گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

ادامه:

یادمه؟ مگه میشه اونروز فراموش کنم. اونروز واسه یه ایران فراموش نشدنی شده من که جای خود دارم که وسط اون معرکه بودم. اما هرچی فکر کردم یادم نیومد که مسعود کی تیر خورد؟!

- تو نمیخوایی هیچی بگی؟ میدونی دلم چقدر واسه دادش گفتنت تنگ شده!؟

- داداش....!

- جانم داداش.....

جفتمون بغض کرده بودیم. مسعود اشک حلقه زده توی چشم هام رو که دید منو کشید جلو و محکم بغلم کرد. یه تلنگر که واسه ریختن اشکام کافی بود. با هر قطره اشکی که می اومد پایین حلقه دستای منم دور مسعود تنگ تر میشد. انقدر تو بغلش نگهم داشت تا حسابی آروم بشم. رفتیم سوار ماشین بشیم. با یکی از دوستاش به اسم هادی اومده بود. چقدر ممنون بودم که یه جماعت شلوغ واسه استقبال نیومدن. مسعود گفت حدود نصف روز راه داریم. گفت که بعد از اشغال خرمشهر پدرمون توی تهران یه خونه خریده و اونجا ساکنن. الان همشون منتظر رسیدن ما موندن. چند ساعتی از حرکتمون میگذشت. یه جوری ساکت بودم که انگار روزه سکوت گرفتم. واسه چند لحظه چشمام رفت رو هم و خوابم برد. خواب میدیم، نه کابوس میدیدم. کابوسی که 9 سال تمام وقت خواب میدیدم. لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه اون روز. اینبارم مثل هربار که میخوابیدم، داشتم همون خوابو میدیدم. با وحشت از خواب پریدم. عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود، دهنم خشک شده بود، نفس نفس میزدم.

- آروم باش چیزی نیست فقط یه خواب بوده.

بازم صدای عطیه. برگشتم سمت صدا. کنارم رو صندلی عقب ماشین نشسته بود. برای یه لحظه فکر کردم واقعا اینجاست، برای یه لحظه یادم رفت که خودم اونو......

- خواب دیدم کشتمت عطیه....

- فقط یه خواب بوده ببین من اینجام.

- خیلی ترسیدم

- محسن اینو همیشه یادت بمونه آدما وقتی میمیرن که کسی اونا رو به یاد نیاره. وقتی مردم فراموشت میکنن اونوقته که میمیری.

ماشین تکون بدی خورد واسه حفظ تعادلم دستم و گرفتم به صندلی جلویی و چشمام بی اختیار بسته شد. وقتی به حالت اولم برگشتم و چشمام رو باز کردم، عطیه نبود. بازم توهم، بازم خیال، بازم تصور. بازم چشمای پر اشک من. واسه اینکه توجه هادی و مسعود بهم جلب نشه صورتم رو چرخوندم سمت شیشه ولی الان زمان و مکان گریه نبود. هنوز چند ساعتی به مقصدمون مونده بود. مسعود و هادی چند باری ازم خواستن بخوابم تا سرحال باشم، خودشونم به نوبت رانندگی میکردن که اون یکی فرصت استراحت داشته باشه؛ اما من از ترس اینکه دوباره اون خوابو نبینم دیگه تا خود تهران پلک رو هم نذاشتم. نزدیکای غروب رسیدیم. ماشین پیچید توی یه کوچه یکی محله های تهران. جلوی یه خونه که رنگ درب حیاطش آبی بود ایستادیم و هادی دو بار بوق زد. تا ما پیاده شدیم یه جمعیت خیلی زیادی از اون خونه و خونه همسایه ها زدن بیرون. کاش نبودن. کاش اینجا انقدر شلوغ نمیشد. این جماعت واسه چی خوشحالن؟ ینی دیدن یه مرده متحرک انقدر ذوق داره؟ بینشون فقط مامان و بابا و مرضیه رو تونستم تشخیص بدم. دلم واسشون خیلی تنگ شده بود. موهای سفید شده بابا و چین و چروک های صورت مامان آتیش به جیگرم میزد. اول بابام اومد جلو. زل زده بودم توی چشماش. خم شدم دستشو بوسیدم اونم تو همون حالت توی سرمو بوسید. بلند نشدم میخواستم همونطوری زانو بزنم پاشو ببوسم که اجازه نداد. بعد از اینکه بغلم کرد منو به سمت مادر هدایت کرد. مامان با چشمای گریون و لبای خندون قربون صدقه ام میرفت. دستاشو انداخت دور گردنم، قدمو کوتاه تر کردم که بتونه راحت بغلم کنه. گریه میکرد و دم گوشم مدام آیه شکر میخوند. وقتی مامان به اصرار بابا ولم کرد مرضیه اومد جلو. خواهر کوچولوی من چه بزرگ شده بود.

- سلام داداش خوش اومدی. خیلی منتظرت بودیم.

دستمو آوردم بالا گذاشتم گوشه صورتش و آروم نوازشش کردم که..........

دست یه خانم چادری اومد رو شونه مرضیه. مرضیه کنار رفت و اون خانم روبروی من ایستاد. بی مهابا زل زده بودم به صورتش. میترسیدم. میترسیدم اگه دوباره دوباره چشم ازش بگیرم تصویرش محو بشه. ولی اینبار این عطیه ای که جلوی من بود خیلی واقعی بود. خیلی واقعی تر و واضح تر از خواب و تصورهام. میدونستم مرده. میدونستم چون خودم کشتمش. چون دیدم وقتی منو از اون مغازه آوردن بیرون آتیشش زدن و دیدم که جنازه عطیه هم اونجا سوخت؛ ولی چرا داشتم باور می کردم این عطیه که جلوی منه واقعیه. خدایا این چه کابوسیه؟ چرا همینجا منو نمی کشی تا این درد تموم بشه؟! نگاه خیرمو ک دید چشمهای اشک آلودش رو به زمین دوخت و لبخند زد. مادر اومد کنارم.

- میبینی نور چشمم! عروسم 9 ساله پشت همین در منتظر توعه

عروسم؟ مادر چی میگفت؟ مگه اونم عطیه رو میدید؟ مگه عطه فقط تو خیال من نبود پس مادر چطور میدیدش؟ بدون اینکه نگاهم رو از عطیه بگیرم پرسیدم:

- مادر شما هم می بینیدش؟

- وا این چه حرفیه؟ خب معلومه که می بینمش.

- دقیقا دارین کیو می بینین؟

- محسن جان چی میگی تو؟ عطیه ست دیگه قرار بود کس دیگه ای باشه؟

دست لرزونم اومد بالا فکر می کردم تا لمسش کنم محو میشه ولی.......

گوشه چادرشو تو دستم گرفتم. هنوزم بود. محو نشد. صدام میلرزید. تعجب سرازیر شده بود تو چشما و صورتم .

آخه.......چطوری؟

زبون عطیه هم قفل شده بود. انگار نمیدونست بعد از 9 سال دوری دقیقا باید چی بگه. لبخند از روی ذوقش که سعی میکرد کنترلش کنه خیلی دیدنی بود. از چشم هاش میخوندم که کلی حرف برای گفتن داره اما الان زمان و مکان مناسبی نیست. 

- خوش اومدین.......همه خیلی منتظر برگشتتون بودیم.....خداروشکر سالم هستین......

- عطیه!

- سفرتون طولانی بوده.....حتما خسته این.....

هول شده بود قشنگ نمیدونست باید چی بگه. نگاهش بین من و زمین میچرخید. من هنوز مات صورتش مونده بود و تو این فکر بودم که: بالاخره صداشو شنیدم! بعد از 9 سال دوری و تصور اینکه اون مرده........

 

(نظرتون چیه؟ واقعیه یا بازم توهم و خیال؟...)

دوست داشته باشین ادامه داره......!

  • زهرا :)

رقص دود

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی