امروز چقدر ساکت بود.
تقریبا تمام روز رو توی اتاق خودم تنها بودم و تنها کاری که کردم فیلم دیدن بود.
قبلا دنیای انقدر ساکت نبود. کوچیکتر که بودم هروقت که دوست داشتم میتونستم بزنم بیرون و توی کوچه با هر کدوم از بچه ها که دلم خواست بازی کنم و بخندم بدون اینکه بترسم نکنه بلایی سرم بیارن! نکنه دروغگو باشن! نکنه فریبکار باشن! نکنه موقع بازی کردن هولم بدن! نکنه وسط بازی برن تنهام بزارن!
چرا ما آدم ها هرچی بزرگتر میشیم ترسناک تر و ترسوتر میشیم. عجب تناقض احمقانه ای. هم وحشتناکیم، هم وحشت زده.
شاید چون خیلی وحشتناکیم، وحشت زده شدیم. یا شاید چون وحشت کردیم میخواییم وحشتناک باشیم_یه مکانیزم دفاعی خوب چون حمله بهترین دفاعه_. موجودات عجیب و پیچیده ای هستیم!
ای کاش قلم بهتری داشتم و میتونستم بهتر ینویسم. یا حداقل ترفندهای نوشتن بیشتری آموخته بودم. اونوقت نویسنده بهتری میشدم. اگر اونطور میشد این متن میتونست یه نوشته تحسین برانگیز باشه:)
بهرحال تا همینقدرم برای یک جوان بی تجربه کافیه....
- ۲ نظر
- ۱۷ دی ۰۳ ، ۱۸:۴۵