- ۰۴/۰۴/۲۸
- ۰ نظر
چشم نواز شماره بیست و پنج:
پشت پنجه دست راستم (کنار همون زخمی که انگولکش کردم و جاش مونده) یه خال کوچولو و کم رنگ دارم...
خوشگله...:)
چشم نواز شماره بیست و پنج:
پشت پنجه دست راستم (کنار همون زخمی که انگولکش کردم و جاش مونده) یه خال کوچولو و کم رنگ دارم...
خوشگله...:)
با اینکه همیشه و همیشه اشک هایش را از خانواده پنهان کرده بود و به زور آن ها را پشت سد پلک ها نگه داشته بود تا خودش را به اتاق برساند، درب را پشت سرش ببند و به بهانه لباس عوض کردن قفلش کند، در فاصله کم بین دیوار و کمد و بخاری که انگار دقیقا به اندازه خودش ساخته شده بود بچپد، زانو به بغل بگیرد و بالاخره سیل جاری شده از اشک هایش را روانه جوش های نوجوانی صورتش کند، باز هم با همه وجودش دوست داشت یک نفر در همان لحظه اتفاقی درب اتاق را باز کند و داخل بیاید(حتی با اینکه میدانست درب را قفل کرده)؛ با دیدن دانه دانه اشک های روی گونه اش او را بغل بگیرد و نوازش کند تا این سیل بند بیاید. اما هیچوقت اینطور نشد.
همیشه وقتی که حال و حوصله درس خواندن را نداشت و به فیلم هایش پناه میبرد ناغافل پدر یا مادر داخل میشدند و مچش را میگرفتند، حسابی غر میشنید و تهدید میشد، اما یکبار هم نشد وقتی که دلش گرفته و گریه میکند کسی حتی از نزدیکی اتاقش هم رد شود. یکبار هم که صدای حق هقهق هایش از دستش در رفت و بلند بلند گریه کرد مادرش با کوبیدن مشت به درب اتاق خواست تا ساکت شود، چون ممکن است کسی صدای گریه های دختر نوجوان این خانه را بشنود و خب این خیلی زشت است! میدانید؟ خیلی زشت است...
گه گاهی به چشم هایش لعنت میفرستاد که چرا بلافاصله بعد از خشک شدن اشک ها به حالت عادی بر میگردند. کاش حداقل برای 5 دقیقه بیشتر قرمز، متورم و خیس می ماندند تا لااقل بعد از گریه کسی سراغ حال دلش را بگیرد اما انگار حتی چشم های خودش هم میل به باریدن در تنهایی و سوزاندن قبلش داشتند.....حیف که هیچوقت نشد. این قانون ناعادلانه مزخرف از 9 ساله اش در زندگی تصویب شد و از قرار معلوم تا آخر عمرش انگار همراهش خواهد بود......:)
سلام!
بازیکن شماره 1094910 متقاضی کنکور علوم ریاضی و فنی، در ردیف اول صنددلی چهار صحبت میکنه.
دیروز میخواستم درباره کنکور بنویسم اما خیلی خسته بودم انقدری که وقتی خوابم حتی برای ناهار هم بلند نشدن با اینکه صبحانه هم هیچی نخورده بودم و معده محترمم سر فحش رو بهم کشیده بود؛ بماند.
خب از کنکور دقیقا چه چیزش جالبه که بگم؟ بطری های آب گرم، که خب عجیب نیست بهرحال هوا گرمه و چند ساعت بیرون بودنشون از یخچال باعث میشه دمای خنک خودشونو از دست بدن. منتظر کیک بودم ولی بیسکوییت دادن اینم جالب بود انتظارشو نداشتم. تنها چیزی که باحال بود بازیکن های شماره 1094933 و 1094934 بودن که کلا کنکور و حوزه و مراقب ها و همه و همه رو گرفته بودن به کف کفششون. قشنگ از همون موقع که اومدن و فهمیدن که شماره هاشون دقیقا پشت هم افتاده ذوق کردن و خوشحالی کردن که باعث شد با صدای بلند بخندم. وسط آزمون هم که انگار نه انگار جلسه کنکوره خیلی راحت با هم حرف میزدن تازه بهم بیسکوییت هم میدادن. من و مراقب جلوییشون هم فقط سعی میکردیم خنده هامونو جمع کنیم.
17 تا ردیف حدودا 30 نفره (30 نفر کامل نبود) انسانی ها بودن، سه ردیف هم ما ریاضی ها. کلا به صد نفر هم نمی رسیدیم. خب همه مونو باهم قبول کنید دانشگاه، میشیم دوتا کلاس سر و ته ماجرا سرهم میاد دیگه چه کاریه انقدر استرس بدید بهمون...
آره خلاصه که اینم از این...:)
شاید تا وقتی که نتایج بیاد دوباره بشینم بخونم که اگر خدایی نکرده زبان من و شیطان و کائنات با هم لال، مجبور شدم یک سال دیگه هم بمونم پشت کنکور باز این دو ماه رو از دست ندم. اگه بی سر و صدا و در سکوت تونستم به برنامه های تابستونم برسم که میام درباره شون میگم؛ اگرم نه که.......ما رو بخیر شما رو به سلامت :)
عا درباره عنوان هم من کلا کنکور رو دست کمی از اسکویید گیم نمیبینم (با اینکه اصلا اون سریالو ندیدم.)
من یه INFPام:
جالبه که بدونین خانم لوسی ماد مونتگمری شخصیت آن شرلی رو به شکل INFP (یا ENFP) در سال 1908 طراحی کرده.
سلام آن شرلی! من همزاد توام که سال 2005 شکل گرفتم. بیا یه جایی -در جهان بعد، زندگی بعد یا حتی در رویا- هم دیگه رو ملاقات کنیم. مطمئنم من و تو به اندازه ساعت های طولانی با هم حرف داریم..:)
آن شرلی لقبی بود که اولین بار مامانم بهم داد. البته از قبلش هم خودم خیلی دوست داشتم آن شرلی باشم ولی خب به کسی نگفته بودم.
امروز داشتم فکر میکردم دوست دارم یه برنامه مصاحبه مخصوص خودم داشته باشم.
مهمون های خاص دعوت کنم، مصاحبه کنم و گپ بزنم باهاشون. اسمش رو هم میزارم «گیرین گیبلز»
اینکه تا چه اندازه این فکر واقعی بشه رو نمیدونم اما رویای قشنگیه....
از همینجا شروع کنم؟؟؟؟
از وقتی که خیلی کوچولو بودم مامانم برام میگفت که اوایل ازدواجشون دخترعموم براش از رویاهای بابام درباره بچه اولش گفته. دخترعموم برای مامانم تعریف کرده بود که:
- عمو ایوب همیشه میگفت انقدر دوست دارم یه دختر داشته باشم موقع رانندگی دستشو از پشت صندلی بکشه به صورت و ریش هام و به "بابایی پفک میخوام"....
مامانم همیشه اینو برای من تعریف میکردم منم از همون سه-چهار سالگی آرزوی بابامو برآورده کردم و هربار که تو ماشین می نشستیم دستامو به زور به صورتش میرسوندم و با شلوغی ازش پفک میخواستم.
از شما چه پنهون به قول مامانم الان وقت شوهرم و چهار سال دیگه خودم قراره دختردار بشم اما هنوزم که هنوزم تو ماشین اینکارو میکنم و با زبون زهرای 4 ساله از بابام پفک میخوام؛ هربارم جواب میده...:)
من یه INFPام:
اینا گفته های دیگرانه مال من نیست:
دوستی با امن قشنگه اما گاهی سخت میشه، چون میبینن ناراحتم اما نمیتونن از زیر زبونم بکشن بیرون که چه مرگم شده. گاهی اوقات که یهویی پر حرف میشم به نظرشون با نمکه میشم....
آینده!
نمیدونم کی هستی، چی هستی، چه شکلی هستی، اما ازت متنفرم. متنفرم که اجازه نمیدی در لحظه زندگی کنم و چپ و راست میرم باید اسم نحس ات رو بشنوم. متنفرم که شادی الانم رو باید صرف تویی کنم که اصلا معلوم نیست باشی یا نباشی....
آینده من خیلی ازت بدم میاد. انقدر که از تو بدم میاد از گذشته بدم نمیاد. زورم به گذشته میرسه، افسارش رو کشیدم؛ دیگه نمیتونه اذیتم کنه. اما توعه لعنتی داری الان من که قراره بخشی از گذشته بشه رو خراب میکنی. آینده جان یه زحمتی بکش دست از سرم بردار برو پی کارت. ما که بالاخره بهم میرسیم. قول میدم اونموقع هم شاد و خوشحال باشم. پس شادی و خوشی و فرصت های الانم رو ازم نگیر. تا وقتت نشده از جلوی چشمم گمشو لطفا! مودبانه تر از این نمی تونستم ازت بخوام...:)
دلم نیومد اینو بزارم بعدا بنویسم
شب شام غریبان چقدر قشنگ غریبی اهل بیت رو نشون میده
وقتی که دیگه خبری از صدای طبل ها و پذیرایی شربت و کیکها و غذای نذری نباشه بجز چند نفر و پسربچه هایی که ذوق دارن هیچ سینه زنی پاشو به میدون نمیذاره...:(
همون هایی که تا امروز با ته توانشون میکوبیدن به طبل ها تا به بقیه پیشی بگیرن و حتی به خاطرش دعوا هم میکردن هیچکدوم نیومدن. مداح هایی که فقط ظهر و عصر عاشورا نوحه میخونن چون جمعیت زیاده، هیچکدوم نیومدن و نوحه ای هم نمیخونن....