گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

۲۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

به کجا چنین شتابان میروی دنیای ما؟

باز هم یک درد دیگر خفته در فردای ما؟

 

باز هم قصد و قرض ها مانده در پستوی تو؟

میرود تا کی مغیلان اینهمه بر پای ما؟...

 

از تحصیل کرده های رشته ادبیات عذر میخوام اگه وزنش درست نیست:)

چشم نواز شماره بیست و سه:

شاید فقط برای من اینطوریه اما، تکون خوردن موها وقتی که شخص داره میدوه به نظرم خیلی قشنگه. صرف نظر از زن یا مرد بودنش....

درباره الهه شنیدین؟ راستش ترسناکه. خبرای این مدلی که میاد تا یه مدتی میترسم از خونه بزنم بیرون. فکر کن تا امروز عصر زندگیت کامل عادی بوده، صبح پاشدی خیلی عادی موهاتو شونه کردی به خودت رسیدی کارای عادیتو انجام دادی. یه ساعتی از خونه زدی بیرون اما دیگه به خونه برنگشتی...:)

موندم یه آدم چقدر میتونه پست باشه که جون یه آدم دیگه رو بگیره...!!!!

اگر از من بپرسند فوق العاده ترین استعدادت چیست نه از قلم خوبم صحبت میکنم، نه از دست پختی که بهترین خانم های فامیل هم تحسینش میکنند، نه از تعریف های استادم در موسیقی و و و.....

از بپرسند استعدادت چیست خواهم گفت: تظاهر به شاد بودن و مشکلی نداشتن. آنقدر در این امر خبره و با مهارت هستم که گاهی خودم هم باورم میشود هیچ دردی در زندگی ام ندارم اما فقط یک اشاره به زخمم کافی ست تا لالم کند از درد. یک خیابان، یک لباس، یک عطر، یک آهنگ، یک یادگاری، یک عکس، یک موقعیت مشابه. یک چیزی که کوچکترین ویژگی را برای یادآوردی داشته باشد، خنده من را جمع میکند، قلبم را می فشارد، در اوج شور و هیجان ساکتم میکند. من بازیگر خوبی برای نقش های شاد هستم؛ آنقدر خوبم که حتی خودم را هم گول میزنم...

همیشه فضای پشت بام را دوست داشت. انگار که همه شهر زیر پایش قرار میگرفت. منظره شب را که دیگر نگو؛  انگار بر فراز آسمان قرار گرفته بود، مابین ستاره ها. هروقت شاد بود اولین جایی بود که انتخاب میکرد برای بی مهابا رقصیدن. هروقت غمگین بود بهترین پناهگاه بود برای فریاد زدن. بهترین محیط بود برای خندیدن و بازی با دوست هایش. عاشقانه ترین هوا را داشت برای خنده های یواشکی عاشقانه. الهام بخش تمام نوشته هایش بود. حالا هم اینجا بود با آن کس که دوستش داشت. می خندید؛ از ته دل و بلند بلند. جسارت کرد، لبه دیوار کوتاهش ایستاد. پشت به شهر بود و رو به آدمی که همه هستی اش بود. شخص روبرویش دست هایش را از هم باز کرد تا مثل همیشه میزبان یک بغل تمام عیار باشد. او هم دست هایش را باز کرد تا پرواز کند؛ اما نه به آغوش یارش...

سرش را به عقب خم کرد و از بالای پشت بام تا پایین ساختمان برای اولین و آخرین باز پرواز کرد. بیچاره کسی که شاهد بود و تا کمر خم شد تا دستش را بگیرد و نگذارد اما نتوانست...

 

(من مرض دارم نمیتونم چیزی بنویسم که پایان خوش داشته باشه...)

مخاطب هایی که از چند ماه پیش خواننده وبلاگ من هستن میدونن که تا چند بار گفتم اینو میزارم بعد کنکور، فلان کلاس بعد کنکور، بهمان دوره آموزشی بعد کنکور؛ حالا که دو قدم مونده به بعد کنکور ماشینمون خراب شده و قراره خرج زیادی بزاره سر دستمون. شنیدم که بابام داشت به داداشم میگفت باشگاه فوتبالشو کنسل کنه. این یعنی من دیگه حتی حرف اون کلاس ها و دوره ها رو نمی تونم بزنم اصلا...

الان این شانسه؟ حکمته؟ چیه دقیقا؟ هرسال تا تصمیم میگیرم یه کاری بکنم اینطوری گند زده میشه بهش....:)))))

از وقتی که کلاس سوم بودم و معلم به خاطر برگه امتحان املا دعوام کرد، چون دست های من همیشه خیلی عرق میکنن و برگه امتحانم از عرق دستم خیس شده بود، دستمال زیر دستم میزارم موقع نوشتن هرچیزی. از وقتی یادم میاد تعداد افراد خیلی کمی بودن که موقع راه رفتن یا بازی ها حاضر بودن دستمو بگیرن...

یه وقتایی هم به خاطر کم خونی دست هام اونقدر سرد میشن که چون دمای محیط از دستام گرم تره بازم باعث میشه عرق کنن. خیلی دنبال راه حلش گشتم اما متاسفانه درمان قطعی و صددرصدی نداره....:)))

دست هام خیلی مظلومن. کسی حاضر نیست بگیرتشون!!!!!

تو باید بدانی چه بر من گذشت

چه شب های تلخی به جانم گذشت

سرودیم نم نم من و آسمان

که طوفان و رعدی ز حالم گذشت

من و نام تو، یاد تو، فال تو، یکسره

نفس هم کشیدم ز یادم گذشت...

 

یه زمانی منم طبع شاعری داشتم. اصن نمیدونم وزن و قافیه هاش درسته یا نه. دو-سه سال پیش خیلی دوست داشتم اما کم کم ذوقم بهش کم شد. اینم الان توی دفتر عربیم پیدا کردم...

از عجایب امتحان هندسه امروز اینکه حواسم به قدرمطلق نبود و شعاع دایره رو منفی بدست آوردم....

از کجا معلوم شاید توی یه دنیای دیگه شعاع دایره منفی باشه :)))))

بچه که بودم توی محله ای که زندگی میکردیم بچه های هم سن و سال من اکثرا دوچرخه داشتن. خیلی دوست داشتم منم یکی داشته باشم. تا بتونم کنارشون رکاب بزنم و باهاش مسابقه بدم. شور و اشتیاق عجیبی براش داشتم. اما پدرم هیچوقت اجازه دوچرخه سواری بهم نداد. همیشه از این میترسید که یه بلایی سرم بیاد. بخورم زمین دست و پام بشکنه، یا با ماشین تصادف کنم. یادمه وقتیی ه از اصفهان می اومدیم روستا انقدر با دوچرخه دخترعموم بازی میکردم و زمین میخوردم که وقتی برمیگشتیم خونه پاهام کامل زخمی و کبود بودن. انگار فقط میخواستم عقده هامو خالی کنم. برام مهم نبود چند بار زمین میخورم یا چقدر درد میگیره.

خیلی وقت از اون موقع ها گذشته. تغریبا ده-یازده سالی میشه. داداشم دیگه داره دوره ابتدایی شو تموم میکنه و پارسال بابام براش دوچرخه خرید. ولی حسین برعکس من هیچ شوقی برای دوچرخه سواری نداره. سالی ماهی یبار اونم اگه مجبور بشه سوارش میشه که تا مغازه بره و برگرده. حسین فوتبال دوست داره. تا حالا چندتا توپ عوض کرده اما دوچرخه اش گوشه پارکینگ داره خاک میخوره. یوقتایی دوست دارم به بابام گلایه کنم که همون خطرایی که برای من بود برای حسینم هست، پس چرا برای اون گرفتی برای من نگرفتی ولی خب از همین الان جوابشو میدونم:

" چون تو دختری..."

و با همین یه جمله حتی الانم نمیتونم از دوچرخه داداشم استفاده کنم. فقط کافیه دو نفر تو روستا منو روی چرخ ببینن تا زهراخانم متین و معصومی که میشناسنش یهو براشون تبدیل به یه دختر هرجاییِ بی بند و بار و بی حیا بشه...