرد.
شرم و خجالت بین چشم ها از بین رفته بود.
یکی به صندلی تکیه داده بود.
گردنش را کمی خم کرده بود و روبرو را مینگریست.
یکی دیگر آرنج خود را روی میز گذاشته بود و دست مشت کرده را زیر چانه.
با دست دیگر برگه کاغذ را بالا گرفته بود و شعر میخواند.
ناگاه، صدای پیانو و ویلون ها قطع شد.
صدای پسرکان روزنامچی در شهر پیچید:
جنگ، جنگ! دولت شروع جنگ را اعلام کرد....
#گریه_قلم
(قراره ادامه داشته باشه...)
من خنگم
میفهمما ولی خب نمیدونم شاید علاقه ی زیاد میخواد