- ۰۴/۰۲/۲۴
- ۱ نظر
نویسنده نامه هنوز هم سر جایش نشسته بود.
به گذشته ای فکر میکرد. به اولین روزها. به دفتر روزنامه؛
به اولین باری که قدم در آن نهاد تا اشعارش را چاپ کند.
جوان چاپچی را دید. نگاهی به نگاهی گره خورد.
سری از شرم به زیر افتاد. دست لرزانی بالا آمد و کاغذها را روی میز گذاشت.
قدم هایی که به ناچار از آنچا بیرون آمدند.
قلبی که لابه لای همان کاغذها جا ماند. و امان از فردای آن روز؛
فردایی که چشمه طبع شعرش بیشتر از هر وقتی میجوشید
و بهانه ای برای دوباره رفتن به دفتر روزنامه.....
#گریه_قلم
(قراره ادامه داشته باشه...)
چقدر این پستت رو می فهمم و چقدر نمی تونم بگم چرا.....