گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

۶۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

بیا تا گلبرگ های یک گل باشیم. رز باشد یا نرگس و مریم فرقی ندارد؛ اصلا بیا گلی جدید باشیم. گلی که کسی نامی برایش نگذاشته. دوست داری نامش چه باشد؟ دوست داری چه رنگی باشد؟ سفید، به رنگ کریستال های برف یا آبی دریا را برداریم؟ شاید پرتو طلایی خورشید یا سرخی سیب هم فریبنده باشد برای یک گل! اصلا بیا همرنگ نباشیم؛ چه کسی گفته که گل حتما باید یک دست و یک رنگ باشد. هر رنگی را که میخواهی بردار. بیا دست به دست هم که دادیم تفاوت هایمان مهم نباشد. بیا فقط به فکر خلق یک جهان زیبا، به زیبایی یک گل باشیم...

بیا چون من به تنهایی نمیتوانم یک گل باشم، همانطور که تو دست تنها یک گلستان نمیشوی...:) جانان من با یک گل بهار نمیشود، با یک گلبرگ هم هیچ گلی گل نمیشود!

سرم که زمانی جایگاه عقل بود حالا به شعله کشیده شده از ریسمانی که به قلبم وصل است، از شعله من دور شو پروانه مجنون. بیهوده گرد من می گردی، به دنبال چه هستی؟ از من هیچ چیز جز تباهی و نابودی نصیبت نخواهد شد. در تمام دوران تو مگر جز سوختن بال و پر از عشق چه دیدی؟ گفتی که همراه من میسوزی! گفتی که دلت خیلی پیش تر از بال و پرت برای من سوخته اما دلسوزیت ای کاش که اینگونه نمیشد! در کنار من سوختی و خاکستر شدی و اشک های من مثل گلاب بر تنم جای شدند، پروانه من له کرد غمت شاخه گلی را که نچیدی... 

 

(نظرتون درباره این متن برای من خیلی مهمه چون یه چالش بود برام که دوتا بیتی که با رنگ متفاوت مشخص شدن رو توی یه متن به کار ببرم. دوست دارم بدونم جالب شده یا نه...)

عطر افشانی یاس های بهاری و شرشر جویبار روان جلا داده این دیوارهای سنگی و کاهگلی را. حصاری سبز رنگ قاب کرده است دو طرف این جوی را. این جویبار سال هاست که می پیماید مسیر چشمه را تا تاکستان. چشم بسته هم راه خود را پیدا میکند. در جوانی هایش خرده خصومت هایی داشت با سنگ ریزه های درونش. گوشه های تیز داشتند، روحش را خراش میدادند. اما بعد از این سال ها با نوازشش صیقل شان داده و دیگر از گوشه های تیز خبری نیست. این سنگ ها مدت هاست که مسیرش را فرش کرده اند. 

از تمام این مسیر، یک چیز را، بیشتر از همه دوست میدارد؛ درب چوبی و قدیمی باغ میرزا. از وقتی به یاد دارد این باغ همین درب را داشته. هیچوقت عوضش نکردند. درب، دو لنگه چوبی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک دارد. سر در باغ میرزا بر عکس قلعه خان کوتاه است. موقع ورود شاه و وزیر هم که باشی مجبوری سر خم کنی. موقع ورود تنها چیزی که پیداست خاک نمناک زمین است؛ اما به محض آنکه کمر راست کنی هیچ چیز نمیبینی جز بهشت برین. باغ میرزا انتها ندارد. چند باری از آن گذشته است. تا چشم کار میکند درخت است و درخت است و درخت. البته باغ میرزا تنها باغ این کوچه نیست. تاکستان کدخدا هم در سویی دیگر خودنمایی میکند. چند قدم آنطرف تر هم باغ انار برادر میرزا. 

همیشه برایش عجیب بود که چرا میرزا و برادرش و کدخدا اینقدر دیوارهای کوتاه برای باغشان ساخته اند؟! بعدها معلوم شد این فقط سوال جوی نبوده. یک روز پسرکی هم همین سوال را از میرزا پرسید:

- میرزا! چرا دیوارهای باغ انقدر کوتاهن؟

جواب میرزا صد هزار مرتبه از شکوفه های باغش در بهار و جلال میوه ها در تابستان و برگ ریزان خزان و قندیل های زمستان زیباتر و دلنشین تر بود. 

- دیوارهای باغ کوتاهن تا وروجک هایی مثل تو موقع چیدن سیب و گلابی پای تان پیچ نخورد...

#گریه_قلم

نه به بقیه روزا که حداقل 2-3 تا متن داشتم نه به امروز که همون یدونه رو هم نتونستم تکمیل کنم...

ساعت هاست که نشسته ام پای بساط تحریر و کام گرفتم از دود واژه ها اما افاقه نکرد که نکرد. هر واژه پشت واژه، صف به صف، در پس دیوار ذهن، قد علم کرده اند و مادام تق تق در میزنند تا شاید این مغز پر مشغله روزنه ای برای فرارشان باز کند اما دریغ. سراچه مغز آنچان آماجگه سنگ های گندیده فلاخن روزگار شده که صدای عجزو لابه این دل لامصب را برای نگارش نمیشنود...

 

#گریه_قلم

(نصفه نیمه موند)

پرنده های خونگی رو دیدین،وقتی میخوان عادتشون بدن به آواز خوندن یه مدت صدای هم نوع خودشونو براش پخش میکنن. پرنده بیچاره هم به خیال اینکه یه هم صحبت پیدا کرده میخونه؛ بعد یه مدت دیگه خبری از اون صدای ضبط شده نیست. حالا پرنده میخونه تا هم صحبتش رو صدا بزنه، ولی بیچاره نمیدونه چه کلاهی سرش رفته...

همه موجودات عالم حرف زدن که بلدن هیچ، گاهی پر حرف هم میشن؛ اما فقط پیش کسی که بفهمه چی میگن...

اگر همچین کسی پیدا نشه هم با خودشون حرف میزنن!

(مدیونین اگه فکر کنین درباره خودم حرف میزنم)

با دستم روی دسته صندلی هماهنگ آهنگ ریتم گرفتم.سه تا نوشته رو پاک کردم چون دوستشون نداشتم. نمیدونم چرا به دلم ننشتن.

ساعت هام برای درس خوندن تنظیم شدن. برای 12 ساعت هر روز یه برنامه از قبل تنظیم شده دارم. کابوس بزرگتر از این وجود نداره. متنفرم از اینکه مثل ربات یه کدنویسی خاص داشته باشم و مدام از اون تبعیت کنم. وقتم باید در اختیار خودم باشه.... 

باید در لحظه همون کاری رو انجام بدم که دوستش دارم...

با عوض شدن آهنگ مدل حرکت انگشتم هام روی کیبورد متفاوت میشه.

بحث ریتم شد! یادگیری سنتور رو نصفه نیمه رها کردم. به خاطر همین برنامه رباتی. خشک شدن مچ دستهام رو حس میکنم. دیگه به راحتی پارسال نمیتونم مضراب ها رو حرکت بدم. کوک سنتورم هم بهم ریخته... متنفرم از اینکه این جمله رو بگم اما از سرگیری نوازندگی رو هم باید بزارم برای بعد از کنکور...پارسال هم این حرف ها رو میزدم. میگفتم بعد از کنکور فلان کارو میکنم بهمان کارو میکنم؛ اما هنوزم سرجامم، دارم درجا میزنم. ترسم اینه که سال دیگه هم برنامه همین باشه و بازم با قل و زنجیر یه کنکور دیگه دست و پام بسته بشه.

صادقانه بگم که توی درس خوندن تنبلم. تنبل نیستم، بیشتر انگار دلیلی براش ندارم. احمقم که اینطور فکر میکنم، میدونم. میدونم که توی کشوری دارم زندگی میکنم که تنها گزینه ای که برام وجود داره درس خوندنه اما بازم نمیتونم به زور بپذیرمش...

خوبه نمیدونستم چی بنویسم و انقدر نوشتم!

فقط غر زدم توجهی بهش نکنید...:)

چون همون سالی که اومدیم لرستان کرونا شایع شد و همه خونه نشین شدن، توی دبیرستان کسی زیاد منو نمیشناخت. وقتی واسه اولین بار همکلاسی هام فهمیدن من اصفهان به دنیا اومدم و همونجام بزرگ شدم چشم هاشون چهارتا شده بود که چطوری تونستی اصفهانو ول کنی بیایی توی یه روستا زندگی کنی...

و وقتی جواب میدادم من همیشه دوست داشتم اینجا باشم اما شرایطش نبوده، اینجا رو هم به اصفهان ترجیح میدم بیشتر تعجب میکردن. از نظرشون دیوونه بودم که این شهر کوچیک بدون امکانات رو به نصف جهان ترجیح دادم. اونا نمیدونن جایی که من زندگی میکردم چیزی به عنوان تغییر فصل وجود نداشت. نه بهار و تابستون میدیدم نه پاییز و زمستون. تمام طول سال یک شکل بود. نمیدونن جایی که من زندگی میکردم آسمون آبی نداشت، آسمونش خاکی رنگ بود. اگه تو دوره کرونا هم همونجا زندگی میکردم زندانی میشدم تو خونه اما اینجا حتی تو اوج کرونا هم میتونستم بدون آسیب زدن به بقیه توی زمین های کشاورزی و کوه ها قدم بزنم...

واقعا درک نمیکنم که چرا سر و دست میشکستن برای شهرهای شلوغ و بزرگ. من دارم دعا دعا میکنم هیچوقت مجبور نشم این بهشت رو ترک کنم:) 

آخرین باری که پدربزرگم رو دیدم خرداد 1398 بود. رفته بودیم خونه شون و قرار بر اون شده بود که مامانم چند روزی رو بمونه. وقتی من و بابام قرار بود برگردیم خونه، رفتم توی اتاقش تا مثل همیشه دستش رو ببوسم و اونم روی سرم رو ببوسه، اما خواب بود؛ ترسیدم اگه ببوسمش بیدار بشه. فقط نگاهش کردم و رفتم...

یک هفته بعد بابابزرگم از دنیا رفت....

تا آخر عمرم حسرت اون بوسه رو دلم میمونه. ای کاش بوسیده بودمش حتی اگه بیدار میشد هم عیبی نداشت، باید اون کارو میکردم..... 

دلم براش تنگ شده. دلم برای صداش تنگ شده. دلم برای خنده هاش تنگ شده:)

یه زمانی پدر بزرگ و مادر بزرگ من با دایی بزرگم زندگی میکردن. یک طرف حیاطشون یک متر دیوار بود و بقیه اش ایرانیت های سیمانی. من اونموقع خیلی خیلی کوچولو بودم و البته ترسو. دم چهارشنبه سوری که میشد دوست داشتم ترقه بازی کنم اما از ترکیدن ترقه ها خیلی میترسیدم. آراد، پسر یکی از دایی های کوچکترم وقتی میدید از ترقه میترسم و البته اجازه ترقه بازی هم ندارم، گلوله های گلی درست میکرد، لابلاشون سنگ میذاشت و میداد بهم و میگفت که به سمت ایرانیت ها پرتش کنم. سنگ ها وقتی میخوردن به اون دیوار مثل ترقه صدا میدادن. بهشون میگفتیم ترقه های گلی...

دلم میخواد یبار دیگه برم تو اون حیاط و ترقه گلی درست کنم.

درباره اون خونه قراره زیاد حرف بزنم :)