- ۰۳/۱۲/۰۵
- ۰ نظر
کوچیک که بودم قبل از اینکه ساخت خونمون تکمیل بشه یه دیواری داشت که موقع قایم باشک بهترین جا بود برای قایم شدن. الان همون نقطه شده اتاق من، مخفیگاه من...:)
کوچیک که بودم قبل از اینکه ساخت خونمون تکمیل بشه یه دیواری داشت که موقع قایم باشک بهترین جا بود برای قایم شدن. الان همون نقطه شده اتاق من، مخفیگاه من...:)
آخرین باری که پدربزرگم رو دیدم خرداد 1398 بود. رفته بودیم خونه شون و قرار بر اون شده بود که مامانم چند روزی رو بمونه. وقتی من و بابام قرار بود برگردیم خونه، رفتم توی اتاقش تا مثل همیشه دستش رو ببوسم و اونم روی سرم رو ببوسه، اما خواب بود؛ ترسیدم اگه ببوسمش بیدار بشه. فقط نگاهش کردم و رفتم...
یک هفته بعد بابابزرگم از دنیا رفت....
تا آخر عمرم حسرت اون بوسه رو دلم میمونه. ای کاش بوسیده بودمش حتی اگه بیدار میشد هم عیبی نداشت، باید اون کارو میکردم.....
دلم براش تنگ شده. دلم برای صداش تنگ شده. دلم برای خنده هاش تنگ شده:)
یه زمانی پدر بزرگ و مادر بزرگ من با دایی بزرگم زندگی میکردن. یک طرف حیاطشون یک متر دیوار بود و بقیه اش ایرانیت های سیمانی. من اونموقع خیلی خیلی کوچولو بودم و البته ترسو. دم چهارشنبه سوری که میشد دوست داشتم ترقه بازی کنم اما از ترکیدن ترقه ها خیلی میترسیدم. آراد، پسر یکی از دایی های کوچکترم وقتی میدید از ترقه میترسم و البته اجازه ترقه بازی هم ندارم، گلوله های گلی درست میکرد، لابلاشون سنگ میذاشت و میداد بهم و میگفت که به سمت ایرانیت ها پرتش کنم. سنگ ها وقتی میخوردن به اون دیوار مثل ترقه صدا میدادن. بهشون میگفتیم ترقه های گلی...
دلم میخواد یبار دیگه برم تو اون حیاط و ترقه گلی درست کنم.
درباره اون خونه قراره زیاد حرف بزنم :)
زمستون پارسال وقتی داشتم سماور رو آب میکردم، پشت دستم، انتهای انگشت شستم با بدنه آهنی سماور سوخت. اون روزای اول که زخمش تازه بود همکلاسی هام میگفتن: وای چه زخم بدی. این جاش میمونه ها
منم جواب میدادم: نه بابا من بد زخم نیستم جای هیچ کدوم از سوختگی های قبلی نمونده.
دو هفته طول کشید تا کامل بسته بشه. منم شیطنت کردم و تو این دو هفته مدام پوستش رو کندم.
خلاصه که نتیجه انگولک کردن زخم این شد که جاش رو دستم مونده.......
به زخم هاتون دست نزنید، جاش میمونه :)
عنوان این متن یه اصطلاح محلیه. معنیش هم اینه که تعداد زیادی آدم توی یه کاری دخالت کردن.
یبار توی یه مهمونی خانوداگی ما خانم ها توی آشپزخونه مشغول تدارک ناهار بودیم. هرکسی دستش به چیزی بند بود. مامانم این وسط منو بیکار دید سس مایونز و ماست رو داد به من گفت سس سالاد رو تو آماده کن حالا که بیکاری. ماستش خدایی خیلی ترش بود. درستش که کردم دادم دخترعموم تستش کرد گفت ترشه. پاشدم یکمی شکر بهش اضافه کنم همه گفتن واییی نه نکنی و این حرفا. مامانم گفت سس بیشتر بزن بهش ترشی رو میگیره. سس اضافه کردم دیگه اصلا مزه ماست نمیداد. یکی دیگه گفت خب یکم ماستشو بیشتر کن. اونیکی گفت آبلیمو بزن بهش.یکی دیگه گفت نمک بزن بهش. آخرشم درست نشد. مامانم اومد ظرفشو گرفت دیدم یکی از خانما گفت یکم شکر بزنید خب (0_0)
خب مسلمونا من که از اول داشتم همین کارو میکردم.....
حالا بگذریم مامانم شکر زد بهش و درستم شد. ولی بهم برخورد. به خیالشون چون همشون از من بزرگترن بیشتر میفهمن منم باید باید صددرصد بهشون گوش کنم. لطفا، خواهشا، التماس میکنم! وقتی یه کاری رو به یه نفر میسپرین بزارین به روش خودش انجام بده.
آهااااا دخترعموی بزرگترم هی مزه میکرد میگفت شوره نمکش خیلی زیاده، چند ماه بعد فهمیدم اونا اصلا تو خونه شون نمک استفاده نمیکنن!!!!!!!
یه چیزی الان یادم اومد....!
ما لرها یه رسم خیلی وحشتناک و مزخرفی داریم(شاید با اقوام دیگه هم مشترک باشه این رسم) اینکه وقتی یه نفر فوت میکنه خانم ها برای نشون دادن غم و عزای خودشون ناخن میکشن تو صورت هاشون و صورت و گردن خودشونو زخمی میکنن. خب حالا میگیم فامیل نزدیک طبیعیه حالشون بده داغ دارن اوکی. ولی رسم اینه که حتی اگه هفت پشت غریبه هاشون هم برن برای تسلیت باید همون کارو انجام بدن البته همراه جیغ و داد خیلی وحشتناکی (._.)
یبار بعد از یه مراسم که خانم های خانواده دور هم نشسته بودیم من شاکی شدم که این چه رسم بدیه. اولا آسیب زدن عمدی به بدن از لحاظ دینی که حرامه، از لحاظ عقلی هم درست نیست، جلوه خوبی هم نداره. از طرفی روح وقتی از بدن جدا میشه و عذاب کشیدن خانواده خودشو میبینه میخواد برگرده به بدن که عزیزانش رو تسکین بده و نزاره ناراحت باشن اما چون نمیتونه عذاب میکشه. چرا دست از این کار برنمیدارید؟
بازم زن عموم گفت : عزیزم وقتی یه چیزی از قدیم رسم بوده نمیشه برش داریم زشته.
فقط خیلی خوشحالم که نسل من و همسن و سالای من دیگه این کارو انجام نمیدن.....
تقریبا 15 ساله بودم، توی فصل پاییز هم بودیم لباس پوشیدم، آماده شدم که با بابام برم پیاده روی دور روستا. مامانم منو دید گفت کجا میخوایی بری؟ گفتم با بابا میخوام برم بیرون. زن عموم کنار مامانم نشسته بود برگشت گفت:
عزیزم خوبیت نداره دختری تو این سن زیاد از خونه بره بیرون براش حرف درمیارن میگن نگا دختر فلانی ول شده تو کوچه و خیابون.
واقعا نمیدونستم باید چی بگم. انگار مثلا قراره بود برم بیرون از خونه خلاف کنم.
فقط خداروشکر که بابام اهمیتی نداد و صدام زد گفت چرا نمیایی بریم
یادمه 13 ساله که بودم یادم اومد 5-6 سالگیم یه فیلمی دیدم به اسم افسانه نارنیا و از اونجایی انقدر زیاد از اینترنت استفاده نمیکردم و فیلم آنلاین نمیدیدم و گوشی موبایل شخصی هم نداشتم البته، کل سی دی فروشی های شهر بهارستان (که قبلا اونجا زندگی میکردیم) رو گشتم تا فیلم نارنیا رو پیدا کنم. آخرش هم فقط فصل دومش رو تونستم گیر بیارم.....
خدایی خیلی حال میداد چند وقتی یبار با بابام میرفتم و یه فیلم جدید میخریدم. الان خیلی راحت با یه سرچ ساده چند هزارتا فیلم میاد جلو چشمم اما کیف و حال اونا یه چیز دیگه بود....:))))
پیوست: عجب روز شلوغی بود امروز. کلی متن گذاشتم الکی الکی:]
یک ماه پیش رفتیم خونه مامانبزرگم. موقع غذا درست کردن، نشست و سبزی های خشکی رو که قرار بود توی غذا استفاده کنه با حوصله تمیزشون کرد. مامانم بهش گفت نمیخواد تمیزشون کنی اینا که آشغالی چیزی ندارن. مامانبزرگم بهش گفت مگه تو تمیزشون نمیکنی؟ مامانمم گفت نه!
کلی از دستش عصبانی شد و سرش غر زد.
بهم ثابت شد فرقی نداره 19 ساله باشی یا 44، بازم مامانت هیچوقت از کارای تو راضی نیست و عالی عالی هم انجامش بدی باید یه ایرادی ازت میگیره....
#خاطره
خیلی وقت پیش سر کلاس شیمی پای تخته بودم و داشتم یه سوال چند موردی رو حل میکردم گزینه هاش به این شکل بود:
الف)
ب)
ج)
د)
یکی از بچه ها از معلممون پرسید چرا به جای اینطور نوشتن ترتیب حروف الفبا رو حفظ نمی کنن؟
من جواب دادم چون تو نظام مکتب خونه ای الفبا به صورت:
«ابجد،هَوَز،حُطی،کلمن،سَعفص، قرشت،ثخذ، ضظع» تدریس میشده.
معلم شیمی با یه لحن طعنه آمیزی گفت : الان چرا اینا رو حفظ کردی؟
گفتم :چون شیوه تدریس تاریخیه، بده آدم تاریخ بلد باشه؟
گفت: مغزتونو با چیزایی که بهش نیاز دارین پر کنید نه این مطالب بی ارزش! الان مثلا که چی اینا رو بلدی تو؟
تاریخ رو بی ارزش می دونست! همونطوری که سوال رو حل میکردم گفتم: آینده آدم ها با توجه به گذشته شون شکل میگیره.
تا صبح میتونستم باهاش بحث کنم و از عقیده خودم دفاع کنم. اما یه لحظه به این فکر کردم که بی ارزش یادگیری شیوه تدریس در گذشته نیست، بی ارزش بحث کردن با ادمیه که تاریخ رو بی ارزش بدونه. دیگه جوابشو ندادم نشستم.
#خاطره