گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

۶۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

گاهی اوقات پیش میاد که متنم رو مینویسم و بعد بدون اینکه منتشر کنم پاکش میکنم. چند دور که میخونمش تا غلط املایی نداشته باشه با خودم فکر میکنم خب که چی؟ الان هدفت از نوشتن این چیه؟ چیو میخوایی برسونی؟ 

و نهایتا به این نتیجه یرسم که برای چشم های خواننده هات ارزش قائل شو و پاکشون میکنم...

و این اتفاق هربار که یکی از نوشته های خوبم واکنش های خوب میگیره بیشتر میفته. انگار هی مسئولیت آدم بیشتر میشه. مسئولیت دربرابر کلمات و نگاه خواننده ها. حسی که برای اولین بار تجربه میکنم... 

نوشتن را مدیون پدرم هستم. این بهترین و ارزشمندترین ارثیه پدرم برای من بود.  این حرفی است که مادرم همیشه میگوید:

قلم خوبت رو از بابات به ارث بردی

هرچند گاهی بزرگنمایی میکند؛ قلم من آنقدرهام هم خوب نیست، اما خب همچین بیراه هم نمیگوید. نوشتن ارثیه پدرم است؛ دفتر خاطرات نوجوانی اش را خوانده ام و دلنوشته های اوایل ازدواجش. نوشته های یک پسر بیست و چند ساله جوان. شاهکار نوشته هایش هم یک داستان است، "مجنون  فرهاد".  داستانش را سال گذشته خیلی اتفاقی بین کاغذهای قدیمی پیدا کردم. وقتی دیدم شخصیت اصلی یک پسر جوان است فکر میکردم درباره انقلاب یا جنگ تحمیلی باشد. یا حتی سختی ها و مشکلات این پسر برای ساختن خودش و زندگیی که در پیش دارد. اما داستان عاشقانه بود :)

خوب یادم هست اولین بار که کامل خواندمش صورتم خیس از اشک بود. دلم نمی آید در فضای مجازی منتشرش کنم، واقعا حیف است. اما حتی اگر نتوانم هیچ کدام از نوشته های خودم را منتشر کنم این داستان 95 صفحه ای را هرطور که شده با نام خودش چاپ و منتشر خواهم کرد...

سطح رودخانه ها را دیده اید!؟ آرام است و متین؛ به اصطلاح خرامان خرامان روان است. نگاهش که میکنی آهسته و پیوسته به سوی مقصد میرود. سر راهش از هرکجا که رد شود هم آبادانی میبرد. اما فقط وقتی با پای خودت در میانه رود قرار بگیری، تنش و جوش خروش درون قلبش را احساس میکنی و پس از آن درمیابی که زیر این ظاهر آرام چه شلاق ها که نواخته نمیشود بر تن سنگ ها و صخره های مانع راه. رود خودش را جار نمیزند! رود رویایش را فریاد نمیزند. رود در پیش چشمان تو آرام و در قلبش همواره تکاپوست. رود بی سر و صدا کولاک میکند.

رویاهای خاموش، که کسی صدایشان را نمیشنود، کسی تغییر ظاهری در صاحب رویا را نمیبیند، رویاهایی بی صدا که کسی به خاطر داشتن شان پز نمیدهد، خیلی عمیق اند...!

این رویاها خیلی زیبا هستند :) 

#گریه_قلم

زمستون پارسال وقتی داشتم سماور رو آب میکردم، پشت دستم، انتهای انگشت شستم با بدنه آهنی سماور سوخت. اون روزای اول که زخمش تازه بود همکلاسی هام میگفتن: وای چه زخم بدی. این جاش میمونه ها

منم جواب میدادم: نه بابا من بد زخم نیستم جای هیچ کدوم از سوختگی های قبلی نمونده.

دو هفته طول کشید تا کامل بسته بشه. منم شیطنت کردم و تو این دو هفته مدام پوستش رو کندم.

خلاصه که نتیجه انگولک کردن زخم این شد که جاش رو دستم مونده.......

 

به زخم هاتون دست نزنید، جاش میمونه :) 

چشم نواز شماره 9:

سینی مسی نارنجی رنگ، استکان های کمر باریک، نلبکی های سفید با گل های قرمز، دوتا قندون سفالی قند و نبات، یه نلبکی هم پولکی و قوطی فلزی سوهان :))))

 

(قطعا توی خونه خودم، چه متاهل باشم چه مجرد، همینطوری از مهمونام پذیرایی میکنم)

فکر کنم من مال این دوره نیستم. من متعلق به زمان ماشین تایپ و ورق های کاهی ام. مال وقتی که قلم و نوشتن رونق بیشتری داشت. من برای زمان نامه نوشتن و مهر و موم های قرمزم......

 

 

دخترک جوجه کوچکی را که تازه دو سه روز بود از تخم بیرون آمده بود بین دست هایش گرفت.

_ سلام! اسمت چیه؟

جوجه در پاسخ "اسمت چیه" جوابی نداد؛

البته جواب داد اما دختر معنی جیک جیک های او را نمیفهمید.

 کمی او را چرخاند و کامل تر نگاهش کرد.

_ من اسمت رو میزارم نوک حنا!

شاید جوجه در بین هم نوع های خودش اسم دیگری داشته

اما چون به آدمی برخورد که حرف او را نمیفهمید صاحب یک لقب جدید شد.......

 

امیدوارم منظورم رو درست رسونده باشم :) 

ولی بیایین قبول کنیم حس و حال و تیپ کلاسیک یه دنیای دیگه ای داره واسه خودش.....

 

من غش میکنم برا همچین تیپی :)))))))

چشم نواز شماره هشت:

دیدنیه، که توی تقویم، 30 روز با ولادت اینهمه خورشید و ماه و ستاره نورانی شده :)))))))

از مزخرف ترین حس های دنیا میشه به وقتی که انگشت کوچیکه پا میخوره به پایه صندلی اشاره کرد......