- ۰۳/۱۲/۱۶
- ۲ نظر
یه چیز جالبی که از مامانم به ارث بردم یه تار موی سفید زیر چشم چپمِ روی گونه ام. بعد اینهمه مدت تازه دیدمش :)
یه چیز جالبی که از مامانم به ارث بردم یه تار موی سفید زیر چشم چپمِ روی گونه ام. بعد اینهمه مدت تازه دیدمش :)
ابرهای سفید پراکنده، بستر این آسمان آبی را فرش کرده اند، گویا فراششان باد بوده. این فراش همیشه مسافر، فقط به زینت دادن فلک اکتفا نکرده؛ فرش زمردین هم گسترده بر تن زمین. بنات نبات را بگر چه خودنمایی میکنند بر این بستر زمردفام. جویباری بلورین شکاف انداخته بر قلب این صحرا. روان شده به سمت سرو و صنوبرهای آن طرف مَرغزار. این سرو و صنوبرها سالیان سال است که پل زده اند از زمین به آسمان. شاید ثمره ای نداشته باشند اما سر هم خم نکرده اند در سرد و گرم این روزگار. هیچوقت ندیدم کمرشان بکشند. الحق که نماد قدرت اند اینها. تپه های بهم پیوسته مملو از سبزی و طراوت چمن را ببین. شاید به سان کوه های بلند، عظمت نداشته باشند اما رزق و روزی این بره ها و بزبزک ها از همین تپه های سرسبز است. میشنوی؟ بوی بهار می آید.
چه صفایی دارد اگر برای چند دقیقه کنار این جوی بنشینیم، در کتری های سیاه چوپان که قرص گرفتیم، چای دم کنیم و بی حرف پس و پیش فقط گوش دلمان را بسپاریم به سکوت دشت و نوای چلچله ها. اگر هستی که بسم الله، در تاخیر آفات است...:)
#گریه_قلم
یه زمانی یه رسم نانوشته ای وجود داشته به اسم «خوشه چینی». اینطوری بوده که بعد از برداشت محصولات کشاورزی و باغداری، که صاحب محصول به اندازه کافی سود زحمتش رو برده، یک عده ای باقی مونده محصولات برداشت شده رو برمیداشتن و استفاده میکردن.
خب الان فازم چی بود که اینو تعریف کردم؟! پارسال یه کشاورز گلایه میکرد که قبل از اینکه محصولش رو برداشت کنه، چندتا خانم رفتن سراغ زمینش و حجم زیادی از محصول رو چیدن، وقتی که کشاورز بیچاره اعتراض کرده که بابا این چه کاریه من خودم هنوز برداشت نکردم، با سنگ بهش حمله کردن...
الان تو فضای مجازی یه متنی خوندم خیلی باحال بود:
مثلا ببوسمت؛
و در دفتر بنویسم؛
" امروز جانم به لب رسید؛"...
نزار قبانی
چشم نواز شماره دوازده:
آقا ما که ندیدیم ولی خونه درختی داشتن هم قشنگه ها...:)
کافر بی دین و ایمان! به کدام کیش و مذهب هستی که در آن دزدی حلال است و بی کفاره؟ مهمان ناخوانده دل بی صاحب شده ما میشوی، عیش و نوش به راه می اندازی و خوشی هایت که تمام شد سفره دل را هم بر میداری رو با خود میبری؟!!
با خود تو هستم عشق! تویی که بی دعوت دل ساکن دل شدی و این دل بود که بی صاحب و سرگشته و میل شد. ای عشق این تو بودی که از خون جگر طالب مِی شدی، این دل بود که بی منت ساغر شد و ساقی هم خود دل شد...
خوردی و بردی و یک نیم نگاهم به پشت سر نکردی، حلالت! ما که سراسر حیات را باختیم اما، باختن این دل همتای بردن بود :)
(از ساعت خوابم گذشته زیاد توجه نکنید...)
#گریه_قلم
چشم نواز شماره یازده:
پنجره اتاق من سمت غربِ. موقع غروب خورشید دیوارهای کل خونه سفیده، اتاق من نارنجی میشه...:)
باز هم نشد. امروز چند باری نوشتم و پاک کردم؛ چرا به دلم نمی نشینند؟ نوازدگان را دیده اید؟! وقتی قطعه سختی را مینوازند جگرشان حال می آید. من بدبخت اما این دو سه روز هیج چیز ننوشتم که باب دل بشود. بحث نبودن ایده نیست. ایده هست، فراوان هم هست. مشکل فقر من از کلمات هم نیست. حتی ساختن جمله هم مسئله ای نیست. مسئله انتهای کار است که چندین سطر نوشته ای و دست و عقل پوستشان کنده شده تا تمام شود، یک مرتبه این دل لعنتی میزند زیر میز و مثل کارگردانی که از فیلنمامه ناراضی است، برگه ها را پاره میکند، داد هم میزند و میگوید: "از اول..."
یک نفر هم نیست بگوید خوب مومن خدا چه مرگت شده دقیقا؟ بگو تا با هم راه حلی پیدا کنیم! صم بکم میشود و عین دختربچه ها دست هایش را دور هم قفل میکند، چشم میگرداند و قهر میکند. دل ما این روزها چه بلایی به سرش آمده، الله اعلم...
#گریه_قلم
امروز هیچی ننوشتم...:(
وقت نکردم بنویسم. ذهنم انقدر پر بود که نتونتسم روی نوشتن تمرکز کنم...
فردام روز خداست. انشالله فردا مینویسم!!!!
عاقبت شد آنچه نباید میشد. هرچه تلاش کردم مانع شوم تا نشود، نشد. جسمش را نگه داشتم اما روحش رفت. من از پس هر بنی بشری برآمدم به جز خودم. خود من چند روزی ست که در خاطره ها گم شده است. چند روزی ست که به خانه قدیمی برگشته. حیاط و ایوان انگار طلسمش کرده اند. میخ کوب میشود و خیره. هنوز هم نفهمیده ام به چه چیز نگاه میکند. اما هر چیز که هست خون را در رگ های من به جوش آورده. چند ثانیه که خیره میشود لبخند میزند. به گمانم مات و مبهوت یک لحظه تبسم شده است. خنده های کودکانه خود 5 سالمه مان را میبیند. آویزان شده از درخت شاه توت وسط باغچه خانه پدربزرگ. قد و قامتش به زور به شاخه های بلند میرسد اما چه اصراری دارد بر چیدن بزرگترین توت روی بلندترین شاخه. خوب به خاطر دارد که آن زمان جهان فقط یه فصل داشت و بس، همیشه بهار بود. هوا، سرشار از نفس های عمیق، چمن، سبز و پر طراوت. ولی حالا مدت زیادی است که از بهار تا به زمستان هوا دلگیر است. به گمانم برای همین این من 20 ساله دویده و دویده تا به این دخترک 5 ساله برسد. میخواهد درون چشم هایش دوباره شادابی فصل بهار را ببیند. اما چه عجیب! چشم های این دخترک مثل بهار با طراوت است، مثل تابستان گرم، رنگ قهوه ای آن یاد آور پاییز، و شفافی و زلالی اش قندیل های زمستان را می مانَد. چقدر دوست دارم به این دخترک بگویم چشم تو فصل نشاط آور پنجم شده است.....
(یه چالش دیگه. امیدوارم دوست داشته باشین!)