گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

۴۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

یه مدت قراره فقط غر بزنم تحملم کنید بی زحمت...!

یه کانالی این متن رو گذاشته بود جالب بود:
«وقتی ازم میپرسن چرا عصبی ام و میگم نمیدونم؛

دلیلش این نیست که نمیدونم،

دلیلش اینه که صد تا چیز کوچیک که بنظرت چرت میرسن روی هم جمع شدنو تهش شده عصبانیت من،

حالا بیام این صدتارو تعریف کنم و تقدم و تأخر بچینم که تهش تازه بفهمنت یا نفهمنت؟
همون فک کنن دیوونه ای چیزی هستی راحتره!»

 

یه دیالگو قشنگی شنیدم و چقدر جالب بود که الان شنیدمش:

«هر آهنگی بسته به احساس نوازنده متفاوت میشه...»

اینو منی دارم میشنوم که یک ساعت پیش با گریه آهنگ "نازنین مریم" رو با سنتور زدم :)

 

چشم نواز شماره پانزده:

کاری به جزییاتش ندارم فقط خواستم بگم بوسه روی پیشونی خیلی قشنگه...:)

چشم نواز شماره 14:

شاید این یکی بیشتر گوش نواز باشه یا دلنواز اما...

نود درصد خاطره های قشنگ ما با این جمله شروع میشه:

«بچه که بودم......»

توییه جمع خانوادگی نشسته بودیم و بحث ماشین و رانندگی بود و من که تازه گواهینامه گرفتم. نوبت به من که رسید گفتم: صادقانه من از رانندگی کردن میترسم چون همش نگرانم یه حادثه ای اتفاق نیفته.

بابام هم طبق معمول میگفت: اخه ترس نداره که تو با احتیاط بری و بیایی چیزی نمیشه. 

بعدش به پسر خاله ام اشاره کردم و گفتم: الان فرض کنید من و امیرحسین دقیقا مهارت رانندگیمون یکی باشه، با یه مدل ماشین، تو یه خیابون، یه تصادف دقیقا عین هم داشته باشیم بی هیچ تفاوتی، میزان خسارت هم یکی باشه، راننده اون ماشینی که ما بهش زدیم پیاده بشه امیرحسین رو ببینه میگه نه داداش چیزی نشده که فدات قربونت تاج سری باهمم رفیق میشن و میرن پی کارشون. ولی همون راننده اگه من رو ببینه میگه خانم من نمیدونم کی به شما گواهینامه داده تو برو بشین پشت ماشین لباس شویی؛ در صورتی که شرایط ما دوتا دقیقا یکی بوده.

جالبش اینجاست که کل مردهای جمع با هم گفتن همینه که هست باید تحمل کنی...! ممنون واقعا -_-

چشم نواز شماره سیزده:

اینکه توی خیابون بببینی یه نفر خیلی ناجور و بی تعادل داره میدوه و یهو میپره بغل یه نفر و گردنشو محکم میگیره و طولانی بغلش میکنه واقعا قشنگه...:) 
(یعنی تجربه کردنش هم همینقدر قشنگه؟!)

خب خدا قبول کنه بعد از افطار پروژه های انفجار تو سطح شهر شروع شده. دیگه کم کم باید منتظر شنیدن خبرهای ناگوار چهارشنبه آخر سال از اخبار باشیم...:(

یه چیز جالبی که از مامانم به ارث بردم یه تار موی سفید زیر چشم چپمِ روی گونه ام. بعد اینهمه مدت تازه دیدمش :)

چرا نمیذارن من از این خونه برم بیرون. چرا نمیذارن برم بیرون. واقعا چرا نمیزارن برم بیرون. چرا نمیذارم من برم بیرون. چرا نمیذارن من از این خراب شده برم بیرون. من میخوام بیرون چرا نمیذارن..........

از این کلمه «بچه های مردم» به قدری متنفرم که حد و اندازه نداره. چطوری بچه های مردم میتونن درس بخونن تو نمیتونی. چطور بچه های مردم می تونن تو خونه بمونن تو نمیتونی. چطور بچه های مردم انقدر سرشون تو گوشی نیست تو چسبیدی بهش. مگه فرق تو با بچه های مردم چیه. بچه های مردم بی زحمت بیایین مامان منو روشن کنین که دارین چطوری زندگی میکنین. شاید واقعا شماها اینطوری هستین من خبر ندارم