(: گریه قلم

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

(: گریه قلم

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

(: گریه قلم

نخست
دیر زمانی در اون نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیز به هیات او درآمده بود
انگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریزی نیست....

بایگانی
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

دخترک جوجه کوچکی را که تازه دو سه روز بود از تخم بیرون آمده بود بین دست هایش گرفت.

_ سلام! اسمت چیه؟

جوجه در پاسخ "اسمت چیه" جوابی نداد؛

البته جواب داد اما دختر معنی جیک جیک های او را نمیفهمید.

 کمی او را چرخاند و کامل تر نگاهش کرد.

_ من اسمت رو میزارم نوک حنا!

شاید جوجه در بین هم نوع های خودش اسم دیگری داشته

اما چون به آدمی برخورد که حرف او را نمیفهمید صاحب یک لقب جدید شد.......

 

امیدوارم منظورم رو درست رسونده باشم :) 

  

  • زهرا :)

دلم میخواد بتونم از خونه بزنم بیرون

تو خیابونایی که با چراغ های رنگی روشن شدن قدم بزنم

توی یه پارک روی یه صندلی بشینم

ظرف ذرت مکزیکی داغی که تازه گرفتم تو دستم باشه

به مردم و رفت و آمدمشون نگاه کنم

و ذرت های داغ که با سس و فلفل طعم دار شدن

رو توی دهنم بزارم و سرمای هوا رو از یاد ببرم.

اما اینجا یه روستای کوچیکه

اگه این ساعت از خونه بزنم بیرون تنها چیزی که

نصیبم میشه یا دله دزد های روستاس

یا شام شب سگ ها و شغال ها میشم

فکر کنم بهتره بشینم سر جام خیال بافی الکی نکنم....(^_^)

 

 

#گریه_قلم

  • زهرا :)

چهارشنبه ظهر رفتیم اصفهان و ظهر امروز برگشتیم. مامانم موند پیش مادربزرگم تا قبل از عید یکم خونه اش رو مرتب کنه و آخر هفته دیگه برمیگرده.

الان خیلی اتفاقی یه دفتر قدیمی که به عنوان چک نویس ازش استفاده میکنم رو درآوردم و خط خطی های زمانی که سعی میکردم طبع شاعرانه داشته باشم رو دیدم. دو_سه سال پیش خیلی دوست داشتم که شعر بگم الان اما خوندن شعر رو ترجیح میدم به نوشتنش. 

 دلم واسه نوشتن تنگ شده بود. امیدوارم این یه هفته وقت کنم چیزی بنویسم :))))

  • زهرا :)

 یه نوشته قدیمی پیدا کردم. مال 16 آبان 1401:

« در این دنیای بزرگ که قفسی بدون میله را مانند است، روح انسان همواره در تشویش و نگرانی بوده که کیست؟ چیست؟ از کجا آمده؟ و هرچه یک روح کاملتر و بلندتر میشود این اضطراب ها نیز افزایش میابد. چرا که این روح درمیباد که بخشی از هستی خویش را در مبدا خویشتن جا گذاشته.

 اصل وجود ما را روح است که با سرعتی شگفت در پی تکامل میدود و این روح خوب می داند که آمده ام تا کامل شوم. اما مصیبت این است که هرچه بیشتر بدانی و هرچه بزرگتر باشی بار غم و اندوه افزون تری را متحمل هستی. چرا همواره عمق و تعالی روح با اندوه و حمق و پستی و ابتذال با شادی توام است؟! با مفهوم ترین آثار هنری، زیباترین موسیقی ها و ... غمی نهان را آشکارا در دل خود دارند و برعکس اینها ها هر هنری را مبتذل و موسیقی را سبک بیابی شادی آور است. مگر نه اینکه اندوه، تجلی روح است که چون برتر و آگاه تر است تنگی جهان را بیشتر احساس کرده؟ پس چرا مستی و بیخودی و ابتذال را دوست می دارد؟ شاید چون این مستی و ابتذال روح را ز خود بی خود کرده و مدتی آن اصل گمگشته که او را در اضطراب نهاده، فراموش میکند.

اما سوال اینجاست که آن اصل چیست؟ کجاست؟ چگونه میتوان به آن رسید؟ آن چیست که اینگونه روح را دچار نگرانی و او را مضطرب ساخته؟ و چرا روح های بلندی که آن اصل را درک کرده اند، اندوه، سکوت، پاییز و غروب را دوست می دارند؟؟؟ شاید چون در این لحظه هاست که خود را به مرز پایان این عالم، این جهان و این بودن نزدیک تر میبینند.

به گمانم آنها، همان روح های بلند، دریافته اند که آن اصل وجودی که روح مادام در پی اش بوده و به سبب آن مضطرب با پایان آغاز میبابد و آرامشش در گرو این پایان و آن آغاز است؛ و آن بخش هستی روح که در مبدا جا مانده با بازگشت به همان مبدا است که به روح باز میگردد. فکر میکنم صائب هم جزو آن روح های بلند است:

بیداری حیات شود منتهی به مرگ                 آرامش است عاقبت اضطراب ها....»

 

واسه یه بچه 17 ساله زیادی سنگینه :))))

#گریه_قلم

  • زهرا :)

بیا تا گلبرگ های یک گل باشیم. رز باشد یا نرگس و مریم فرقی ندارد؛ اصلا بیا گلی جدید باشیم. گلی که کسی نامی برایش نگذاشته. دوست داری نامش چه باشد؟ دوست داری چه رنگی باشد؟ سفید، به رنگ کریستال های برف یا آبی دریا را برداریم؟ شاید پرتو طلایی خورشید یا سرخی سیب هم فریبنده باشد برای یک گل! اصلا بیا همرنگ نباشیم؛ چه کسی گفته که گل حتما باید یک دست و یک رنگ باشد. هر رنگی را که میخواهی بردار. بیا دست به دست هم که دادیم تفاوت هایمان مهم نباشد. بیا فقط به فکر خلق یک جهان زیبا، به زیبایی یک گل باشیم...

بیا چون من به تنهایی نمیتوانم یک گل باشم، همانطور که تو دست تنها یک گلستان نمیشوی...:) جانان من با یک گل بهار نمیشود، با یک گلبرگ هم هیچ گلی گل نمیشود!

  • زهرا :)

سرم که زمانی جایگاه عقل بود حالا به شعله کشیده شده از ریسمانی که به قلبم وصل است، از شعله من دور شو پروانه مجنون. بیهوده گرد من می گردی، به دنبال چه هستی؟ از من هیچ چیز جز تباهی و نابودی نصیبت نخواهد شد. در تمام دوران تو مگر جز سوختن بال و پر از عشق چه دیدی؟ گفتی که همراه من میسوزی! گفتی که دلت خیلی پیش تر از بال و پرت برای من سوخته اما دلسوزیت ای کاش که اینگونه نمیشد! در کنار من سوختی و خاکستر شدی و اشک های من مثل گلاب بر تنم جای شدند، پروانه من له کرد غمت شاخه گلی را که نچیدی... 

 

(نظرتون درباره این متن برای من خیلی مهمه چون یه چالش بود برام که دوتا بیتی که با رنگ متفاوت مشخص شدن رو توی یه متن به کار ببرم. دوست دارم بدونم جالب شده یا نه...)

  • زهرا :)

عطر افشانی یاس های بهاری و شرشر جویبار روان جلا داده این دیوارهای سنگی و کاهگلی را. حصاری سبز رنگ قاب کرده است دو طرف این جوی را. این جویبار سال هاست که می پیماید مسیر چشمه را تا تاکستان. چشم بسته هم راه خود را پیدا میکند. در جوانی هایش خرده خصومت هایی داشت با سنگ ریزه های درونش. گوشه های تیز داشتند، روحش را خراش میدادند. اما بعد از این سال ها با نوازشش صیقل شان داده و دیگر از گوشه های تیز خبری نیست. این سنگ ها مدت هاست که مسیرش را فرش کرده اند. 

از تمام این مسیر، یک چیز را، بیشتر از همه دوست میدارد؛ درب چوبی و قدیمی باغ میرزا. از وقتی به یاد دارد این باغ همین درب را داشته. هیچوقت عوضش نکردند. درب، دو لنگه چوبی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک دارد. سر در باغ میرزا بر عکس قلعه خان کوتاه است. موقع ورود شاه و وزیر هم که باشی مجبوری سر خم کنی. موقع ورود تنها چیزی که پیداست خاک نمناک زمین است؛ اما به محض آنکه کمر راست کنی هیچ چیز نمیبینی جز بهشت برین. باغ میرزا انتها ندارد. چند باری از آن گذشته است. تا چشم کار میکند درخت است و درخت است و درخت. البته باغ میرزا تنها باغ این کوچه نیست. تاکستان کدخدا هم در سویی دیگر خودنمایی میکند. چند قدم آنطرف تر هم باغ انار برادر میرزا. 

همیشه برایش عجیب بود که چرا میرزا و برادرش و کدخدا اینقدر دیوارهای کوتاه برای باغشان ساخته اند؟! بعدها معلوم شد این فقط سوال جوی نبوده. یک روز پسرکی هم همین سوال را از میرزا پرسید:

- میرزا! چرا دیوارهای باغ انقدر کوتاهن؟

جواب میرزا صد هزار مرتبه از شکوفه های باغش در بهار و جلال میوه ها در تابستان و برگ ریزان خزان و قندیل های زمستان زیباتر و دلنشین تر بود. 

- دیوارهای باغ کوتاهن تا وروجک هایی مثل تو موقع چیدن سیب و گلابی پای تان پیچ نخورد...

#گریه_قلم

  • زهرا :)

نه به بقیه روزا که حداقل 2-3 تا متن داشتم نه به امروز که همون یدونه رو هم نتونستم تکمیل کنم...

  • زهرا :)

ساعت هاست که نشسته ام پای بساط تحریر و کام گرفتم از دود واژه ها اما افاقه نکرد که نکرد. هر واژه پشت واژه، صف به صف، در پس دیوار ذهن، قد علم کرده اند و مادام تق تق در میزنند تا شاید این مغز پر مشغله روزنه ای برای فرارشان باز کند اما دریغ. سراچه مغز آنچان آماجگه سنگ های گندیده فلاخن روزگار شده که صدای عجزو لابه این دل لامصب را برای نگارش نمیشنود...

 

#گریه_قلم

(نصفه نیمه موند)

  • زهرا :)

پرنده های خونگی رو دیدین،وقتی میخوان عادتشون بدن به آواز خوندن یه مدت صدای هم نوع خودشونو براش پخش میکنن. پرنده بیچاره هم به خیال اینکه یه هم صحبت پیدا کرده میخونه؛ بعد یه مدت دیگه خبری از اون صدای ضبط شده نیست. حالا پرنده میخونه تا هم صحبتش رو صدا بزنه، ولی بیچاره نمیدونه چه کلاهی سرش رفته...

همه موجودات عالم حرف زدن که بلدن هیچ، گاهی پر حرف هم میشن؛ اما فقط پیش کسی که بفهمه چی میگن...

اگر همچین کسی پیدا نشه هم با خودشون حرف میزنن!

(مدیونین اگه فکر کنین درباره خودم حرف میزنم)

  • زهرا :)

با دستم روی دسته صندلی هماهنگ آهنگ ریتم گرفتم.سه تا نوشته رو پاک کردم چون دوستشون نداشتم. نمیدونم چرا به دلم ننشتن.

ساعت هام برای درس خوندن تنظیم شدن. برای 12 ساعت هر روز یه برنامه از قبل تنظیم شده دارم. کابوس بزرگتر از این وجود نداره. متنفرم از اینکه مثل ربات یه کدنویسی خاص داشته باشم و مدام از اون تبعیت کنم. وقتم باید در اختیار خودم باشه.... 

باید در لحظه همون کاری رو انجام بدم که دوستش دارم...

با عوض شدن آهنگ مدل حرکت انگشتم هام روی کیبورد متفاوت میشه.

بحث ریتم شد! یادگیری سنتور رو نصفه نیمه رها کردم. به خاطر همین برنامه رباتی. خشک شدن مچ دستهام رو حس میکنم. دیگه به راحتی پارسال نمیتونم مضراب ها رو حرکت بدم. کوک سنتورم هم بهم ریخته... متنفرم از اینکه این جمله رو بگم اما از سرگیری نوازندگی رو هم باید بزارم برای بعد از کنکور...پارسال هم این حرف ها رو میزدم. میگفتم بعد از کنکور فلان کارو میکنم بهمان کارو میکنم؛ اما هنوزم سرجامم، دارم درجا میزنم. ترسم اینه که سال دیگه هم برنامه همین باشه و بازم با قل و زنجیر یه کنکور دیگه دست و پام بسته بشه.

صادقانه بگم که توی درس خوندن تنبلم. تنبل نیستم، بیشتر انگار دلیلی براش ندارم. احمقم که اینطور فکر میکنم، میدونم. میدونم که توی کشوری دارم زندگی میکنم که تنها گزینه ای که برام وجود داره درس خوندنه اما بازم نمیتونم به زور بپذیرمش...

خوبه نمیدونستم چی بنویسم و انقدر نوشتم!

فقط غر زدم توجهی بهش نکنید...:)

  • زهرا :)

چون همون سالی که اومدیم لرستان کرونا شایع شد و همه خونه نشین شدن، توی دبیرستان کسی زیاد منو نمیشناخت. وقتی واسه اولین بار همکلاسی هام فهمیدن من اصفهان به دنیا اومدم و همونجام بزرگ شدم چشم هاشون چهارتا شده بود که چطوری تونستی اصفهانو ول کنی بیایی توی یه روستا زندگی کنی...

و وقتی جواب میدادم من همیشه دوست داشتم اینجا باشم اما شرایطش نبوده، اینجا رو هم به اصفهان ترجیح میدم بیشتر تعجب میکردن. از نظرشون دیوونه بودم که این شهر کوچیک بدون امکانات رو به نصف جهان ترجیح دادم. اونا نمیدونن جایی که من زندگی میکردم چیزی به عنوان تغییر فصل وجود نداشت. نه بهار و تابستون میدیدم نه پاییز و زمستون. تمام طول سال یک شکل بود. نمیدونن جایی که من زندگی میکردم آسمون آبی نداشت، آسمونش خاکی رنگ بود. اگه تو دوره کرونا هم همونجا زندگی میکردم زندانی میشدم تو خونه اما اینجا حتی تو اوج کرونا هم میتونستم بدون آسیب زدن به بقیه توی زمین های کشاورزی و کوه ها قدم بزنم...

واقعا درک نمیکنم که چرا سر و دست میشکستن برای شهرهای شلوغ و بزرگ. من دارم دعا دعا میکنم هیچوقت مجبور نشم این بهشت رو ترک کنم:) 

  • زهرا :)

آخرین باری که پدربزرگم رو دیدم خرداد 1398 بود. رفته بودیم خونه شون و قرار بر اون شده بود که مامانم چند روزی رو بمونه. وقتی من و بابام قرار بود برگردیم خونه، رفتم توی اتاقش تا مثل همیشه دستش رو ببوسم و اونم روی سرم رو ببوسه، اما خواب بود؛ ترسیدم اگه ببوسمش بیدار بشه. فقط نگاهش کردم و رفتم...

یک هفته بعد بابابزرگم از دنیا رفت....

تا آخر عمرم حسرت اون بوسه رو دلم میمونه. ای کاش بوسیده بودمش حتی اگه بیدار میشد هم عیبی نداشت، باید اون کارو میکردم..... 

دلم براش تنگ شده. دلم برای صداش تنگ شده. دلم برای خنده هاش تنگ شده:)

  • زهرا :)

یه زمانی پدر بزرگ و مادر بزرگ من با دایی بزرگم زندگی میکردن. یک طرف حیاطشون یک متر دیوار بود و بقیه اش ایرانیت های سیمانی. من اونموقع خیلی خیلی کوچولو بودم و البته ترسو. دم چهارشنبه سوری که میشد دوست داشتم ترقه بازی کنم اما از ترکیدن ترقه ها خیلی میترسیدم. آراد، پسر یکی از دایی های کوچکترم وقتی میدید از ترقه میترسم و البته اجازه ترقه بازی هم ندارم، گلوله های گلی درست میکرد، لابلاشون سنگ میذاشت و میداد بهم و میگفت که به سمت ایرانیت ها پرتش کنم. سنگ ها وقتی میخوردن به اون دیوار مثل ترقه صدا میدادن. بهشون میگفتیم ترقه های گلی...

دلم میخواد یبار دیگه برم تو اون حیاط و ترقه گلی درست کنم.

درباره اون خونه قراره زیاد حرف بزنم :)

  • زهرا :)

گاهی اوقات پیش میاد که متنم رو مینویسم و بعد بدون اینکه منتشر کنم پاکش میکنم. چند دور که میخونمش تا غلط املایی نداشته باشه با خودم فکر میکنم خب که چی؟ الان هدفت از نوشتن این چیه؟ چیو میخوایی برسونی؟ 

و نهایتا به این نتیجه یرسم که برای چشم های خواننده هات ارزش قائل شو و پاکشون میکنم...

و این اتفاق هربار که یکی از نوشته های خوبم واکنش های خوب میگیره بیشتر میفته. انگار هی مسئولیت آدم بیشتر میشه. مسئولیت دربرابر کلمات و نگاه خواننده ها. حسی که برای اولین بار تجربه میکنم... 

  • زهرا :)

نوشتن را مدیون پدرم هستم. این بهترین و ارزشمندترین ارثیه پدرم برای من بود.  این حرفی است که مادرم همیشه میگوید:

قلم خوبت رو از بابات به ارث بردی

هرچند گاهی بزرگنمایی میکند؛ قلم من آنقدرهام هم خوب نیست، اما خب همچین بیراه هم نمیگوید. نوشتن ارثیه پدرم است؛ دفتر خاطرات نوجوانی اش را خوانده ام و دلنوشته های اوایل ازدواجش. نوشته های یک پسر بیست و چند ساله جوان. شاهکار نوشته هایش هم یک داستان است، "مجنون  فرهاد".  داستانش را سال گذشته خیلی اتفاقی بین کاغذهای قدیمی پیدا کردم. وقتی دیدم شخصیت اصلی یک پسر جوان است فکر میکردم درباره انقلاب یا جنگ تحمیلی باشد. یا حتی سختی ها و مشکلات این پسر برای ساختن خودش و زندگیی که در پیش دارد. اما داستان عاشقانه بود :)

خوب یادم هست اولین بار که کامل خواندمش صورتم خیس از اشک بود. دلم نمی آید در فضای مجازی منتشرش کنم، واقعا حیف است. اما حتی اگر نتوانم هیچ کدام از نوشته های خودم را منتشر کنم این داستان 95 صفحه ای را هرطور که شده با نام خودش چاپ و منتشر خواهم کرد...

  • زهرا :)

سطح رودخانه ها را دیده اید!؟ آرام است و متین؛ به اصطلاح خرامان خرامان روان است. نگاهش که میکنی آهسته و پیوسته به سوی مقصد میرود. سر راهش از هرکجا که رد شود هم آبادانی میبرد. اما فقط وقتی با پای خودت در میانه رود قرار بگیری، تنش و جوش خروش درون قلبش را احساس میکنی و پس از آن درمیابی که زیر این ظاهر آرام چه شلاق ها که نواخته نمیشود بر تن سنگ ها و صخره های مانع راه. رود خودش را جار نمیزند! رود رویایش را فریاد نمیزند. رود در پیش چشمان تو آرام و در قلبش همواره تکاپوست. رود بی سر و صدا کولاک میکند.

رویاهای خاموش، که کسی صدایشان را نمیشنود، کسی تغییر ظاهری در صاحب رویا را نمیبیند، رویاهایی بی صدا که کسی به خاطر داشتن شان پز نمیدهد، خیلی عمیق اند...!

این رویاها خیلی زیبا هستند :) 

#گریه_قلم

  • زهرا :)

زمستون پارسال وقتی داشتم سماور رو آب میکردم، پشت دستم، انتهای انگشت شستم با بدنه آهنی سماور سوخت. اون روزای اول که زخمش تازه بود همکلاسی هام میگفتن: وای چه زخم بدی. این جاش میمونه ها

منم جواب میدادم: نه بابا من بد زخم نیستم جای هیچ کدوم از سوختگی های قبلی نمونده.

دو هفته طول کشید تا کامل بسته بشه. منم شیطنت کردم و تو این دو هفته مدام پوستش رو کندم.

خلاصه که نتیجه انگولک کردن زخم این شد که جاش رو دستم مونده.......

 

به زخم هاتون دست نزنید، جاش میمونه :) 

  • زهرا :)

چشم نواز شماره 9:

سینی مسی نارنجی رنگ، استکان های کمر باریک، نلبکی های سفید با گل های قرمز، دوتا قندون سفالی قند و نبات، یه نلبکی هم پولکی و قوطی فلزی سوهان :))))

 

(قطعا توی خونه خودم، چه متاهل باشم چه مجرد، همینطوری از مهمونام پذیرایی میکنم)

  • زهرا :)

فکر کنم من مال این دوره نیستم. من متعلق به زمان ماشین تایپ و ورق های کاهی ام. مال وقتی که قلم و نوشتن رونق بیشتری داشت. من برای زمان نامه نوشتن و مهر و موم های قرمزم......

 

 

  • زهرا :)

ولی بیایین قبول کنیم حس و حال و تیپ کلاسیک یه دنیای دیگه ای داره واسه خودش.....

 

من غش میکنم برا همچین تیپی :)))))))

  • زهرا :)

چشم نواز شماره هشت:

دیدنیه، که توی تقویم، 30 روز با ولادت اینهمه خورشید و ماه و ستاره نورانی شده :)))))))

  • زهرا :)