گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

بخار قهوه داغی فضا را گرم‏تر میکرد.

شرم و خجالت بین چشم ها از بین رفته بود.

یکی به صندلی تکیه داده بود.

گردنش را کمی خم کرده بود و روبرو را می‏نگریست.

یکی دیگر آرنج خود را روی میز گذاشته بود و دست مشت کرده را زیر چانه.

با دست دیگر برگه کاغذ را بالا گرفته بود و شعر میخواند.

ناگاه، صدای پیانو و ویلون ها قطع شد.

صدای پسرکان روزنامچی در شهر پیچید:

جنگ، جنگ! دولت شروع جنگ را اعلام کرد....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)

نویسنده نامه هنوز هم سر جایش نشسته بود.

به گذشته ای فکر میکرد. به اولین روزها. به دفتر روزنامه؛

به اولین باری که قدم در آن نهاد تا اشعارش را چاپ کند.

جوان چاپچی را دید. نگاهی به نگاهی گره خورد.

سری از شرم به زیر افتاد. دست لرزانی بالا آمد و کاغذها را روی میز گذاشت.

قدم هایی که به ناچار از آنچا بیرون آمدند.

قلبی که لابه‏ لای همان کاغذها جا ماند. و امان از فردای آن روز؛

فردایی که چشمه طبع شعرش بیشتر از هر وقتی میجوشید

و بهانه ای برای دوباره رفتن به دفتر روزنامه.....

#گریه_قلم

(قراره ادامه داشته باشه...)

 

خورشید از پس کوه بالا آمد

مرغ سحر به آواز درایستاد

پنجره باز شد

باد صبا به داخل خزید

پرده به رقص درآمد

سوت سماور سکوت خانه را شکست

چای گلدم مهمان استکان کمر باریک شد

دستمال نم دار گلدان ها را جلا داد

عطر یاس زرد و صورتی در ایوان پیچید

قلمی روی کاغذی تاختن گرفت

نامه ای نوشته شد

دامن چین داری پله ها را جارو زد

قدم های کوچکی تا ابتدای جاده روستا رفت

چشمانی خیره به مسیر جاده ماند

صدای زنگ دوچرخه پستچی می آمد

بازم هم نامه ای روانه شد

اما پاسخی هرگز نیامد...

#گریه_قلم

(ادامه داشته باشه؟؟؟)

من یه INFPام:

" یه چیزی تو ذهنمه که...

لعنتی نمیدونم چطوری توصیفش کنم اما یه ایده فوق العاده دارم. کاش الان توی مغزم بودین میدیدنش "

خیلی به این فکر میکنم که "مسیرتو اشتباه انتخاب کردی یا فقط به خاطر سخت بودنش داری جا میزنی؟" البته مسیر که درسته؛ اما خب حرف اینه که من واسه این مسیر ساخته شدم یا نه؟ شایدم این جملات ساخته میشن تا فقط تنبلی و بی حوصلگی الان رو لاپوشونی کنن. دور که نمیشه زد؛ واسه دور زدن دیگه خیلی دیره اما اگه تقاطع بعدی رو بپیچم و جهت مسیرم رو تغییر بدم چی؟ بهتر نمیشه؟!!!

شاید بشه شاید نشه. شاید واقعا دارم درست فکر میکنم و من آدم این جاده نیستم. شایدم فقط یه تنبل احمقم که برای فرار از حماقت هایی که کرده دنبال بهونه ست....

صحبت کردن به زبان انگلیسی رو دوست ندارم اما نوشتن با حروف انگلیسی رو دوست دارم. دلیلش چیه رو نمیدونم دیگه...:) 

من به تزریق نیاز دارم؛ البته نه تزریق انسولین، مورفین یا امثال اینا. به تزریق آهنگ نیاز دارم...!

قبل از عید هندزفریم کاملا قطع شد ( قبل از اون یکی از گوشی هاش قطع شده بود الان دیگه اصلا کار نمیده) هدفونم هم به سلامتی شارژش به فنا رفته و دیگه شارژ نمیشه با کابل هم نمیشه به گوشی وصلش کرد؛ به لحاظ مالی هم فعلا تو وضعیتی نیستم که هندزفری یا هدفون نو بخرم. مخارج کنکور و درس ها و آزمون ها و مشاوره به اندازه کافی خودم و خانواده رو مورد عنایت قرار داده. 

با اینکه از وقتی اینطوری شده گوش دردهام از بین رفته اما نیاز شدید به تزریق آهنگ داره تو روحم بیداد میکنه. شاید بگید خب بدون هدفون گوش کن؛ باید بگم که به ناچار اینکارو میکنم اما اگه شما همچین چیزی بهم پیشنهاد بدید یعنی معنی تزریق آهنگ رو درک نمیکنید:)))

کنکور اردیبهشت پارسال انقدر سر مسائل دیگه بهم بد گذشت که اصلا یادم نمیاد چی بود و چی شد. ولی امروز چیزهایی بود که بخوام بعدا به یادشون بیارم. از اونجایی که بشدت رویاپردازم امروز هر دفعه که شماره داوطلبیم رو روی پاسخنامه ها مینوشتم حس میکردم وسط "اسکویید گیم" قرار گرفتم و من بازیکن شماره 1096127 بودم. البته از اون بازیکن های بدبخت هم بودم چون نفر اول ردیفی بودم که توش قرار گرفتم و دقیقا روبروی صندلی مراقب.

دیدین یه مدل دانش آموزا هستن تا آخرین لحظه روی برگه نشستن و چندبار چکش میکنن و بعدم برگه رو باید به زور ازشون بگیری؟!! من دقیقا 180 درجه برعکس اینام. توی یه ربع تا بیست دقیقه اول پاسخ دهی هام تموم شده بعدش باید برگه رو تحویل بدم وگرنه جواب درست هام رو هم می زنم غلطشون میکنم و توی کنکور عذاب میکشم که باید صبر کنی تا خودشون بیان برگه رو بگیرن... (-_-)

واسه فرار کردن از اینکه نزنم سوالای درستم رو خراب کنم لم دادم رو صندلی و سالن ورزشی دانشگاه آزاد رو آنالیز میکردم. از طرح آجرچینی جالب دیوارها گرفته تا طراحی هایی که به عنوان ضد زلزله انجام شده بود و موکت هایی که کف پهن کرده بودن و هوووووو خیلی چیزای دیگه. 

یه چیزی که خیلی جالب و خنده دار بود این بود که من فرم مربوط به چپ دست بودن رو پر کرده بودم و روی اطلاعاتم روی صندلی هم عنوان شده بود چپ دست، اما صندلی راست دست بود!!! خیلی عالی و تاثیرگذار. من که تو مدرسه با صندلی راست دست سر کردم کنکور امروزم روش...

وسط نوشتن دفترچه اول هم دیدیم که مراقب ها دارن با هیجان با هم حرف میزنن و تهش از حرفاشون فهمیدیم از یکی از دخترا گوشی گرفتن و به احتمال خیلی زیاد محروم میشه. نکته هیجان انگیز کنکور امسال بود دیگه، چه میشه کرد.

وقتی هم که بعد از دفترچه دوم اعلام کردن بچه های متقاضی فرهنگیان بمونن و بقیه میتونن برن تقریبا همه انسانی ها موندن...فک کنم کلا بستن رو فرهنگیان! خلاصه که موفق باشن همشون. 

از جای ساعت هام که اصلا نگم خیلی بهتره فقط خوشم اومد وقتی از مراقب پرسیدیم ساعت چنده ساعت، 180 درجه چرخید پشت سرش تا ساعت سالن رو نگاه کنه، ولی خودش ساعت رو مچش داشت (0_0) چه میدونم حتما ساعتش باطری نداشته رو حساب عادت دستش کرده.

خلاصه که همینا. خوش گذشت...:)

اونایی که راه تون رو پیدا کردین و دارین براش تلاش می کنین بیایین به منم بگین چطوری اینکارو کردین...(T_T)

شومینه را روشن کرده ای؟ این کلوچه های داغ کشمشی همراه یک فنجان چایی که تو دم کرده باششی خوردن دارند. 

گرامافون چه رقصانه(نویسنده کلمه بهتری نیافت) میخواند امشب؛ باید با هم برقصیم؛ اگر نرقصیم زیبایی این شب تکمیل نخواهد شد. در این فکرم آیا این شب اصلا به پایان خواهد رسید؟ امشب خواب به چشم های من و تو خواهد آمد؟ من که امشب خواب را بر هر دو چشمم حرام کرده ام، تو اما لطفا کمی بخواب؛ تماشای معصومیت صورتت وقتی که در عالم رویا سفر میکنی، حیات جان نیمه جانم را تمدید میکند. 

تو به خاطر داری که چه شد که به اینجا رسید؟ از من اگر بپرسی، فکر میکنم همه چیز زیر سر  پرتو آفتاب نزدیک غروب بود. انکعاس نورش و درخشش چشم های پر فروغ تو شروع ماجرا شد. ای کاش تو هم میدیدی دخترکی را که من دیدم. جای قدم  های او روی برف تازه بر زمین نشسته، نشان میداد که چه کفش های کوچکی دارد. رد قدم هایش را که دنبال کردم، پیچ و تاب دامن چین داری را دیدم که با نهایت ناز همراه آن الهه زیبا میرقصید. کمربند کت مخملی قهوه ای خود را محکم بسته بود تا باد بینوا و سرگردان لحظه ای طعم آغوش گرمش را نچشد. من که به شال چهارخانه ای که ترکیب سبز و قهوه ای و نارنجی بود و آنطور هوس انگیز دست به گردن تو آویخته بود حسودی نکردم، کردم؟

دو ریسمان از موی حنایی اش بافته بود و با هر چرخش، تازیانه روانه پیکر درهم شکسته قلبم میکرد.

خوابیده ای؟ باید هم بخوابی! برای من هم اگر چنین هزار و یک شبی تعریف میکردند غرق دنیای رویا میشدم...

بخواب تا من از رقص سرانگشتانم بر گونه های تو مست و مدهوش شوم و جز ماه صورت تو در این شب دنیا هیچ چیز نبینم :))

 

#گریه_قلم

(می دونم الان بهاره و زمستان گذشته اما خب تراوشات مغز رو نمیشه کاریش کرد...)