گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

گریه قلم :)

نخست
دیر زمانی در اون نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیز به هیات او درآمده بود
انگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریزی نیست....

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

۳۸ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

دلم میخواد بتونم از خونه بزنم بیرون

تو خیابونایی که با چراغ های رنگی روشن شدن قدم بزنم

توی یه پارک روی یه صندلی بشینم

ظرف ذرت مکزیکی داغی که تازه گرفتم تو دستم باشه

به مردم و رفت و آمدمشون نگاه کنم

و ذرت های داغ که با سس و فلفل طعم دار شدن

رو توی دهنم بزارم و سرمای هوا رو از یاد ببرم.

اما اینجا یه روستای کوچیکه

اگه این ساعت از خونه بزنم بیرون تنها چیزی که

نصیبم میشه یا دله دزد های روستاس

یا شام شب سگ ها و شغال ها میشم

فکر کنم بهتره بشینم سر جام خیال بافی الکی نکنم....(^_^)

 

 

#گریه_قلم

 

  • زهرا :)

امروز مامانم خونه نبود. از صبح تمام کارای خونه و ناهار گردن خودم بود. بعد ناهار تازه کارام تموم شده بود

میخواستم بشینم سر درسم که بابام با کلی خرید اومد خونه گفت شب مهمون داریم.

هیچی دیگه پاشدم خونه رو جارو کردم، دستمال کشیدم ظرفا رو کامل جمع کردم، میوه شستم،

چای با زعفرون و گلاب دم کردم، قندون و پیش دستی و استکان برای چایی آماده کردم، همچین که کارام 

تموم شد مامانم اومد خونه گفت کنسله مهمونامون نمیان.......:)

 

ینی حالگیری تا این حد؟ 

  • زهرا :)

به قول شکسپیر:

«آیا چیزی در مخلیه آدمی میگنجد، که قلم بت.اند آن را بنگارد،

اما جان صادق من آن را برای تو ترسیم نکرده باشد؟!»

 

آیا جایی کم و کاستی بوده است؟

چه چیز را آنطور که باید بگویم نگفتم؟

چه وقت که باید شنونده تو میبودم نبودم؟

کدام نگاه پر احساس را برای تو خرج نکردم،

یا کدام شانه را تکیه گاه نکردم برای اشکهایت؟

من کجا کم گذاشتم؟

 

#گریه_قلم

  • زهرا :)

عطر میخک میپیچد در اتاق

وقتی ذهنم پر شده از حضور تو...

و قلبم لبریز است از تمنای حضورت.

حتی وقتی چشم هایم دو دو زنان

در تلنبار تنهایی که، 

اتاقم را احاطه کرده است به دنبال نشانی از تو میگردد؛

و دست های سرد من، میل شدید به فشردن، 

دست های گرم تو را دارند...

عطر میخک میپیچد در اتاق

وقتی به جای استشمام عطر آغوش تو

گردنبند میخک هدیه مادر را میبوسم...!

 

#گریه_قلم

 

  • زهرا :)

توانایی ذوق کردنمان را از دست دادیم و نام بزرگ شدن روی آن گذاشتیم.

 

  • زهرا :)

ما زن ها رسم عجیبی داریم

زمانه که سخت میگیرد

شروع میکنیم به کوتاه کردن

ناخن ها، موها، حرف ها...

 

ویرجینیا وولف

  • زهرا :)

مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر، زندگی زیبا بود؛ در کودکی بیشتر.

زندگی زیبایی هایش را در کوچه پس کوچه های ده سالگی جا گذاشت.

قدم های شادی روی مربع های لی لی جا ماندند.

خنده های از ته دل در زیر سنگ های هفت سنگ _که رهایشان کردیم_ گم شدند.

از وقتی قایم باشک بازی نکردیم، خوشی ها به جای ما قایم شدند .

از وقتی از روی سرسره ها سر نخوردیم، اشک ها روی گونه ها سرسره بازی کردند. 

زندگی زمانی زیبا بود که زنگ ورزش بود؛

ما بودیم و توپ و وسطی...

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر،

کودکی بدجور میچسبید،

حالا بیشتر!

 

#گریه_قلم

  • زهرا :)

کاش مثل ساعت ها

قلب ها هم هماهنگ بودند و قلب تو هم برای من میتپید.

کاش مثل کفش ها

من و تو هم جفت هم بودیم.

کاش مثل اعداد فرد

جمع من و تو هم زوج میشد...!

 

#گریه_قلم

 

  • زهرا :)