رقص دود (پارت 4)
ادامه:
به زور و زحمت بقیه بالاخره چشم از عطیه گرفتم و رفتیم داخل. بالای مجلس نشسته بود و میدیدم که داره پذیرایی میکنه. نمی تونستم چشم ازش بردارم. می ترسیدم اگه یه لحظه نگاهش نکنم بازم محو بشه. مسعود و بابا وقتی دیدن حوصله شلوغی ندارم خیلی محترمانه عذر مهمونا رو خواستن. بالاخره آخرین نفرام رفتن. فقط موند خانواده من و خانواده عطیه. بی صبرانه منتظر بودم عطیه بیاد بشینه تعریف کنه من بفهمم اینجا چه خبره اما انقدر کار داشتن که نشد. نزدیک دو ساعت تو آشپز خونه مشغول جمع و جور کردن و شستن ظرفا بودن. من و بابام و مسعود و آقا بهروز، پدر عطیه، دور هم نشسته بودیم و از جنگ و اسرا میگفتیم ولی من همه حواسم به آشپز خونه بود ببینم عطیه کی میاد بیرون. بالاخره تموم شد و عطیه و مرضیه مادرهامون اومدن نشستن کنار ما. مثل قبل زل زده بودم بهش. هنوزم باورش سخت بود. 9 سال عذاب اینکه اونو با دستای خودم کشتم و حالا اینجا بود. هر لحظه منتظر بودم یه نفر منو از خواب بیدار کنه و بگه بازم خواب میدیدی اما چند ساعت بود که از این بیداری خبری نبود. منم راضی بودم اگه این خوابه تا آخر عمر، تا ابد، بخوابم و فقط عطیه رو تماشا کنم.
- محسن؟.....کجایی؟
-ب..ببخشید بابا چیزی گفتین؟
- سه دفعه صدات کردم بابا...
- شرمنده حواسم نبود. جانم بفرمایید.
اصلا حواسم نبود که خیلی وقته به عطیه خیره شدم. از مسعود واقعا ممنونم که سر صحبتو باز کرد.
- نه باباجان. اینو تا از سیرتا پیاز ماجرا رو براش نگیم وضع همینه...... روزی که خرمشهر اشغال شد، قرار بود من و سعید زن و بچه ها بیاریم آبادان. قرار بود عطیه خانمم همراه ما بیاد که زرنگی کرد و نیومد. من و سعید به محض رسوندن اونا برگشتیم تا شاید بتونیم به شما کمک کنیم اما نشد، دیر رسیدیم. وقتی رسیدیم به شهر دیدیم که تو رو از یه مغازه آوردن بیرون دست هات بسته بود و مدام زن داداشو صدا میزدی اونم با داد و فریاد. فهمیدیم اون هنوز توی مغازه ست. از یکی از پنجره ها جوری که پیدا نباشیم رفتیم داخل. بدن سرد و بی جون عطیه کف مغازه درست جلوی درب افتاده بود. وقتی سربازای بعثی همه جا رو بنزین ریختن و رفتن بیرون ما هم عطیه رو برداشتیم و درست لحظه ای که آتیش کل ساختمون رو گرفت پریدیم بیرون. تو همچنان فریاد میزدی اما کاری از دست ما ساخته نبود. فرار کردیم سمت آبادان که من تیر خوردم و دستم رو از دست دادم. فکر می کردیم عطیه مرده اما وقتی توی بیمارستان بودیم متوجه یه چیز عجیب شدیم......
ادامه نداد. چرا مسعو ساکت شد؟ نگاهش رفت سمت عطیه. عطیه دستشو برد زیر روسریش و یه زنجیر بیرون کشید. ساعت جیبی قدیمی بود که پدربزرگم روز خاستگاری بهش هدیه داده بود. یه ساعت نقره ای نسبتا قطور. وقتی سوراخ بزرگ وسطش رو دیدم تازه دوزاریم جا افتاد. عطیه ادامه داد:
- اونروز که بهم شلیک کردی این گردنم بود. یادته می گفتی سنگینه گردنت ننداز......همین جونمو نجات داد
چون با فاصله شلیک کرده بودم ساعت گردن عطیه ضرب گلوله رو تا حدی گرفته بود. تیر بهش خورده بود اما آسیبش باعث مرگ نشده بود. بیشتر شبیه یه معجزه بود چون به هرحال از خرمشهر تا آبادان باید خون زیادی ازش رفته باشه اما زنده مونده. فقط میتونم بگم خدایا حکمتتو شکر که وقتی زمان مرگ کسی نرسیده باشه چطوری معجزه هات رو نشون میدی.....
بلافاصله مسعود ادامه داد:
- توی این چند سال خیلی سعی کردیم از طریق نامه ای پیغامی چیزی بهت اطلاع بدیم ولی نشد. با اینکه ما خودمون دیدیم که تو اسیر شدی ولی نیروهای بعثی زیربار نمیرفتن و میگفتن که همچین اسیری نداریم. تازه بعد 3 سال اسمتو ثبت کردن. از این چیزی هم که پیداست نامه های ما اصلا به دستت نرسیده.
بالاخره خندیدم. بعد از 9 سال خندیدم. انگار حالا تازه باور کرده بودم که خواب نیست، توهم نیست، رویا نیست. واقعیه.......واقعیه واقعی. چقدر شاکی بودم از اینکه زنده موندم ولی حالا حکمتشو فهمیدم. چقدر تلاش کردم واسه مردن و حالا همه وجودم امید به زندگی بود. دست بابام اومد رو دستم:
- شکر خدا عروسم سالمه و تو هم برگشتی......من این موضوع رو میخواستم چند روز دیگه مطرح کنم که محسن هم یه خستگی از تن به در کرده باشه اما حالا یه صحبت اولیه بکنیم تا بعدا مفصل برنامه ریزی کنیم براش؛ با اجازه آقا بهروز، این دو تا بچه که شیرینی خورده هم دیگه ان، زودتر عقدشون کنیم که 9 سال دوری و انتظار برای هر دوشون کافیه. واسه کار که محسن میاد تو طلافروشی پیش خودم. خونه هم که قدمشون رو چشمم؛ تا هر وقت که بخوان می تونن اینجا بمونن تا محسن یه خونه خوب تهیه کنه.
- خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست. آرزوی منم خوشبختی همین یه دونه دختره که برام مونده. کی بهتر از آقا محسن؟! مبارکه.......
(میخواستم این قسمت آخر باشه ولی نشد خیلی طولانی میشد)
دوست داشته باشین ادامه داره.....!