گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

گریه قلم :)

به دنیای یک INFP خوش اومدید :)

۶۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

خیر سرم بعد از چند روز نشستم یکم درس بخونم مامانبزرگم اومده میگه ناهار داری برای داداشت که انقدر بیخیال نشستی...:) 

من این چند روز یه کلمه هم نخوندم، بچه های کنکوری این تایم مطاله رو تموم کردن که برن سراغ دوره کردن. حالا گل پسر یه روز مرغ و مسما نخوره یه چیز ساده تر بخوره هیچیش نمیشه.

 

اگر قطارِ گذرانِ زمان، من و تو را در ایستگاه های متفاوتی از سرنوشت پیاده کرد قطار دیگری را سوار شو و دوباره من را پیدا کن. من در یک کافه قدیمی منتظر تو نشسته ام. پشت سرم یک کتابخانه است؛ من اما قصدی برا خواندن هیچکدام آن کتاب ها را ندارم! میخواهم داستان خودمان را بنویسم. من پشت این میز نشسته ام و انگشتانم را با ساز صدای دلتنگم روی صفحات این دفتر به رقص درآورده ام. زبانم زمزمه میکند خاطره هایمان را و دستانم رقص کنان آنان را با جوهر عشق در دل این کاغذ سفید ثبت میکنند...

دسته کوچکی از موهایم را پشت گوش میدهم و با چشم های قهوه ای از پشت شیشه پنجره های زیبای این کافه، مسیر خیابان را دنبال میکنم، شاید نگاهم به تو بیفتد، شاید ببینم که آمده ای...:) اگر دیر بیایی، حتی اگر فنجان قهوه ام هم سرد شود و از دهن بیفتد، باز هم مهم نیست؛ دوباره " دو فنجان قهوه سفارش میدهم و دست هایت را بی مهابا میگیرم. نترس هیچکس ما را نخواهد دید؛ اینجا کافه خیال من است..."

اما اگر خیلی دیر بیایی من قطار را سوار خواهم شد و به دیار تو خواهم آمد. به من بگو کجا تو را بیابم...؟!

#گریه_قلم

همین :)

نیم ساعت پیش حس کردم صندلی زیر پام داره میلرزه. نگاه کردم دیدم ریسه بالای میز کامپیوتر هم میلرزه الان خبر اومده که خرم آباد 4 ریشتر زلزله اومده :)

یک حجم خستگی بی اندازه و یک دست که تکیه گاه چانه شده. دو دیده که بی هدف به دیوار روبرو خیره است. تیک تاک،تیک تاک،تیک تاک؛ تنها چیزی ست که پرده گوش سکوت را پاره کرده. همه چیز از بیرون آرام است...

درون اما: یک قلب وصله پینه شده ولی همچنان تپنده، گرم و پر احساس، یک ذهن پر مشغله که از ترافیک سنگین شلوغ ترین خیابان تهران هم قفل تر شده!

ساده، مفید، مختصر؛ این وضع زندگی همه ماست...:)

ابتدایی و راهنمایی که بودم فکر میکردم زندگی دبیرستانی خیل خفن و خاص میشه ولی واقعا افتضاح بود. دوست ندارم به این فکر کنم که دانشگاه قراره خوش بگذره؛ میترسم اونجا بدتر از دبیرستان باشه حالم گرفته بشه...

به دلایل خیلی زیادی که نمیخوام عنوان کنم به شدت از کلاس هام و درس خوندن جا موندم. خیلی عقبم و این استرس وحشتناکی بهم میده. استرسی که هیچکس اونو نمیبینه یا بهتر بگم من به کسی نشون نمیدم. از درون میلرزم اما قیافم یه جوریه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...:)

پرسید چشم هایت را برای مدت طولانی بستی، به چه چیز فکر میکردی؟ در گفتن یا نگفتنش دو دل بودم؛ چون نمیدانستم اصلا حرف من را درک خواهد کرد یا نه! آیا تصویری که من با چشم بسته به آن خیره شده بودم او را هم به وجد خواهد آورد؟ گمان نکنم.

مثلا اگر بگویم به یک اتاق چهل متری با دیوارهای کرم رنگ و بژ فکر میکردم و یک پنجره بلند دو متر در یک متر با پرده های حریر یا کتان رنگ روشن که روبروی درب ورودی است و نور اصلی اتاق را تامین میکند هیجان انگیز خواهد بود؟! برای او جذاب خواهد بود اگر توصیف کنم که سمت راست یک کتابخانه چوبی تیره رنگ سرتاسری وجود دارد که از کف تا سقف پر شده از کتاب‏های مختلف؟ برای من حتی جذاب تر هم خواهد شد اگر زیر پنجره کمدی هم جنس و هم رنگ کتابخانه باشد که انتهایش به دیوارهای دو طرف اتاق میرسد و بالای همین کمد هم کنار پنجره، یک قفسه کتابخانه کوچکتر قرار دارد. به من اگر باشد به دیوار سمت چپ یک تابلوی مستطیلی نقاشی مینیاتوری آویزان میکنم از یک بوته گل رز با گل هایی سفید و صورتی که یک شاخه آن  بوته هم میزبان پرستوهای مهاجر شده، پس زمینه این منظره هم یک صفحه کرمی و قاب تابلو هم شکلاتی رنگ است.

اما حیف نیست این فضا باشد و جای یک فرش دستبافت ایرانی، با طرح های ظریف فیروزه ای و کرمی خالی باشد؟ روی ابریشم این فرش هم یک میز مطالعه چوبی دقیقا روبروی پنجره جای میگرید. روی میز اما دنیای دیگری‏ست برای خودش!

چراغ مطالعه روی میز با نور نارنجی، ترکیب رنگ بندی اتاق را تکمیل کرده. کنارش هم قلمدان چوبی با قلم های پر. مرکب و جوهر هم نباشد جای تعجب است. جعبه چوبی حاوی مهر و موم هم گوشه دیگر میز است. وسط این قاب هم یک کتاب شعر با جلد چرمی که روبروی صندلی نشسته و به انتظار من است، خودنمایی میکند :)

آیا این صحنه با همین حجم هیجانی که من دارم برای او هم هیجان انگیز خواهد بود؟؟؟؟

#گریه_قلم

(در نوشتن عنوان برای این متن کلمات کم می آورند...)

چهارشنبه ظهر رفتیم اصفهان و ظهر امروز برگشتیم. مامانم موند پیش مادربزرگم تا قبل از عید یکم خونه اش رو مرتب کنه و آخر هفته دیگه برمیگرده.

الان خیلی اتفاقی یه دفتر قدیمی که به عنوان چک نویس ازش استفاده میکنم رو درآوردم و خط خطی های زمانی که سعی میکردم طبع شاعرانه داشته باشم رو دیدم. دو_سه سال پیش خیلی دوست داشتم که شعر بگم الان اما خوندن شعر رو ترجیح میدم به نوشتنش. 

 دلم واسه نوشتن تنگ شده بود. امیدوارم این یه هفته وقت کنم چیزی بنویسم :))))

 یه نوشته قدیمی پیدا کردم. مال 16 آبان 1401:

« در این دنیای بزرگ که قفسی بدون میله را مانند است، روح انسان همواره در تشویش و نگرانی بوده که کیست؟ چیست؟ از کجا آمده؟ و هرچه یک روح کاملتر و بلندتر میشود این اضطراب ها نیز افزایش میابد. چرا که این روح درمیباد که بخشی از هستی خویش را در مبدا خویشتن جا گذاشته.

 اصل وجود ما را روح است که با سرعتی شگفت در پی تکامل میدود و این روح خوب می داند که آمده ام تا کامل شوم. اما مصیبت این است که هرچه بیشتر بدانی و هرچه بزرگتر باشی بار غم و اندوه افزون تری را متحمل هستی. چرا همواره عمق و تعالی روح با اندوه و حمق و پستی و ابتذال با شادی توام است؟! با مفهوم ترین آثار هنری، زیباترین موسیقی ها و ... غمی نهان را آشکارا در دل خود دارند و برعکس اینها ها هر هنری را مبتذل و موسیقی را سبک بیابی شادی آور است. مگر نه اینکه اندوه، تجلی روح است که چون برتر و آگاه تر است تنگی جهان را بیشتر احساس کرده؟ پس چرا مستی و بیخودی و ابتذال را دوست می دارد؟ شاید چون این مستی و ابتذال روح را ز خود بی خود کرده و مدتی آن اصل گمگشته که او را در اضطراب نهاده، فراموش میکند.

اما سوال اینجاست که آن اصل چیست؟ کجاست؟ چگونه میتوان به آن رسید؟ آن چیست که اینگونه روح را دچار نگرانی و او را مضطرب ساخته؟ و چرا روح های بلندی که آن اصل را درک کرده اند، اندوه، سکوت، پاییز و غروب را دوست می دارند؟؟؟ شاید چون در این لحظه هاست که خود را به مرز پایان این عالم، این جهان و این بودن نزدیک تر میبینند.

به گمانم آنها، همان روح های بلند، دریافته اند که آن اصل وجودی که روح مادام در پی اش بوده و به سبب آن مضطرب با پایان آغاز میبابد و آرامشش در گرو این پایان و آن آغاز است؛ و آن بخش هستی روح که در مبدا جا مانده با بازگشت به همان مبدا است که به روح باز میگردد. فکر میکنم صائب هم جزو آن روح های بلند است:

بیداری حیات شود منتهی به مرگ                 آرامش است عاقبت اضطراب ها....»

 

واسه یه بچه 17 ساله زیادی سنگینه :))))

#گریه_قلم