گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

نخست
دیر زمانی در اون نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیز به هیات او درآمده بود
انگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریزی نیست....

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

تفکرات دهه پنجاهی...

شنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۱۳ ب.ظ

تقریبا 15 ساله بودم، توی فصل پاییز هم بودیم لباس پوشیدم، آماده شدم که با بابام برم پیاده روی دور روستا. مامانم منو دید گفت کجا میخوایی بری؟ گفتم با بابا میخوام برم بیرون. زن عموم کنار مامانم نشسته بود برگشت گفت:

عزیزم خوبیت نداره دختری تو این سن زیاد از خونه بره بیرون براش حرف درمیارن میگن نگا دختر فلانی ول شده تو کوچه و خیابون.

واقعا نمیدونستم باید چی بگم. انگار مثلا قراره بود برم بیرون از خونه خلاف کنم.

فقط خداروشکر که بابام اهمیتی نداد و صدام زد گفت چرا نمیایی بریم 

  • زهرا :)

#خاطره

نظرات (۲)

اختلاف نظر که بین نسل ها همیشه بوده و هست... همون رفاقت مهمه...

 

+ آره باید حرفش رو با طلا نوشت قبول دارم :) کلام از کسی هست که خودش دختر نداره و خوب درک میکنه نبود دختر تو خونه یعنی چی :)

پاسخ:
آخی الهی...
زیاد دیدم مردهایی رو که بدجور دوست داشتن دختر داشته باشن و متاسفانه نصیبشون نشده:)

هرچقدر بیشتر با بابات وقت بگذرونی حال جفتتون بهتر میشه... بخصوص زمانی که سنش بره بالاتر و بالاتر‌. من بابام یک شعاری داره که میگه: کسی که دختر نداره اصلا بچه نداره :)

پاسخ:
من و بابام ممکنه خیلی اختلاف نظر با هم داشته باشیم اما خیلی رفیقیم باهم

حرف پدرتونو باید با آب طلا نوشت :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی