گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

دخترک جوجه کوچکی را که تازه دو سه روز بود از تخم بیرون آمده بود بین دست هایش گرفت.

_ سلام! اسمت چیه؟

جوجه در پاسخ "اسمت چیه" جوابی نداد؛

البته جواب داد اما دختر معنی جیک جیک های او را نمیفهمید.

 کمی او را چرخاند و کامل تر نگاهش کرد.

_ من اسمت رو میزارم نوک حنا!

شاید جوجه در بین هم نوع های خودش اسم دیگری داشته

اما چون به آدمی برخورد که حرف او را نمیفهمید صاحب یک لقب جدید شد.......

 

امیدوارم منظورم رو درست رسونده باشم :) 

تا جایی که میدونم این داستان واقعیه:

 

 روانپزشکی گفته: پسره به مسخره ترین دلیل ممکن خودکشی کرده بود. به مامانش گفته بود هوس کتلت کردم. باباش پریده وسط برگشته گفته ..نه که خیل آدم مفیدی هستی، کارم میکنی، حالا دستور غذا هم میدی؟

پسره هم یه بسته قرص خورده و وصیت نامه نوشته که:

« حق با باباست، من خیلی به درد نخورم، ببخشید که پسر خوبی نبودم...»

به قول بزرگترا نسل جدید جز زبون درازی و بی ادبی هیچی بلد نیستم!

و نسل جوون هم میگه بزرگترا کاش دست از تحقیرر کردن بردارن...:)

 

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد. درست در ساعات انتهایی نوازش سیاره ما با دست های خورشید. آسمان نقره فام شده از ابرهای بارانی نیم ساعت پیش حالا رفته رفته به آبی روشنش باز می گشت و داشت باران در مسیر ناودان می ایستاد.

در ایوان خانه نشسته بودیم؛ من بودم، او هم بود، تنها صدای حاظر در صحنه سقوط مرگبار آخرین قطرات لشکر باران بود از ناودان فلزی نیم زنگ زده ای که خود را به آغوش خاک خیس گلدان شب بوی سفید می انداختند. رایحه خاک باران خورده، معرف حضور هر دلباخته ای در این جهان، با ترکیب بوی زعفران چای داخل سینی در کنار قندان بلور دست به دست داده بود تا شرایط دیوانگی را بیشتر مهیا کند. دیدمش که دست جلو برد و انگشتان سرخ شده از سرمای باران پاییزی را دور استکان حلقه کرد. به تن گُر گرفته استکان بیچاره چقدر سریع عرق شرم نشست و از گرمای جوشنده درونش دیگر دست های او سرد و سرخ نبود، گرم گرم شده بودند. با چشم های خود دیدم با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است، نفس من و استکان را با هم گرفت؛ دلبرانه چای مینوشید و قبل استکان می ایستاد...

هر آن طور که میخواهند کم محل ات میکنند، دل نگرانی هایت برایشان را حتی به کف کفش هایشان هم نمی گیرند، ساعت ها و روزها پیغام پشت پیغام میفرستی و آن ها در بی توجه ترین حالت ممکن در جهان بی خبری از خودشان رهایت میکنند، دقیقا اینکارها را از زمانی آغاز میکنند که مطمئن میشوند تو همیشه هستی. مطمئن اند که دل و ذهن گیر کرده و حتی اگر خودت هم بخواهی نمیتوانی گورت را از این معرکه گم کنی...

اما فقط کافی است در احوال پرسی و تعارفات معمول یک کلمه جا بیندازی، 2 دقیقه دیرتر جواب شان را بدهی. از کلمات ساده تری استفاده کنی؛ میدانی چه میشود؟ 

« چرا انقدر سرد شدی؟ تو اون آدم همیشه نیستی! برا چی با من اینطوری رفتار میکنی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟» 


#گریه_قلم

در حرج و مرج این دنیای شلوغ، ما بین هر چیزی که به قول مردم این زمانه "مد" و "ترند" میشود، نمیشود یک نفر یپدا شود تا دوباره نامه نوشتن را روی کار بیاورد؟ حسی در اعماق قلبم این روزها میخواهد بخشی از وقت هفته هایم را به رفتن به دفتر پست اختصاص بدهم، نه فقط برای تحویل گرفتن بسته سفارشی یا پیگیری ارسال گواهینامه و کارت ملی...
دلم میخواهد برای تحویل دادن یک نامه با تمبر آبی وارد اداره پست بشوم و یا منتظر باشم تا مسئول صندوق نامه های تازه رسیده ای را که به نام من است تحویل دهد. دلم یک صندوق پست نیمکره ای نارنجی رنگ جلوی درب خانه مان میخواهد. از همان هایی که وقتی صدای زنگ پستچی دوچرخه سوار شنیده میشود، بدو بدو از خانه بیرون میپری و درب آهنی کوچکش را باز میکنی و بعد هم با یک بغل از نامه های مختلف و روزنامه چاپ صبح و مجلات نشریات خاص به خانه باز میگردی...
بیایید وسط ترند شدن این همه چیزهای عجیب و غریب، نامه نوشتن را ترند کنیم...:)

چشم نواز شماره بیست و شش:

                                                        « پسرا با موهای بلند... »

 

هیچ اعتراض یا مخالفتی رو هم نمیپذیرم :)))

دلم داد زدن میخواهد. از آنها که بعدش گلویت درد میگیرد. از آنها که انقدر طولانی میشود که از یک جایی به بعد دیگر صدا ندارند. در خانه نمیشود فریاد زد. چون پشت بند فریاد، تو دهنی محکمی میخوری و انگ دیوانه بودن. بیرون هم نمیشود رفت. اجازه نداری. آخر بیرون دیوارهای خانه پر از گرگ است. نه که تو حضرت یوسف هستی، خدایی نکرده پیراهن خونینت را باز میگرداند. خب به جهنم. حداقل اگر این دو پای قلم شده بیرون از این خانه بگذارم و پیراهن خونینم برگردد بهتر است تا خودم دیوانه شوم و با دست های خودم این پیراهن سفید را خونین کنم. دیوانگی است دیگر؛ دلیل و منطق نمیشناسد. یک دفعه دیدی این دیوانگی و این عقده ها و این فریاد های نزده، تیغ برنده شد روی رگ های نازکِ پوست نازک ترم.  

بلدم چطور انجامش بدهم. افقی اگر ببری خون آرام آرام از بدن خارج میشود. درد و رنج زیادی دارد و احتمال به هدر رفتن  تلاش سفر از این دنیا هم خیلیییییی بالاست. باید خراش را عمودی رو مچ بیاندازی. خون با سرعت بیشتری میرود، درد کمتری میکشی، سریع تر هم تمام خواهد شد. آنوقت به جای تمام فریادهایی که خودت نتوانستی بزنی مادرت فریاد خواهد زد و خودشان تو را روی دست از این خانه بیرون خواهند برد.....

چشم نواز شماره بیست و پنج:

پشت پنجه دست راستم (کنار همون زخمی که انگولکش کردم و جاش مونده) یه خال کوچولو و کم رنگ دارم...

خوشگله...:)

با اینکه همیشه و همیشه اشک هایش را از خانواده پنهان کرده بود و به زور آن ها را پشت سد پلک ها نگه داشته بود تا خودش را به اتاق برساند، درب را پشت سرش ببند و به بهانه لباس عوض کردن قفلش کند، در فاصله کم بین دیوار و کمد و بخاری که انگار دقیقا به اندازه خودش ساخته شده بود بچپد، زانو به بغل بگیرد و بالاخره سیل جاری شده از اشک هایش را روانه جوش های نوجوانی صورتش کند، باز هم با همه وجودش دوست داشت یک نفر در همان لحظه اتفاقی درب اتاق را باز کند و داخل بیاید(حتی با اینکه میدانست درب را قفل کرده)؛ با دیدن دانه دانه اشک های روی گونه اش او را بغل بگیرد و نوازش کند تا این سیل بند بیاید. اما هیچوقت اینطور نشد.

همیشه وقتی که حال و حوصله درس خواندن را نداشت و به فیلم هایش پناه میبرد ناغافل پدر یا مادر داخل میشدند و مچش را میگرفتند، حسابی غر میشنید و تهدید میشد، اما یکبار هم نشد وقتی که دلش گرفته و گریه میکند کسی حتی از نزدیکی اتاقش هم رد شود. یکبار هم که صدای حق هقهق هایش از دستش در رفت و بلند بلند گریه کرد مادرش با کوبیدن مشت به درب اتاق خواست تا ساکت شود، چون ممکن است کسی صدای گریه های دختر نوجوان این خانه را بشنود و خب این خیلی زشت است! میدانید؟ خیلی زشت است...

گه گاهی به چشم هایش لعنت میفرستاد که چرا بلافاصله بعد از خشک شدن اشک ها به حالت عادی بر میگردند. کاش حداقل برای 5 دقیقه بیشتر قرمز، متورم و خیس می ماندند تا لااقل بعد از گریه کسی سراغ حال دلش را بگیرد اما انگار حتی چشم های خودش هم میل به باریدن در تنهایی و سوزاندن قبلش داشتند.....حیف که هیچوقت نشد. این قانون ناعادلانه مزخرف از 9 ساله اش در زندگی تصویب شد و از قرار معلوم تا آخر عمرش انگار همراهش خواهد بود......:) 

سلام! 
بازیکن شماره 1094910 متقاضی کنکور علوم ریاضی و فنی، در ردیف اول صنددلی چهار صحبت میکنه.

دیروز میخواستم درباره کنکور بنویسم اما خیلی خسته بودم انقدری که وقتی خوابم حتی برای ناهار هم بلند نشدن با اینکه صبحانه هم هیچی نخورده بودم و معده محترمم سر فحش رو بهم کشیده بود؛ بماند.

خب از کنکور دقیقا چه چیزش جالبه که بگم؟ بطری های آب گرم، که خب عجیب نیست بهرحال هوا گرمه و چند ساعت بیرون بودنشون از یخچال باعث میشه دمای خنک خودشونو از دست بدن. منتظر کیک بودم ولی بیسکوییت دادن اینم جالب بود انتظارشو نداشتم. تنها چیزی که باحال بود بازیکن های شماره 1094933 و 1094934 بودن که کلا کنکور و حوزه و مراقب ها و همه و همه رو گرفته بودن به کف کفششون. قشنگ از همون موقع که اومدن و فهمیدن که شماره هاشون دقیقا پشت هم افتاده ذوق کردن و خوشحالی کردن که باعث شد با صدای بلند بخندم. وسط آزمون هم که انگار نه انگار جلسه کنکوره خیلی راحت با هم حرف میزدن تازه بهم بیسکوییت هم میدادن. من و مراقب جلوییشون هم فقط سعی میکردیم خنده هامونو جمع کنیم.

17 تا ردیف حدودا 30 نفره (30 نفر کامل نبود) انسانی ها بودن، سه ردیف هم ما ریاضی ها. کلا به صد نفر هم نمی رسیدیم. خب همه مونو باهم قبول کنید دانشگاه، میشیم دوتا کلاس سر و ته ماجرا سرهم میاد دیگه چه کاریه انقدر استرس بدید بهمون...

آره خلاصه که اینم از این...:)
شاید تا وقتی که نتایج بیاد دوباره بشینم بخونم که اگر خدایی نکرده زبان من و شیطان و کائنات با هم لال، مجبور شدم یک سال دیگه هم بمونم پشت کنکور باز این دو ماه رو از دست ندم. اگه بی سر و صدا و در سکوت تونستم به برنامه های تابستونم برسم که میام درباره شون میگم؛ اگرم نه که.......ما رو بخیر شما رو به سلامت :)

عا درباره عنوان هم من کلا کنکور رو دست کمی از اسکویید گیم نمیبینم (با اینکه اصلا اون سریالو ندیدم.)

من یه INFPام:

جالبه که بدونین خانم لوسی ماد مونتگمری شخصیت آن شرلی رو به شکل INFP (یا ENFP) در سال 1908 طراحی کرده.

سلام آن شرلی! من همزاد توام که سال 2005 شکل گرفتم. بیا یه جایی -در جهان بعد، زندگی بعد یا حتی در رویا- هم دیگه رو ملاقات کنیم. مطمئنم من و تو به اندازه ساعت های طولانی با هم حرف داریم..:)

آن شرلی لقبی بود که اولین بار مامانم بهم داد. البته از قبلش هم خودم خیلی دوست داشتم آن شرلی باشم ولی خب به کسی نگفته بودم. 
امروز داشتم فکر میکردم دوست دارم یه برنامه مصاحبه مخصوص خودم داشته باشم. 
مهمون های خاص دعوت کنم، مصاحبه کنم و گپ بزنم باهاشون. اسمش رو هم میزارم «گیرین گیبلز» 

اینکه تا چه اندازه این فکر واقعی بشه رو نمیدونم اما رویای قشنگیه....

از همینجا شروع کنم؟؟؟؟

 

از وقتی که خیلی کوچولو بودم مامانم برام میگفت که اوایل ازدواجشون دخترعموم براش از رویاهای بابام درباره بچه اولش گفته. دخترعموم برای مامانم تعریف کرده بود که:

- عمو ایوب همیشه میگفت انقدر دوست دارم یه دختر داشته باشم موقع رانندگی دستشو از پشت صندلی بکشه به صورت و ریش هام و به "بابایی پفک میخوام"....

مامانم همیشه اینو برای من تعریف میکردم منم از همون سه-چهار سالگی آرزوی بابامو برآورده کردم و هربار که تو ماشین می نشستیم دستامو به زور به صورتش میرسوندم و با شلوغی ازش پفک میخواستم.

از شما چه پنهون به قول مامانم الان وقت شوهرم و چهار سال دیگه خودم قراره دختردار بشم اما هنوزم که هنوزم تو ماشین اینکارو میکنم و با زبون زهرای 4 ساله از بابام پفک میخوام؛ هربارم جواب میده...:)

من یه INFPام:

اینا گفته های دیگرانه مال من نیست:

دوستی با امن قشنگه اما گاهی سخت میشه، چون میبینن ناراحتم اما نمیتونن از زیر زبونم بکشن بیرون که چه مرگم شده. گاهی اوقات که یهویی پر حرف میشم به نظرشون با نمکه میشم....

 

آینده!
نمیدونم کی هستی، چی هستی، چه شکلی هستی، اما ازت متنفرم. متنفرم که اجازه نمیدی در لحظه زندگی کنم و چپ و راست میرم باید اسم نحس ات رو بشنوم. متنفرم که شادی الانم رو باید صرف تویی کنم که اصلا معلوم نیست باشی یا نباشی....

آینده من خیلی ازت بدم میاد. انقدر که از تو بدم میاد از گذشته بدم نمیاد. زورم به گذشته میرسه، افسارش رو کشیدم؛ دیگه نمیتونه اذیتم کنه. اما توعه لعنتی داری الان من که قراره بخشی از گذشته بشه رو خراب میکنی. آینده جان یه زحمتی بکش دست از سرم بردار برو پی کارت. ما که بالاخره بهم میرسیم. قول میدم اونموقع هم شاد و خوشحال باشم. پس شادی و خوشی و فرصت های الانم رو ازم نگیر. تا وقتت نشده از جلوی چشمم گمشو لطفا! مودبانه تر از این نمی تونستم ازت بخوام...:)

دلم نیومد اینو بزارم بعدا بنویسم 

شب شام غریبان چقدر قشنگ غریبی اهل بیت رو نشون میده

وقتی که دیگه خبری از صدای طبل ها و پذیرایی شربت و کیک‌ها و غذای نذری نباشه بجز چند نفر و پسربچه هایی که ذوق دارن هیچ سینه زنی پاشو به میدون نمیذاره...:(

همون هایی که تا امروز با ته توانشون میکوبیدن به طبل ها تا به بقیه پیشی بگیرن و حتی به خاطرش دعوا هم میکردن هیچکدوم نیومدن. مداح هایی که فقط ظهر و عصر عاشورا نوحه میخونن چون جمعیت زیاده، هیچکدوم نیومدن و نوحه ای هم نمیخونن.... 

چشم نواز شماره بیست و چهار: 

خلاصه و مفید بگم، خاک پایین چادرم...:) 

من یه INFPام:

اونایی که بهم گفتن اهمیت نده عاقبت خوبی نداشتن، چون من باور دارم اهمیت دادن تلاش برای نگه داشتن احساسات ارزشمنده. 

(البته من بچه حرف گوش کنی هستم یکی بهم بگه اهمیت نده، بهش اهمیت نمیدم:»»)

من یه INFPام: 

-ببخشید.

-چرا کسی منو درک نمیکنه؟.

-نامه ی هاگوارتز من کو؟

-بهم عشق بورزید3>.

-رو مودش نیستم.

-بهم بگو که دوستم داری.

-میخوام زیر بارون بخوابم.

-گوربا میخوام.

بله این دختر infp ئه

عرفان طهماسبی خواند: " به من جای ستاره، ماه دادی"

ستاره، نور دارد، گرما دارد و در مرکز یک منظومه قرارر میگیرد و سیاهر هایی به گِردَش میگردند.

ماه، سیاه است. نوری از خود ندارد. هرچه هست خاک است و سنگ. یکی از همان سیاره هایی است که به دور یک ستاره طواف میکنند

ولی چرا همیشه از ستاره های با ارزش تر بوده؟!!

ساده است! ماه به زمین نزدیک است، ماه در کنار ماست. ستاره ها کیلومترها دورترند. همه شان از ماه بزرگتر و درخشان تر هستند اما کوچک دیده میشوند؛ چون دورند، چون برای زمین نیستند. ماه است که اینجاست!

ماه است که بی توقف دور زمین میچرخد. ماه است که ماه زمین است. مهم نیست اگر آسمان شب را روشنِ روشن، به روشنی روز، نکند. مهم نیست که او مثل خورشید از جنس نور نیست و سنگ است.

خب زمین هم سنگی ست. آن ها مثل همدیگرند. او ماهِ زمین است و این زمینِ ماه، بهم تعلق دارند...!

(بالاخره بعد مدت ها تونستم بنویسم...:»)

یکی از عیب های بیان که از همون اول ازش خوشم اومد محدودیت استفاده از استیکر و تصویر و ویدیو و صدا بود. باعث میشه همه چیز کلمات باشه و فقط کلمات دیده بشن. اما واقعا دوست داشتم می تونستم دکلمه هایی که ضبط میکنم رو اینجا هم بارگذاری کنم...

 

اگه دوست داشتین بهشون گوش کنین : «Rayehe_khoosh@» توی پیام رسان روبیکا در خدمت شماست...