- ۰۳/۱۱/۰۸
- ۲ نظر
از نشونه های بزرگ شدن داداشام اینکه لباساشونو اشتباه برای هم میذارم......:)
فسقلی ها قد کشیدن!
از نشونه های بزرگ شدن داداشام اینکه لباساشونو اشتباه برای هم میذارم......:)
فسقلی ها قد کشیدن!
چرا وقتی مامان و باباها میان تو اتاق و باهات کار دارن، هروقت که کارشون تموم شد و میخوان برن، موقع رفتن درب رو نمیبندن؟؟؟؟؟
چشم نواز شماره شش:
شاید فقط برای من جالب و زیبا باشه، اما به نظرم شاخه گل هایی که میخریم یا هدیه گرفتیم و نگه شون داشتیم بعد از خشک شدن خیلی قشنگتر و دوست داشتنی تر هستن....:)
دیشب خواب دیدم کابوس کنکور تموم شده و دانشگاهم قبول شدم و رفتم خوابگاه رو تحویل گرفتم دارم وسایلمو مرتب میکنم....
از وقتی بیدار شدم افسردگی مزمن گرفتم. چرا همش خواب بود (>_<)
برف میبارد، برف میبارد
بلای خانمان سوز گدایان سخت میبارد...
یکی از پنجره سر کرده بیرون: عجب برفی
عجب زیباست! بهشت واقعی اینجاست.
گدای گوشه گیری با تن عریان ندا سر داد:
غلط کرد و خطا گفت هرکه گوید زندگی زیباست
تو که در بالشی از پر قو لم داده ای
به دست جام و دست دیگرت بر گردن هم پیکری زیباست
برای چون تویی این زندگی زیباست!
نه از بهر من مفلوک تب دار، با تن بیمار
گهی همچون سگی پرسه زنم بر گوشه دیوار
تشک زیر پایم خاک نمناک زمستان و
همدم من زوزه باد و نوای تند باران......
برای چون تویی این زندگی زیباست
آری آری برای چون تویی این زندگی زیباست...:)
یه چیزی الان یادم اومد....!
ما لرها یه رسم خیلی وحشتناک و مزخرفی داریم(شاید با اقوام دیگه هم مشترک باشه این رسم) اینکه وقتی یه نفر فوت میکنه خانم ها برای نشون دادن غم و عزای خودشون ناخن میکشن تو صورت هاشون و صورت و گردن خودشونو زخمی میکنن. خب حالا میگیم فامیل نزدیک طبیعیه حالشون بده داغ دارن اوکی. ولی رسم اینه که حتی اگه هفت پشت غریبه هاشون هم برن برای تسلیت باید همون کارو انجام بدن البته همراه جیغ و داد خیلی وحشتناکی (._.)
یبار بعد از یه مراسم که خانم های خانواده دور هم نشسته بودیم من شاکی شدم که این چه رسم بدیه. اولا آسیب زدن عمدی به بدن از لحاظ دینی که حرامه، از لحاظ عقلی هم درست نیست، جلوه خوبی هم نداره. از طرفی روح وقتی از بدن جدا میشه و عذاب کشیدن خانواده خودشو میبینه میخواد برگرده به بدن که عزیزانش رو تسکین بده و نزاره ناراحت باشن اما چون نمیتونه عذاب میکشه. چرا دست از این کار برنمیدارید؟
بازم زن عموم گفت : عزیزم وقتی یه چیزی از قدیم رسم بوده نمیشه برش داریم زشته.
فقط خیلی خوشحالم که نسل من و همسن و سالای من دیگه این کارو انجام نمیدن.....
تقریبا 15 ساله بودم، توی فصل پاییز هم بودیم لباس پوشیدم، آماده شدم که با بابام برم پیاده روی دور روستا. مامانم منو دید گفت کجا میخوایی بری؟ گفتم با بابا میخوام برم بیرون. زن عموم کنار مامانم نشسته بود برگشت گفت:
عزیزم خوبیت نداره دختری تو این سن زیاد از خونه بره بیرون براش حرف درمیارن میگن نگا دختر فلانی ول شده تو کوچه و خیابون.
واقعا نمیدونستم باید چی بگم. انگار مثلا قراره بود برم بیرون از خونه خلاف کنم.
فقط خداروشکر که بابام اهمیتی نداد و صدام زد گفت چرا نمیایی بریم
ادامه:
اون لحظه فقط گونه های سرخ شده از خجالت عطیه بود که تماشایی ترین منظره رو ساخته بود.
بعد از غروب آفتاب توی ایوون نشسته بود که عطیه با یه سینی چایی اومد نشست کنارم. دوباره خیره شدم به صورتش. می خواستم عقده 9 سال دوری رو دربیارم. اونم مثل من خیره نگاهم میکرد. یکم که طولانی شد با خجالت سرش رو انداخت پایین .
- اونجوری نگام نکن خجالت می کشم.......
- چرا؟؟؟ از این به بعد اصلا قرار نیست ازت چشم بردارم. فکر می کردم دیگه هیچوقت نمی بینمت، حالا که اینجایی نمی خوام یه لحظه رو هم ازدست بدم.
- چشمات قرمز شده.....به نظر خسته میایی.
- خیلی وقته یه خواب راحت و آروم نداشتم.
- یکم بخواب...
- می ترسم!
- از چی؟
- از اینکه بخوابم و پاشم ببینم نیستی.
- دیوونه! نترس آقا محسن از امروز تا آخر عمرت ور دلتم. انقدر پیشت باشم که ازم خسته بشی بگی عطیه دو دقیقه ولم کن نبینمت...
- عه دیگه نزنی این حرفو ها....
- خیله خب بابا شاکی نشو حالا! ولی واقعا لازمه یکم بخوابی؛ از وقتی دیدمت جیگرم کبابه واسه چشمای سرخت فکر کردی فقط خودت عاشقی فکر من نیستی که نگران توام....
- چی گفتی؟
- گفتم نگرانتم.
- نه قبل از اون....
- گفتم چشمات سرخ شده.....
- عههههه بین این دوتا
- ای بابا محسن گیر دادیا چه می دونم چی گف.......
یهو جمله خودش یادش اومد. چجوری خون می تونه با این حجم به صورت یه نفر هجوم بیاره؟
- لپات گل انداخت واسه چی؟
حالا می دونستم ها فقط می خواستم اذیتش کنم.
همونطوری که از زور ذوق و خوشحالی می خندیدم روی تخت چوبی ایوون دراز کشیدم و سرمو گذاشتم رو دنباله چادر عطیه و بوی مست کننده اش رو به ریه هام می فرستادم خوابم برد....
میخواستم فردا آخرشو بزارم گفتم آخه چه کاریه چیز خاصی که نداره تمومش کنیم بره!!
نمیدونم چند نفر خوندنش اما امیدوارم خوشتون اومده باشه......شاید بزنه به سرم یه داستان دیگه رو هم بزارم اما هنوز درموردش مطمئن نیستم.
چشم نوازه شماره پنچ:
اجازه هست بگم شیشه های رنگی که تو خونه های قدیمی استفاده میشده و وقتی که نور میخوره پشتشون و رنگ ها منعکس میشه توی خونه خیلی قشنگهههههه (^_^)