گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

من یه INFPام:

پشت سکوتم دارم سعی میکنم گریه نکنم یا احساسی که دارم رو قورت بدم...:)

 

فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند.

  • این آخرین فرصته مرد...عقب نشینی کن و راه رو برای ما باز کن تا خواهرت رو بهت برگردونم....

کاش میتوانست چنین کند اما حیف! حیف که موظف بود در حفاظت از کشور و مردمش...!!! خواهرش با آنکه او را نمیدید اما حضورش را فهمید. او خوب میدانست که اینجا میدان نبرد است، سرباز و غیر سرباز ندارد، زن و مرد ندارد، اینجا همه باید بجنگند برای وطن و مردمشان. پس فریاد زد:

  • برادر! اینجایی؟ صدای من رو میشنوی؟ میدونم که اینجایی، میدونم که من رو تماشا میکنی پس گوش کن. از کودکی دوست داشتم بتونم مثل تو شمشیر بزنم و از خانواده و کشورم محافظت کنم اما چون چشم ندارم نتونستم. همیشه فکر میکردم مبارز فقط کسیه که شمشیر و کمان بدست داره، اما جنگیدن با خودمون، بوسیله تصمیم هامون از جنگیدن با دشمن سخت تره. برادر با خودت بجنگد و خشمت رو کنترل کن. مبادا ارتش رو تسلیم کنی. امروز من هم یه سربازم که مثل هزاران سرباز دیگه برای کشورم کشته میشم پس غصه چیزی رو نخور و محکم و قوی بمون. من رو فراموش کن برادر! فراموشم کن...

فرمانده ارتش از شنیدن این صحبت های یک دختر بچه به خشم آمده بود. انتظار داشت تا این دخترک اشک بریزد، گریه و التماس کند برای نجات اما برعکس؛ این دختربچه فرمانده آن سپاه شد و چنان روحیه ای به آنها داد که از شمشیر تیزتر و زور بازویی قدرتمندتر بود. با خشم و غصب دستور داد حکم را اجرا کنند و آتشش بزنند. مشعل ها افروخته شد و آتش آن گل زیبا را در بر گرفت. گرمای سوزانش را روی صورت خود احساس میکرد. با تمام توان سعی در پنهانی درد خود داشت. لب هایش را گاز میگرفت تا از شدت درد و سوختگی فریاد نزند. آتش که به پاهایش رسید دیگر تاب نیاورد اما ناله و التماس هم نکرد. آخرین درخواست خود را از برادرش داشت:

  • برادر! من همیشه شنیده بود که در تیراندازی مهارت خاصی داری، اما هرگز با چشم های خود نتونستم ببینم. برای آخرین بار مهارت خودت رو نشونم بده...

برادرش منظور او را خوب فهمیده بود. میخواست به بیرحمانه ترین شکل به دردش پایان بدهد. چشم هایش را روی هم فشار داد:

  • تیر و کمان!...
  • ولی قربان؟!
  • گفتم تیر و کمان

پیکان را در چله گذاشت و زه را محکم تر از هربار کشید. قبل از آنکه اشک ها دیدش را کاملا تار کنند نشانه گرفت و پرتاب کرد. تیر او مستقیم به قلب خواهرش نشست. دخترک دیگر هیچ دردی را از شعله های آتش حس نمیکرد....!

پریشان بود، خوش در میانه میدان جنگ و از خانه خبر رسیده بود که خواهرش چند روزی است ناپدید شده. وظیفه اش جنگ با دشمن و دفاع از سرزمینش بود اما دل و هوشش پیش خواهر کوچکترش. نابینا بودن خواهرش نگرانی او را بیشتر میکرد. بی شک مسیر خود را گم کرده و نتوانسته به خانه بگردد اما چرا از کسی کمک نگرفته؟ چرا نبودنش چند روز شده؟ نکند اشتباهی راهش را به جنگل گم کرده باشد؟! نکند جلوی پایش ندیده و درون چاهی افتاده باشد؟ این فکرها خواب و خوراک و تمرکز برای اون نگذاشته بود. دست و راست و امینش چند بار خواست برود تا دخترک را پیدا کند اما هربار خودش مانع او شد. باور داشت که بودن مبارز قویی مثل او در میدان جنگ مفیدتر است. اکنون وظیفه آنان حفاظت از کشور و مردمشان بود.

نزدیک به غروب آفتاب پیکی از طرف ارتش دشمن با پرچم سفید وارد اردوگاهشان شد. پیغامی از طرف فرمانده خود داشت. فرمانده ارتش دشمن از او خواسته تا بالای تپه مجاور میدان نبرد برود تا هدیه ای را که برایش آماده کرده اند ببیند. در نامه ذکر شده بود که اگر تا فردا ظهر خودش و ارتشش را تسلیم نکند آن هدیه را در آتش خواهد سوزاند....

کلمات پیغام ترسش را بیشتر کرده بود. همراه با محافظش  و 5 نفر دیگر به محل مقرر رفت. از آنجا اردوگاه دشمن به وضوح پیدا بود. جلوی اردوگاه، سکویی از چوب ساخته بودند که یک ستون داشت. چهار سرباز هر چهار طرف آن به نگهبانی ایستاده بودند. شخصی را به ستون وسط با طناب هایی محکم بسته بودند. درست تر نگاه کرد؛ خواهرش بود....

عذاب بالاتر از این؟ نمیتوانست تمام ارتش و کشورش را فدا کند برای نجات خواهرش؛ نمی توانست دست روی دست بگذارد تا خواهرکش در آتش سوزانده شود. باید چه میکرد؟ خشم از چشم هایش زبانه میکشید. مثل ببری غضبناک دندان به دندان می سایید و غلاف شمشیر خود را در پنجه میفشرد. درنگ کردن جایز نبود. با سرعت به اردوگاه خود بازگشت، 30 نفر مرد مبارز انتخاب کرد تا بعد از تاریکی هوا برای نجاتش بروند. آماده شدند. تا پای سکو هم رسیدند؛ اما فرمانده دشمن ارتش دشمن، ارزش گوهری را که در دست داشت خوب می دانست. تا مبارزه را دید رو به سربازانش فریاد زد:

  • اگر این دختر رو از دست بدید حق ندارید زنده بمونید.

سربازان بیچاره از ترس جانشان هم شده جنگیدند و اجازه نداند برادر بیچاره در نجات خواهرش موفق باشد. دست از پا درازتر، با سر و صورت خون آلود و لباس های خاکی و پاره به جای خود بازگشتند. آفتاب طلوع کرد، صبح شد، با فاصله مقابل خواهرش ، روی اسب، به تماشا ایستاده بود. خورشید در آسمان می چرخید، اما آهسته تر از هر روز. انگار که میخواست بایستد؛ میخواست که هرگز به میانه آسمان نرسد؛ میخواست باعث ظهر نشود. اما موفق نبود. خورشید در مرگز افلاک قرار گرفت، ظهر شد. فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند.

  • این آخرین فرصته مرد...عقب نشینی کن و راه رو برای ما باز کن تا خواهرت رو بهت برگردونم....

ادامه داره...

نمیدونم این دیالوگ برای کدوم فیلمه اما زیادی قشنگه:

+اونها میگن چشم های من زیبا زیاد قشنگ نیستن...

- متاسفم که به اندازه کافی بهشون عشق داده نشده. ما چشم های اقیانوسی داریم، چشم های زمردی داریم....

+ پس قهوه ای چی؟

- قهوه ای به رنگ آخر پاییز، به رنگ شکلات و فندق، به رنگ کهربا و عقیق، به رنگ اولین جرعه قهوه گرم صبح؛ وقتی که نور خورشید بهش میتابه رو که نگو، به رنگ ویسکی و عسل، یه سر مستی دلنشین :)

+ ولی چشم های قهوه ای خیلی عادی نیست؟

- همونطور که باران عادیه،نور خورشید عادیه، لبخند عادیه، عشق و محبت عادیه. همه رنگ ها با هم جمع شدن تا چشم های تو بدرخشه؛ این زیبا نیست؟

 

سطح دید آدم ها نسبت به یک چیز خیلی میتونه متفاوت باشه. یک نویسنده میتونه همچین کلماتی در وصف عادی ترین چیز در دنیا، چشم های قهوه ای بگه، اونوقت من یبار به همکلاسیم که نور خورشید خورده بود توی چشم هاش گفتم چشم هات خیلی خوشگله گفت اره خیلی رنگ ع*نِ. 

هشتک خودزنی نکنیم:))))

قدرت تخیل نداری نخون :)))))

دست هایش در جیب سر به زیر انداخته بود و در خیابان های سرد و خاکستری شهر بی هدف قدم میزد. مقصدش کجا بود؟ خودش هم نمیدانست! به خودش که آمد دیگر از دیوارهای بلند شهر، آسمان تیره و سر و صدا خبری نبود. آسمان آبی بود و زمین سبز. اطراف را نگاه میکرد. و جذب زیبایی محیط شده بود. ناگهان از بین سبزه ها، چیزی بلند شد و ایستاد. از جنس همان محیط بود. چهره انسانی اش شبیه یک دختر نوجوان بود. حریری که به تن داشت ترکیب زمرد بود و قندیل. موهایش به سبزی همان چمن ها بود و به لطافت ابریشم. دخترک بین چمن ها می دوید و بازی میکرد. او را که دید شکه شد اما بعد با کنجکاوی جلو رفت و مقابلش ایستاد. سرش را پرسش‏گرانه به راست و چپ حرکت داد و سپس رو انگشت های پایش ایستاد تا قدش بلندتر شود. با انگشت های ظریفش گل بابونه ای را در دست داشت بالای گوش او، لابلای موهایش گذاشت و با خنده به دویدنش ادامه داد. چند قدمی که دوید به سمت او بازگشت و با دست علامت داد تا همراهش بدود. بالاخره دست هایش را جیب بیرون آورد و برای لحظه ای فارغ شدن از این دنیا به دنبال موجودی که حتی نمی دانست چیست می دوید. بازی می کردند و می خندیدند. ما بین خنده هایشان دید که موهای دختر رفته رفته رنگ از دست می دهند. انگار که چند تار سفید هم بین آنها دیده میشد. قدری گذشت و حجم موهای سفید دختر بیشتر میشد. قدم هایش سست تر میشد، صورتش رنگ پریده تر و چند خط چین و چروک هم کنار چشم هایش و روی پیشانی نمایان شده بود. این تغییرات را که دید سرجایش ایستاد و با تعجب به دختر نگاه میکرد. دختر چند قدمی جلوتر بود؛ برگشت تا علت ایستادن دوستش را بداند. هنوز هم لبخند روی لب داشت؛ اما پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت، روی زانو افتاد. با نگرانی به سمتش دوید و جلوی دختر زانو زد. گیج بود و مبهوت. نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است. دختر نگاهش کرد و لبخند زد. خواست بلند شود اما دوباره روی زمین افتاد. دست های هم را گرفته بودند. دختر دست های او را با دست های خودش بالا آورد و روی چشم هایش گذاشت.

چند لحظه بعد وقتی دستهایش را برداشت و چشم هایش را باز کرد خبری از دختر نبود اما او با دشتی پر از قاصدک ها روبرو شد. یک قاصدک را از روی زمین چید و روبروی صورتش گرفت. دم گرفت و با بازدمش قاصدک های کوچکتر را به رقص در آسمان درآورد. صحنه زیبایی بود. بلند شد و در دشت قدم میزد و با نگاه قاصدک ها را دنبال می کرد تا کنار برکه رسید. عکس خودش را درون آب دید. لباسش ترکیب زمرد و قندیل بود و موهایش، سبز...... :) :) :) :)

(زندگی همین است؛ همینقدر زیبا، همینقدر کوتاه...)

چشم نواز شماره بیست: 

کفش دوزک ها قرمزن با دونه های سیاه اما من یکی دیدم که سیاه بود با دونه های قرمز:) 

من یهINFPام:

تو دنیای خودم زندگی میکنم. یه پلی لیست احساسی دارم و نصف روز دارم به مفهوم عشق و زندگی فکر میکنم. اگه یه اتفاق ناراحت کننده بیفته یه تکست یا شعر دربارش مینویسم و اگه یه اتفاق خوب بیفته تا مدت زیادی به خاطر همون اتفاق خوب خوشحالم. ممکنه چندین دقیقه به بال زدن یه پروانه نگاه کنم و تهش به این نتیجه برسم که بال زدن هاش چقدر شبیه زندگیی که ما داریم. یه روح عمیق و لطیف و اگه گمم کردین احتمالا توی دنج ترین گوشه کافه یا کتابخونه نشستم، درحالی که زل زدم به یه گوشه و دارم درباره معنای زندگی فکر میکنم...

جنگ بود و کار پستچی ها پر رونق.

نامه بود که بین سربازها و خانواده های دلتنگ آنها رد و بدل میشد.

یک خانه اما معروف تر شده بود بین پستچی ها.

خانه دخترک شاعر شهر.

بهانه شعرهای او یک سال و هشت ماه و دو هفته بود که در جبهه بود.

هر شعر او که از در روزنامه ها چاپ میشد، یک روز زودتر توسط نامه ها به جبهه ها رسیده بود.

او هنوز هم برای چاپ آنها به دفتر روزنامه میرفت اما....!

اما صبح آنروز وقتی وارد شد قاب عکس بزرگی دید تکیه کرده بر دیوار.

قابی از یک رزمنده با چهره ای آشنا و یک ربان مشکی.....!

میگفتند کشته شده اما مزارش؟ چنین جایی وجود نداشت.

همه عکس های او را روی در و دیوار شهر دیده بودند

اما تابوت حامل جنازه اش را نه.

تنها یک نفر در شهر بود که باور نمیکرد مرده باشد.

یک نفر هنوز هم با استمرار نامه مینویسند، شعر میگوید و پست شان میکند.

یک نفر در این شهر هنوز در انتظار جواب نامه هایش است...

#گریه_قلم

من یه INFPام:

از نادیده گرفتن یا جدی نگرفتن چیزهایی که برای من باارزشه و اونا رو مهم میدونم به شدت دوری کنید. عواقب خوبی نداره...:)

اشک هایشان بر گونه ها غلتان شد.

یکی سر به زیر انداخت یکی رو سوی آسمان کرد.

اما هدف هر دو پنهان کردن اشک ها

و فرو خوردن بغض ها بود.

تفنگش روی شانه جابجا شد.

بوسه ای روی پیشانی یادگار ماند.

دخترکش جلوی پایش زانو زد

و بندهای پوتین هایش را محکم تر بست

وداع شکل گرفت.

گروهان سربازها حرکت کرد.

به همرزمانش پیوست

و چشم های آن دختر تا آنجا که سو داشت،

رفتنش را دنبال کرد....

#گریه_قلم

(ادامه داره....)