- ۰۳/۱۱/۰۲
- ۰ نظر
ادامه:
با کلافگی ازم فاصله می گرفت. دور مغازه دنبالش میگشتم و اون روشو برمیگردوند که مجبور نشته خواسته ام رو انجام بده. صدای انفجار خیلی بدی اومد. نزدیکمون بودن. صداهاشون واضح شنیده میشد. محسن هنوزم راضی به کاری که ازش میخواستم نمیشد. درب مغازه با لگد محکمی باز شد داد زدم:
- محسن بزن.
همزمان دو نفر اومدن به سمتم که همون لحظه محسن شلیک کرد. اندازه ده – پونزده قدم باهام فاصله داشت. تیرش مستقیم به سینه ام خورد. انگار تو تنم آتیش روشن کرده بودن. وجودم داغ داغ شده بود. افتادم رو زمین و آخرین چیزی که دیدم این بود که عراقی ها محسن رو دوره کرده بودن واسلحه هاشون سمت محسن نشونه رفته بود.....جهانم به تاریکی فرو رفت!
9 سال بعد
9 سال گذشته. 9 سال از اون روز منحوس، 9 سال از روزی که خرمشهر اشغال شد. 9 سال از وقتی که عشق زندگیم رو با دستای خودم کشتم 9. سال از روزی که به عطیه شلیک کردم میگذره. توی این 9 سال اتفاقای زیادی افتاد. من اسیر شدم، خرمشهر آزاد شد، جنگ تموم شد، اسرا آزاد شدن. منم امروز قراره با یه گروه دیگه از اسرا به عنوان آزاده برگردم ایران. همه خوشحالن، می خندن ولی من ناراحت از اینکه چرا زنده موندم. چرا بعد از اینکه همه هستی و دنیام رو با دستای خودم از بین بردم باید زنده بمونم و برگردم و تو امنیت زندگی کنم؟ وقتی تو اون مغازه بعثی ها دورم کردن مطمئن بودم کشته میشم و میرم پیش عطیه؛ اما وقتی فهمیدم منو به عنوان اسیر میبرن دنیا رو سرم آوار شد. منو دست بسته از اون مغازه بردن بیرون چند تا سرباز با گالن های بنزین رفتن داخل. هر چی داد زدم فریاد زدم تقلا کردم فایده نداشت. آتیش کل ساختمون رو گرفت و عطیه من بین شراره آتش و رقص دودها سوخت.
توی این 9 سال هرکاری کردم که تو اسارت کشته بشم ولی نشد. به دروغ می گفتم یه افسر رده بالام تا زیر شکنجه ها جون بدم ولی نشد. با بقیه اسرا آشوب به پا میکردم تا بلکم اعدام بشم ولی هربار یه چیزی منو از مرگ نجات میداد. از زندگی سیر بودم ولی زندگی منو ول نمی کرد مشتاق مرگ بودم و مرگ از من فراری. وقتی اتوبوس وارد مرزهای ایران شد یه حس عجیبی داشتم. یه حس غم و شادی با هم. مثل وقتی که مزه ترش و شیرین با هم ملس میشن. خوشحال بودم که ابر تیره جنگ آسمون ایرانم رو رها کرده بود و ناراحت از اینکه این ابر تیره، روشنی روز من رو هم با خودش برد.
با بی حوصلگی از ماشین پیاده شدم. بقیه آزاده ها با خوشحالی به سمت کسایی که برای استقبال اومدن میرفتن و اگه کسی از خانواده هاشونو میدیدن به آغوش می کشیدن. اصلا حوصله اینو نداشتم ببینم کسی دنبال من اومده یا نه. سرم پایین بود و ذهنم مملو از عطیه.
- آقا محسن....
این صدای آشنا مال کی بود؟ سرم رو بلند کردم. عطیه؟ اینجا؟ آخه چطوری؟ بی اختیار به سمتش قدم برداشتم. یه نفر دیگه صدام زد:
- به به آقا محسن گل....
سرم چرخید. مسعود بود. دوباره برگشتم به جهتی که سمت عطیه بود اما......
خودش دیگه نبود. توهم بود. خیال بود. به همون نقطه خیره بودم که دست مسعود اومد رو شونه ام.
- کجایی گل پسر ما اینجاییم.......... خیلی دلم واست تنگ شده بود داداش کوچیکه
توجهم به داداشم جلب شده بود. خیره خیره صورتشو نگاه میکردم. ریشش بلندتر شده بود و یکمی هم سفید. منم دلم واسه داداشم خیلی تنگ شده بود. نگاهم رو تنش چرخید تا رسید به آستین خالی دست چپش. اخم هام رفت تو هم. شونه اش رو تو دستم گرفته بودم. دستشو گذاشت رو دستم و همون لبخند معروفش رو تحویلم داد.
- یادگاری همون روزه....دستم و داداشم با هم رفتن.....یادته دیگه؟
یادمه؟ مگه میشه اونروز فراموش کنم. اونروز واسه یه ایران فراموش نشدنی شده من که جای خود دارم که وسط اون معرکه بودم. اما هرچی فکر کردم یادم نیومد که مسعود کی تیر خورد که دستشو از دست بده؟!
دوست داشته باشین ادامه داره....!