گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

نخست
دیر زمانی در اون نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیز به هیات او درآمده بود
انگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریزی نیست....

آخرین مطالب
  • ۰۳/۱۲/۲۸
    PTSD
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

دخترک جوجه کوچکی را که تازه دو سه روز بود از تخم بیرون آمده بود بین دست هایش گرفت.

_ سلام! اسمت چیه؟

جوجه در پاسخ "اسمت چیه" جوابی نداد؛

البته جواب داد اما دختر معنی جیک جیک های او را نمیفهمید.

 کمی او را چرخاند و کامل تر نگاهش کرد.

_ من اسمت رو میزارم نوک حنا!

شاید جوجه در بین هم نوع های خودش اسم دیگری داشته

اما چون به آدمی برخورد که حرف او را نمیفهمید صاحب یک لقب جدید شد.......

 

امیدوارم منظورم رو درست رسونده باشم :) 

  

 

  • زهرا :)

دلم میخواد بتونم از خونه بزنم بیرون

تو خیابونایی که با چراغ های رنگی روشن شدن قدم بزنم

توی یه پارک روی یه صندلی بشینم

ظرف ذرت مکزیکی داغی که تازه گرفتم تو دستم باشه

به مردم و رفت و آمدمشون نگاه کنم

و ذرت های داغ که با سس و فلفل طعم دار شدن

رو توی دهنم بزارم و سرمای هوا رو از یاد ببرم.

اما اینجا یه روستای کوچیکه

اگه این ساعت از خونه بزنم بیرون تنها چیزی که

نصیبم میشه یا دله دزد های روستاس

یا شام شب سگ ها و شغال ها میشم

فکر کنم بهتره بشینم سر جام خیال بافی الکی نکنم....(^_^)

 

 

#گریه_قلم

 

  • زهرا :)

از نظر بی ذوق شدن همین بگم که قبلا وقت مسافرت ها از حداقل یک روز جلوتر ساک و چمدونم جمع شده بود، الان یک ساعت مونده یه حرکت تازه به زور پا میشم میرم سراغش..:)

  • زهرا :)

چشم نواز شماره هجده:

دیگه کم کم داریم بهش نزدیک میشم، خواستم بگم سبزه گره زدن سیزده بدر خیلی قشنگه...:)

  • زهرا :)

قشنگیه عشق به اینه که تو از توی رودخونه زندگی یه سنگ چشمت رو بگیره، همون سنگ از بین تمام سنگ های کف رودخونه جدا کنی، گل و لای چسبیده بهش رو بشوری و با دقت و احتیاط بزاریش تو کیفت و بیاریش خونه، مال خودت بشه و بزاریش یه جایی جلوی چشمت که همیشه ببینیش. هر کسی ام که اومد خونه ات و دیدش و گفت دیوونه چرا به جای این یه تیکه سنگ یه چیز با ارزش تر نمیزاری توی دکورت بگی اخه تو که نمیفهمی همین یه تیکه سنگ برای من از هرچیزی خاص تر و با ارزشه...:)

خلاصه که اینطور دوست داشتن هاست که یک مکان، یک وسیله یا یک شخص رو منحصر به فرد میکنه وگرنه که همه آدما الماس رو دوست دارن چه اون الماس برای تو باشه چه نباشه...:)

 

(غلط املایی اگر داشت به بزرگی خودتون نادیده بگیرید. از زور خواب آلودگی توان ندارم چکش کنم)

  • زهرا :)

- خب سال نو مبارک. خوبی خانم

+ ممنون تشکر خیلی خوش اومدین

_کلاس چندمی؟

+درسم تموم شده دیگه

_اها بسلامتی پس دانشگاه چی؟

+دارم میخونم برای امتحان دانشگاه
_آفرین آفرین. رشته ات چیه؟

+ریاضی...

_آها پس باید حسابداری قبول بشی
+انشالله!!!(فقط واسه اینکه بحث تموم بشه)

این تمام مکالمات من با مهمونا تو ایامه عیده...:))))

  • زهرا :)

ملتمسانه یه خواهشی بکنم؟!!

وقتی درجریانید یه نفر روزه ست عطر تند نزنید بشینید بغل دستش.

بنده خدا یه دور میره اون دنیا و برمیگرده...:(

  • زهرا :)

یه دو سه روزی نبودم. ناراحتم که دستم راحت به نوشتن نمیره. پریروز همین حوالی یهویی ساک جمع کردیم رفتیم اصفهان دیروز غروب برگشتیم خونه. تو مسیر تا یه جایی هوا انقدر گرم بود و آفتاب زده بود که فکر میکردی تابستونه. یکمی بعدش حال و هوای بهاری با شکوفه های روی درخت ها دو قدم اونورتر بارون پاییزی گلمونو گرفت بعدشم شد برف. در عرض 3 ساعت 3 ساعت و نیم چهارتا فصل رو با هم دیدیم. انگار آخرین خداحافظی با زمستون بود. مهمونی که اصفهان رفتیم خیلی جالب شد. یه نفر اونجا بود که اصلا دوست نداشتم ببینمش و خیلی غیرمنتظره یه نفر دیگه بود که از دیدنش بال درآوردم. اگه اون نبود شبم خیل افتضاح و بد میگذشت. خوشم میاد خدا هوامو داره. دمت گرم...:)

سعی می کنم پراکنده هم که شده بنویسم. حیفه دلم نمیخواد از اینجا دل بکنم...

  • زهرا :)

راستش از دیشب خیلی دارم فکر میکنم که درباره سال نو چی بنویسم و نهایتا هیچی بهتر از این چهار جمله پیدا نکردم:

 

«ای دگرگون کننده ی قلب ها و چشم ها

ای گرداننده و تنظیم کننده ی روزها و شبها

ای تغییر دهنده ی حال انسان و طبیعت

حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما»

  • زهرا :)

چشم نواز شماره هفده:

تا حالا دقت کریدن ترکیب سالاد شیرازی پرچم ایران رو میسازه؟!! سبز سفید قرمز :)

  • زهرا :)

سال 1393، وقتی که 9 ساله بودم با دخترعمو و پسرعموی کوچیکترم توی روستا، جلوی خونه مادربزرگم بازی میکردیم. خونه مادربزرگم و البته خونه الان ما خیلی به زمین های کشاورزی نزدیکه. قاعدتا یه جوی کوچیک آب هم برای آبیاری زمین ها هست که دقیقا از کنار خونه هامون رد میشه. سه تایی داشتیم بازی میکردیم. دخترعمو و پسرعموم خیلی راحت از روی جوی پریدن؛ من وقتی پریدم اونطرف پام لیزخورد و تعادلم رو از دست دادم. همونجا سرم خورد به یه سنگ بزرگ، دقیقا زیر ابروی راستم. واسه اینکه بچه ها نترسن سعی کردم نشون بدم که دردم نگرفته فقط دستمو گذاشتم روش. دیدم دوتایی دارن میگن "داره خون میاد" منم گفتم نه بابا فقط یکم درد گرفت. یهو از گوشه چشمم دیدم که کف دستم که روی صورتم بود قرمز شده. خلاصه که از ترس دویدم تو خونه. 

نزدیک 10-11 سال میگذره ولی هنوزم وقتی میخوام از یه جایی بپرم یه ترس ریز و کوچیکی دارم حتی اگر ارتفاعش خیلی زیاد نباشه. تا چندوقت پیش هم جای زخمش زیر ابروم بود اما امروز که نگاهش کردم کم کم داره محو میشه...:)

  • زهرا :)

یکی دو سال پیش عید که بود خانواده پدری دور هم جمع شده بودیم توی خونه مامانبزرگم و منم طبق معمول بعد از شام بساط «حکم» رو چیدم. (صرفا جهت بازی. هیچ شرط بندی در کار نبود.) من و پسرعموم روبروی هم نشستیم دخترعموم هم با شوهرعمم هم تیم شد(خوشش نمی اومد مجبور شد). وسط بازی مچ شوهرعمم رو سر تقلب گرفتیم ولی خب چون میخواستیم بازی ادامه پیدا کنه چشم پوشی کردیم البته از رو نرفت بازم تقلب میکرد.

خنده دار ماجرا اینه که همون شوهرعمه با تقلب بازی رو هفت_هیچ باخت (@_@)

خلاصه که کل خونه اشکشون دراومده بود از خنده که چطوری یه نفر با تقلب با همچین نتیجه ای میبازه...!

  • زهرا :)

حسین ،داداشم، کوچولو بود شاید 5 یا 6 سال، که یه پروانه اومد تو خونمون. کلی اینور و اونور پرید تا بگیرش بیخیال هم نمیشد. بابام واسه اینکه سرشو گرم کنه که پروانه رو یادش بره بهش گفت بیا با هم نماز بخونیم بعد خود پروانه میاد پیشت، این یه فرشته ست اومده ببینه تو نماز میخونی یا نه. حسین ما هم از ذوق پروانه و فرشته و این حرفا کنار بابام وایساد و نماز خوند. بعد از نماز به طرز برگ ریزونی پروانه خودش اومد نشست رو شونه حسین....

ینی ما همه از تعجب دهنامون باز مونده بود. هنوز عکس های پروانه رو که روی شونه و روی انگشت حسین نشسته رو داریم و یکی از خوشگل ترین خاطره هایی که دارم :)

  • زهرا :)

چشم نواز شماره شانزده:

موهات انقدر کوتاهه که به زور تا روی شونه هات میرسه و داداش 6 ساله ات یک ربع تمام تلاش میکنه ببافشون (*_*)

اصلا هم مهم نیست که موفق نشد...:)

  • زهرا :)

امروز صبح که طبق عادت همیشه وبلاگ رو باز کردم دیدم که کلا پریده و دسترسی بهش ندارم. چقدر حالم گرفته شد و چقدر حرص خوردم بماند...

وبلاگ جدید هم نمیتونستم درست کنم اونم خطا میداد!

دقیقا همین الان درست شد :) 

فقط خدا خدا میکنم دیگه سیستم خطا نده. اینجا شده یه دلگرمی برام...

  • زهرا :)

خب خداروشکر فیلم های آموزش «رقص مردونه ایرونی» هم اومده، دیگه دغدغه ای نداریم. الهی شکرت (-_-)

  • زهرا :)

یه سری حرفا یه سری درد دل ها  هستن که بد جوری سر دلم مونده و بد جوری دلم میخواد راجع بهشون حرف بزنم اما متاسفانه عزت نفسم اجازه نمیده
حداقل نه الان! 

شاید بعدا تونستم تعریف کنم...:)

  • زهرا :)

اول اینو بخون:

«یه‌کلمه تو عربی هست «تلظی». بر وزن ترقی. 

یکی از معانیش وقتیه که ماهی مدتی از آب بیرون مونده و هنوز دهنش و بدنش تکون می‌خوره، ولی بندازیش تو آب هم می‌میره.

گفتم ما بعضی وقتا کاری میکنیم آدما تلظی کنن. یعنی هنوز انگار دارن میجنگن، هنوز تلاش می‌کنن، ولی دیگه رفته‌ن. برم نمی‌‌گردن.»

اولین چیزی که اومد به ذهنت چی بود؟؟؟ میخوام بدونم مثل هم فکر میکنیم یا نه :)


 

  • زهرا :)

ریاضی و فیزیک تکلیفش روشنه، فرموله و محاسبات
زیست و فلسفه و منطق هم تکلیفش روشنه، حفظیات و تحلیله
شیمی این وسط با ما که هیچی با خودشم مشکل داره... معلوم نیست سر درس های حفظی و مفهومی حساب میشه یا محاسباتی...:/

  • زهرا :)

یه مدت قراره فقط غر بزنم تحملم کنید بی زحمت...!

  • زهرا :)

یه کانالی این متن رو گذاشته بود جالب بود:
«وقتی ازم میپرسن چرا عصبی ام و میگم نمیدونم؛

دلیلش این نیست که نمیدونم،

دلیلش اینه که صد تا چیز کوچیک که بنظرت چرت میرسن روی هم جمع شدنو تهش شده عصبانیت من،

حالا بیام این صدتارو تعریف کنم و تقدم و تأخر بچینم که تهش تازه بفهمنت یا نفهمنت؟
همون فک کنن دیوونه ای چیزی هستی راحتره!»

 

  • زهرا :)

یه دیالگو قشنگی شنیدم و چقدر جالب بود که الان شنیدمش:

«هر آهنگی بسته به احساس نوازنده متفاوت میشه...»

اینو منی دارم میشنوم که یک ساعت پیش با گریه آهنگ "نازنین مریم" رو با سنتور زدم :)

 

  • زهرا :)