تفکرات دهه پنجاهی...
شنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۱۳ ب.ظ
تقریبا 15 ساله بودم، توی فصل پاییز هم بودیم لباس پوشیدم، آماده شدم که با بابام برم پیاده روی دور روستا. مامانم منو دید گفت کجا میخوایی بری؟ گفتم با بابا میخوام برم بیرون. زن عموم کنار مامانم نشسته بود برگشت گفت:
عزیزم خوبیت نداره دختری تو این سن زیاد از خونه بره بیرون براش حرف درمیارن میگن نگا دختر فلانی ول شده تو کوچه و خیابون.
واقعا نمیدونستم باید چی بگم. انگار مثلا قراره بود برم بیرون از خونه خلاف کنم.
فقط خداروشکر که بابام اهمیتی نداد و صدام زد گفت چرا نمیایی بریم
اختلاف نظر که بین نسل ها همیشه بوده و هست... همون رفاقت مهمه...
+ آره باید حرفش رو با طلا نوشت قبول دارم :) کلام از کسی هست که خودش دختر نداره و خوب درک میکنه نبود دختر تو خونه یعنی چی :)