گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

- خب سال نو مبارک. خوبی خانم

+ ممنون تشکر خیلی خوش اومدین

_کلاس چندمی؟

+درسم تموم شده دیگه

_اها بسلامتی پس دانشگاه چی؟

+دارم میخونم برای امتحان دانشگاه
_آفرین آفرین. رشته ات چیه؟

+ریاضی...

_آها پس باید حسابداری قبول بشی
+انشالله!!!(فقط واسه اینکه بحث تموم بشه)

این تمام مکالمات من با مهمونا تو ایامه عیده...:))))

ملتمسانه یه خواهشی بکنم؟!!

وقتی درجریانید یه نفر روزه ست عطر تند نزنید بشینید بغل دستش.

بنده خدا یه دور میره اون دنیا و برمیگرده...:(

یه دو سه روزی نبودم. ناراحتم که دستم راحت به نوشتن نمیره. پریروز همین حوالی یهویی ساک جمع کردیم رفتیم اصفهان دیروز غروب برگشتیم خونه. تو مسیر تا یه جایی هوا انقدر گرم بود و آفتاب زده بود که فکر میکردی تابستونه. یکمی بعدش حال و هوای بهاری با شکوفه های روی درخت ها دو قدم اونورتر بارون پاییزی گلمونو گرفت بعدشم شد برف. در عرض 3 ساعت 3 ساعت و نیم چهارتا فصل رو با هم دیدیم. انگار آخرین خداحافظی با زمستون بود. مهمونی که اصفهان رفتیم خیلی جالب شد. یه نفر اونجا بود که اصلا دوست نداشتم ببینمش و خیلی غیرمنتظره یه نفر دیگه بود که از دیدنش بال درآوردم. اگه اون نبود شبم خیل افتضاح و بد میگذشت. خوشم میاد خدا هوامو داره. دمت گرم...:)

سعی می کنم پراکنده هم که شده بنویسم. حیفه دلم نمیخواد از اینجا دل بکنم...

راستش از دیشب خیلی دارم فکر میکنم که درباره سال نو چی بنویسم و نهایتا هیچی بهتر از این چهار جمله پیدا نکردم:

 

«ای دگرگون کننده ی قلب ها و چشم ها

ای گرداننده و تنظیم کننده ی روزها و شبها

ای تغییر دهنده ی حال انسان و طبیعت

حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما»

چشم نواز شماره هفده:

تا حالا دقت کریدن ترکیب سالاد شیرازی پرچم ایران رو میسازه؟!! سبز سفید قرمز :)

سال 1393، وقتی که 9 ساله بودم با دخترعمو و پسرعموی کوچیکترم توی روستا، جلوی خونه مادربزرگم بازی میکردیم. خونه مادربزرگم و البته خونه الان ما خیلی به زمین های کشاورزی نزدیکه. قاعدتا یه جوی کوچیک آب هم برای آبیاری زمین ها هست که دقیقا از کنار خونه هامون رد میشه. سه تایی داشتیم بازی میکردیم. دخترعمو و پسرعموم خیلی راحت از روی جوی پریدن؛ من وقتی پریدم اونطرف پام لیزخورد و تعادلم رو از دست دادم. همونجا سرم خورد به یه سنگ بزرگ، دقیقا زیر ابروی راستم. واسه اینکه بچه ها نترسن سعی کردم نشون بدم که دردم نگرفته فقط دستمو گذاشتم روش. دیدم دوتایی دارن میگن "داره خون میاد" منم گفتم نه بابا فقط یکم درد گرفت. یهو از گوشه چشمم دیدم که کف دستم که روی صورتم بود قرمز شده. خلاصه که از ترس دویدم تو خونه. 

نزدیک 10-11 سال میگذره ولی هنوزم وقتی میخوام از یه جایی بپرم یه ترس ریز و کوچیکی دارم حتی اگر ارتفاعش خیلی زیاد نباشه. تا چندوقت پیش هم جای زخمش زیر ابروم بود اما امروز که نگاهش کردم کم کم داره محو میشه...:)

یکی دو سال پیش عید که بود خانواده پدری دور هم جمع شده بودیم توی خونه مامانبزرگم و منم طبق معمول بعد از شام بساط «حکم» رو چیدم. (صرفا جهت بازی. هیچ شرط بندی در کار نبود.) من و پسرعموم روبروی هم نشستیم دخترعموم هم با شوهرعمم هم تیم شد(خوشش نمی اومد مجبور شد). وسط بازی مچ شوهرعمم رو سر تقلب گرفتیم ولی خب چون میخواستیم بازی ادامه پیدا کنه چشم پوشی کردیم البته از رو نرفت بازم تقلب میکرد.

خنده دار ماجرا اینه که همون شوهرعمه با تقلب بازی رو هفت_هیچ باخت (@_@)

خلاصه که کل خونه اشکشون دراومده بود از خنده که چطوری یه نفر با تقلب با همچین نتیجه ای میبازه...!

حسین ،داداشم، کوچولو بود شاید 5 یا 6 سال، که یه پروانه اومد تو خونمون. کلی اینور و اونور پرید تا بگیرش بیخیال هم نمیشد. بابام واسه اینکه سرشو گرم کنه که پروانه رو یادش بره بهش گفت بیا با هم نماز بخونیم بعد خود پروانه میاد پیشت، این یه فرشته ست اومده ببینه تو نماز میخونی یا نه. حسین ما هم از ذوق پروانه و فرشته و این حرفا کنار بابام وایساد و نماز خوند. بعد از نماز به طرز برگ ریزونی پروانه خودش اومد نشست رو شونه حسین....

ینی ما همه از تعجب دهنامون باز مونده بود. هنوز عکس های پروانه رو که روی شونه و روی انگشت حسین نشسته رو داریم و یکی از خوشگل ترین خاطره هایی که دارم :)

چشم نواز شماره شانزده:

موهات انقدر کوتاهه که به زور تا روی شونه هات میرسه و داداش 6 ساله ات یک ربع تمام تلاش میکنه ببافشون (*_*)

اصلا هم مهم نیست که موفق نشد...:)

امروز صبح که طبق عادت همیشه وبلاگ رو باز کردم دیدم که کلا پریده و دسترسی بهش ندارم. چقدر حالم گرفته شد و چقدر حرص خوردم بماند...

وبلاگ جدید هم نمیتونستم درست کنم اونم خطا میداد!

دقیقا همین الان درست شد :) 

فقط خدا خدا میکنم دیگه سیستم خطا نده. اینجا شده یه دلگرمی برام...