گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

مامان جان اگه قرار بود بهم بگی مرد شور ببرت دیگه چرا به دنیام آوردی؟؟؟؟؟ 

قدرت تخیل نداری نخون :)))))

دست هایش در جیب سر به زیر انداخته بود و در خیابان های سرد و خاکستری شهر بی هدف قدم میزد. مقصدش کجا بود؟ خودش هم نمیدانست! به خودش که آمد دیگر از دیوارهای بلند شهر، آسمان تیره و سر و صدا خبری نبود. آسمان آبی بود و زمین سبز. اطراف را نگاه میکرد. و جذب زیبایی محیط شده بود. ناگهان از بین سبزه ها، چیزی بلند شد و ایستاد. از جنس همان محیط بود. چهره انسانی اش شبیه یک دختر نوجوان بود. حریری که به تن داشت ترکیب زمرد بود و قندیل. موهایش به سبزی همان چمن ها بود و به لطافت ابریشم. دخترک بین چمن ها می دوید و بازی میکرد. او را که دید شکه شد اما بعد با کنجکاوی جلو رفت و مقابلش ایستاد. سرش را پرسش‏گرانه به راست و چپ حرکت داد و سپس رو انگشت های پایش ایستاد تا قدش بلندتر شود. با انگشت های ظریفش گل بابونه ای را در دست داشت بالای گوش او، لابلای موهایش گذاشت و با خنده به دویدنش ادامه داد. چند قدمی که دوید به سمت او بازگشت و با دست علامت تا همراهش بدود. بالاخره دست هایش را جیب بیرون آورد و برای لحظه ای فارغ شدن از این دنیا به دنبال موجودی که حتی نمی دانست چیست می دوید. بازی می کردند و می خندیدند. ما بین خنده هایشان دید که موهای دختر رفته رفته رنگ از دست می دهند. انگار که چند تار سفید هم بین آنها دیده میشد. قدری گذشت و حجم موهای سفید دختر بیشتر میشد. قدم هایش سست تر میشد، صورتش رنگ پریده تر و چند خط چین و چروک هم کنار چشم هایش و روی پیشانی نمایان شده بود. این تغییرات را که دید سرجایش ایستاد و با تعجب به دختر نگاه میکرد. دختر چند قدمی جلوتر بود؛ برگشت تا علت ایستادن دوستش را بداند. هنوز هم لبخند روی لب داشت؛ اما پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت، روی زانو افتاد. با نگرانی به سمتش دوید و جلوی دختر زانو زد. گیج بود و مبهوت. نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است. دختر نگاهش کرد و لبخند زد. خواست بلند شود اما دوباره روی زمین افتاد. دست های هم را گرفته بودند. دختر دست های او را با دست های خودش بالا آورد و روی چشم هایش گذاشت.

چند لحظه بعد وقتی دستهایش را برداشت و چشم هایش را باز کرد خبری از دختر نبود اما او با دشتی پر از قاصدک ها روبرو شد. یک قاصدک را از روی زمین چید و روبروی صورتش گرفت. دم گرفت و با بازدمش قاصدک های کوچکتر را به رقص در آسمان درآورد. صحنه زیبایی بود. بلند شد و در دشت قدم میزد و با نگاه قاصدک ها را دنبال می کرد تا کنار برکه رسید. عکس خودش را درون آب دید. لباسش ترکیب زمرد و قندیل بود و موهایش، سبز...... :) :) :) :)

(زندگی همین است؛ همینقدر زیبا، همینقدر کوتاه...)

https://rachel2005.blogfa.com/

 

از اونجایی که امروز برای دومین بار وبلاگ از دسترسم خارج شد، این وبلاگ رو درست کردم. اگر یوقت کامل پرید اونجا درخدمتم...

چشم نواز شماره بیست: 

کفش دوزک ها قرمزن با دونه های سیاه اما من یکی دیدم که سیاه بود با دونه های قرمز:) 

من یهINFPام:

تو دنیای خودم زندگی میکنم. یه پلی لیست احساسی دارم و نصف روز دارم به مفهوم عشق و زندگی فکر میکنم. اگه یه اتفاق ناراحت کننده بیفته یه تکست یا شعر دربارش مینویسم و اگه یه اتفاق خوب بیفته تا مدت زیادی به خاطر همون اتفاق خوب خوشحالم. ممکنه چندین دقیقه به بال زدن یه پروانه نگاه کنم و تهش به این نتیجه برسم که بال زدن هاش چقدر شبیه زندگیی که ما داریم. یه روح عمیق و لطیف و اگه گمم کردین احتمالا توی دنج ترین گوشه کافه یا کتابخونه نشستم، درحالی که زل زدم به یه گوشه و دارم درباره معنای زندگی فکر میکنم...

جنگ بود و کار پستچی ها پر رونق.

نامه بود که بین سربازها و خانواده های دلتنگ آنها رد و بدل میشد.

یک خانه اما معروف تر شده بود بین پستچی ها.

خانه دخترک شاعر شهر.

بهانه شعرهای او یک سال و هشت ماه و دو هفته بود که در جبهه بود.

هر شعر او که از در روزنامه ها چاپ میشد، یک روز زودتر توسط نامه ها به جبهه ها رسیده بود.

او هنوز هم برای چاپ آنها به دفتر روزنامه میرفت اما....!

اما صبح آنروز وقتی وارد شد قاب عکس بزرگی دید تکیه کرده بر دیوار.

قابی از یک رزمنده با چهره ای آشنا و یک ربان مشکی.....!

میگفتند کشته شده اما مزارش؟ چنین جایی وجود نداشت.

همه عکس های او را روی در و دیوار شهر دیده بودند

اما تابوت حامل جنازه اش را نه.

تنها یک نفر در شهر بود که باور نمیکرد مرده باشد.

یک نفر هنوز هم با استمرار نامه مینویسند، شعر میگوید و پست شان میکند.

یک نفر در این شهر هنوز در انتظار جواب نامه هایش است...

#گریه_قلم

من یه INFPام:

از نادیده گرفتن یا جدی نگرفتن چیزهایی که برای من باارزشه و اونا رو مهم میدونم به شدت دوری کنید. عواقب خوبی نداره...:)

اشک هایشان بر گونه ها غلتان شد.

یکی سر به زیر انداخت یکی رو سوی آسمان کرد.

اما هدف هر دو پنهان کردن اشک ها

و فرو خوردن بغض ها بود.

تفنگش روی شانه جابجا شد.

بوسه ای روی پیشانی یادگار ماند.

دخترکش جلوی پایش زانو زد

و بندهای پوتین هایش را محکم تر بست

وداع شکل گرفت.

گروهان سربازها حرکت کرد.

به همرزمانش پیوست

و چشم های آن دختر تا آنجا که سو داشت،

رفتنش را دنبال کرد....

#گریه_قلم

(ادامه داره....)

طبق تقویم شمسی من در سوم فصل سال، در سوم ماه این فصل و هفته سوم این ماه و سومین روز هفته به دنیا اومدم. تازه اون لحظه ای هم که تصمیم گرفتم به دنیا بیام ساعت 3 صبح بوده. دوتا داداش دارم که با خودم میشیم سه تا بچه. دوتا رفیق دارم که با خودم اکیپمون میشه سه نفره. وقتی خونمون ساخته شد سومین اتاقش مال من شد. امتحان گواهینامه رو هم دفعه سوم قبول شدم. توی مسابقات استانی احکام هم سوم شدم.

فکر عدد سه کلا تصمیم گرفته عدد خاصی تو زندگی من باشه...:)

بخار قهوه داغی فضا را گرم‏تر میکرد.

شرم و خجالت بین چشم ها از بین رفته بود.

یکی به صندلی تکیه داده بود.

گردنش را کمی خم کرده بود و روبرو را می‏نگریست.

یکی دیگر آرنج خود را روی میز گذاشته بود و دست مشت کرده را زیر چانه.

با دست دیگر برگه کاغذ را بالا گرفته بود و شعر میخواند.

ناگاه، صدای پیانو و ویلون ها قطع شد.

صدای پسرکان روزنامچی در شهر پیچید:

جنگ، جنگ! دولت شروع جنگ را اعلام کرد....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)