دور وبرم شده عین این خونه های فیلم های ترسناک که بغل قبرستونن همیشه:))))
- ۱ نظر
- ۲۴ دی ۰۳ ، ۲۱:۰۱
دور وبرم شده عین این خونه های فیلم های ترسناک که بغل قبرستونن همیشه:))))
صبح که به زور بیدار میشویم با چشم های باز و بسته، دست و صورت شسته و نشسته، لقمه به دهان، با بند کفش های باز میپریم توی ماشین هایمان و تا آخر شب سر و کله میزنیم با مردم و رییس و همکارها و خودمان، برای به قولی "یک لقمه نان حلال" بعد هم آخر شب سلانه سلانه کفش ها را شرق و غربی جلوی درب ورودی و سوییچ را روی پیشخوان آشپزخانه رها کرده، کیف و پالتو را روانه کنج کاناپه میکنیم، تا نهایتا جنازه خود را به تخت خواب برسانیم؛ و فردا! و فردا همین پروسه باز تکرار میشود. تکرار میشود و تکرار میشود تا مثلا به قول خودمان اندوخته ای جمع شود تا بعد از بازنشستگی به جهان گردی و تفریح بپردازیم.
به قول گفتنی خودمان، زرشک!(با طعنه و کشیده بخوانید). بعد از بازنشستگی هم میشود کم سویی چشم ها و ضعف اعصاب و دیسک بیرون زده کمر و زانوهای پرانتزی شده. دیگر نه حال و حوصله ای برای جهان گردی مانده نه نفسی برای تفریح و خوش گذرانی. در آخر هم کپک میزنیم از فرط حسرت هایمان و شاید کسی دو سالی یکبار سراغی بگیرد که جنازه جامانده یمان را جمع کند تا بو نگیریم.
چه زندگی پر بار و زیبایی دارد انسان (آره جونِ خودش)!!!!
+ چی داره این آهنگه؟
_ این آهنگه حرف دلمه:)))
اون آهنگه:
چه کنم؟ با کی بگم؟ عُقده دل رو پیش کی خالی کنم؟
دردمو با چه زبون به این و اون حالی کنم؟!!!
به خدا این دل من پر از غمه! تموم دنیا برام جهنمه
هرچی گویم من از این سوز دلم،،،،
به خدا بازم کمه بازم کمه ؛)
قبلا یه متن با عنوان نمی دونم نوشتم. الانم نمیدونم دقیقا چی باید بگم. انگار فقط لازم دارم حرف بزنم.
اوضاعم داره خیلی پیچیده میشه. همش دارم فکر میکنم کاش یه کنترلی چیزی بود میشد فیلم زندگیو جلو عقب کرد.
اگه بود جلوتر نمیزدم؛ چون میترسم بدتر از چیزی باشه که الان هست. اگه میتونستم زمانشو مدیریت کنم میزدمش عقب.
بین سال های 90 تا 98. بعد 98 همه چی داره بدتر میشه.
یک پژوهش روی 46 هزار دانش آموز دبیرستانی در 10 ماه گذشته انجام شده که طی اون اعلام شد 48 درصد از این دانش آموزها افسردگی دارن.
همچنین شیوع فکر کردن درباره خودکشی در دانش آموز های دبیرستانی 21 درصد و اقدام به خودکشی 18 درصد بوده. به علاوه مجموع این پژوهشها نشون میده که افسردگی در دانش آموز های دختر دو برابر پسران بوده.
تو رو قرآن انقدر دانشگاه رو گنده نکنید. به خدا کارهای خیلی زیادی توی دنیا هست که میشه انجام داد و خیلی پول سازتر از دانشگاه هم هستند.
این آمار واقعا وحشتناکه. سه نفر از دوست های دبیرستانی من دچار افسردگی شدید در حد مصرف داروی ضد افسردگی شدند که یه نفرشون با تغییر رشته نجات پیدا کرد. دوتای دیگه اقدام به خودکشی کردن که خداروشکر جون سالم به در بردن.
این منصافه نیست......
این سوال برام پیش اومده که این وبلاگ و این نوشته ها چقدر قراره دووم بیارن؟!
5 سال، 10 سال، 20 سال؟ بیشتر هم میشه؟ مثلا 50 سال؟ یعنی میشه 50 سال دیگه اگر زنده بودم این سایت رو باز کنم و ببینم که نوشته های من هنوز اینجاست؟ یعنی 50 سال دیگه جوون های همسن الان من میتونن اینا رو بخونن؟
100 سال دیگه چی؟ اوموقع قطعا من دیگه توی این دنیا نیستم. چقدر جالب میشه اگه همچین وبلاگی تا یک یا حتی چند قرن دیگه دووم بیاره. نسل های یک قرن دیگه قطعا با الان ما خیلی فرق دارن. شاید حتی نوع گفتارشون با ما فرق بکنه. مثل ما که گفتارمون با دوره قاجاریه و پهلوی فرق داره. دارم فکر میکنم اگه بخونن چه قضاوتی در مورد آدمی که 100 سال پیش این ها رو نوشته دارن؟ قراره یه بخشی از شخصیت من رو از روی نوشته هام بشناسن؟ البته اسم و مشخصاتی که ندارم یعنی حتی اگه نوادگان خودمم اینو بخونن نمی فهمن که اینا تراوشات مغز جد خودشونه. ای کاش من چند خط نوشته از اجدادم داشتم. خیلی جالب میشد. دوست دارم بدونم که چقدر شبیه نسل های قبلی خودم هستم یا نسل های بعدی من چقدر قراره شبیه من باشن. دوست ندارم متن ها خیلی طولانی بشه تا خواننده اذیت نشه اما واقعا دوست دارم یه نامه بنویسم به همه جوون های 100 سال دیگه که احتمال داره اینو بخونن.....
مینویسم و منتشرش میکنم:)
جزو آن چیزهایی است که زیاد فکرم را به خود مشغول میکند. آخرین لحظات، آخرین نفس!
شاید دست و پا بزنم شاید نه. شاید وصیت کنم یا شاید کاملا ساکت باشم. شاید در خواب اتفاق بیفتد. شاید در جوانی باشد. شاید در اثر بیماری باشد، یا حادثه تصادف. یا شاید حتی به قتل برسم. شاید در تنهایی بمیرم یا شاید دور و برم پر باشد از آدم ها. کسی چه میداند!
حتی اگر باشند هم چند ساعتی گریه می کنند و نهایتا یک هفته ناراحتی و بعد تمام.....
حتی بعد از آن اسمم را با احتیاط بر زبان خواهند آورد چون یادآوری من باعث اندوه شان خواهد شد. از کجا میدانم؟ از همانجا که ما هم با مرده هامان همینگونه ایم. نیستیم؟! البته که هستیم. ناراحت نیستم، حتی دوست دارم این اتفاق بیفتد. دوست دارم فراموشم کنند تا با یاد و خاطره من ناراحت نشوند و گریه نکنند.
اما تاسف میخورم به حال خودم که چه جاها چه چیزها خرج کسانی کردم که حتی قبل از مرگ هم من را فراموش خواهند کرد. چقدر همه را بیشتر از خودم دوست داشتم. اعتراف تلخی ست! اما اشتباه کردم. چقدر زمان مانده برایم نمی دانم، اما وقتی قرار است فقط خودم برای خودم باقی بمانم و برای دیگران فراموش شوم خودم را بیشتر دوست خواهم داشت.....