گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

گریه قلم :)

:) Welcome to Green Gables

نوشتن را مدیون پدرم هستم. این بهترین و ارزشمندترین ارثیه پدرم برای من بود.  این حرفی است که مادرم همیشه میگوید:

قلم خوبت رو از بابات به ارث بردی

هرچند گاهی بزرگنمایی میکند؛ قلم من آنقدرهام هم خوب نیست، اما خب همچین بیراه هم نمیگوید. نوشتن ارثیه پدرم است؛ دفتر خاطرات نوجوانی اش را خوانده ام و دلنوشته های اوایل ازدواجش. نوشته های یک پسر بیست و چند ساله جوان. شاهکار نوشته هایش هم یک داستان است، "مجنون  فرهاد".  داستانش را سال گذشته خیلی اتفاقی بین کاغذهای قدیمی پیدا کردم. وقتی دیدم شخصیت اصلی یک پسر جوان است فکر میکردم درباره انقلاب یا جنگ تحمیلی باشد. یا حتی سختی ها و مشکلات این پسر برای ساختن خودش و زندگیی که در پیش دارد. اما داستان عاشقانه بود :)

خوب یادم هست اولین بار که کامل خواندمش صورتم خیس از اشک بود. دلم نمی آید در فضای مجازی منتشرش کنم، واقعا حیف است. اما حتی اگر نتوانم هیچ کدام از نوشته های خودم را منتشر کنم این داستان 95 صفحه ای را هرطور که شده با نام خودش چاپ و منتشر خواهم کرد...

سطح رودخانه ها را دیده اید!؟ آرام است و متین؛ به اصطلاح خرامان خرامان روان است. نگاهش که میکنی آهسته و پیوسته به سوی مقصد میرود. سر راهش از هرکجا که رد شود هم آبادانی میبرد. اما فقط وقتی با پای خودت در میانه رود قرار بگیری، تنش و جوش خروش درون قلبش را احساس میکنی و پس از آن درمیابی که زیر این ظاهر آرام چه شلاق ها که نواخته نمیشود بر تن سنگ ها و صخره های مانع راه. رود خودش را جار نمیزند! رود رویایش را فریاد نمیزند. رود در پیش چشمان تو آرام و در قلبش همواره تکاپوست. رود بی سر و صدا کولاک میکند.

رویاهای خاموش، که کسی صدایشان را نمیشنود، کسی تغییر ظاهری در صاحب رویا را نمیبیند، رویاهایی بی صدا که کسی به خاطر داشتن شان پز نمیدهد، خیلی عمیق اند...!

این رویاها خیلی زیبا هستند :) 

#گریه_قلم

زمستون پارسال وقتی داشتم سماور رو آب میکردم، پشت دستم، انتهای انگشت شستم با بدنه آهنی سماور سوخت. اون روزای اول که زخمش تازه بود همکلاسی هام میگفتن: وای چه زخم بدی. این جاش میمونه ها

منم جواب میدادم: نه بابا من بد زخم نیستم جای هیچ کدوم از سوختگی های قبلی نمونده.

دو هفته طول کشید تا کامل بسته بشه. منم شیطنت کردم و تو این دو هفته مدام پوستش رو کندم.

خلاصه که نتیجه انگولک کردن زخم این شد که جاش رو دستم مونده.......

 

به زخم هاتون دست نزنید، جاش میمونه :) 

چشم نواز شماره 9:

سینی مسی نارنجی رنگ، استکان های کمر باریک، نلبکی های سفید با گل های قرمز، دوتا قندون سفالی قند و نبات، یه نلبکی هم پولکی و قوطی فلزی سوهان :))))

 

(قطعا توی خونه خودم، چه متاهل باشم چه مجرد، همینطوری از مهمونام پذیرایی میکنم)

فکر کنم من مال این دوره نیستم. من متعلق به زمان ماشین تایپ و ورق های کاهی ام. مال وقتی که قلم و نوشتن رونق بیشتری داشت. من برای زمان نامه نوشتن و مهر و موم های قرمزم......

 

 

ولی بیایین قبول کنیم حس و حال و تیپ کلاسیک یه دنیای دیگه ای داره واسه خودش.....

 

من غش میکنم برا همچین تیپی :)))))))

چشم نواز شماره هشت:

دیدنیه، که توی تقویم، 30 روز با ولادت اینهمه خورشید و ماه و ستاره نورانی شده :)))))))

از مزخرف ترین حس های دنیا میشه به وقتی که انگشت کوچیکه پا میخوره به پایه صندلی اشاره کرد......

دایناسورها، ببر دندان خنجری، کوسه های غول پیکر ته اقیانوس ها، مار سه سر، زامبی ها، انواع موجودات خونخوار فضایی و هزاران موجود افسانه ای و خیالی ترسناک دیگه که یا فقط اسمی ازشون شنیدیم و یا خودمون خلقشون کردیم. فقط برای اینکه به خودمون دروغ بگیم که ترسناک تر از ما انسان ها هم وجود داره.

موجودی که ذهنش اونقدر قوی بوده که چنین هیولاهای ترسناکی رو خلق کنه هزاران مرتبه از همه اون ها ترسناک تره. ما انسان ها به اسم تمدن طبیعت رو نابود کردیم. جنگل ها، محل زندگی بقیه موجودات رو، تصرف کردیم، دمای سیاره خودمونو بیش از اندازه بالا بردیم، هم نوع های خودمون رو طبقه بندی و بعضی از انسان ها رو مثل کالا مهر زدیم و خرید و فروش کردیم. ما آسمون آبی رو طوسی کردیم. ما باعث شدیم دیگه ستاره ها توی آسمون دیده نشن. ما مثل نقل و نبات دروغ میگیم، هم دیگه رو قضاوت میکنیم، تهمت میزنیم و برای پیشرفت خودمون از روی دیگران رد میشیم. برای پر کردن جیب هامون از پول شعور مردم رو مثل ته سیگار زیر کفش هامون جا میدیدم. ما چنین موجودی هستیم!

بیخود فوبیاهای عجیب غریب برای خودتون نسازید. تنها چیزی که باید ازش بترسیم موجودیه به نام آدم.......

#گریه_قلم

وقتی حس و حال نوشتن هست ولی ایده واسه نوشتن نیست
انگار حس و حال رانندگی هست اما ماشین بنزین نداره.......